دلش می خواست بره بیرون و از زمان و چند روزی که تو تهران بود کمال استفاده رو ببره.
خاله ام اومد بهم گفت روپرت میگه میای بریم بیرون؟ چند لحظه فکر کردم. چرا من؟با این وضعیت سختی که دارم برای مدیریت کردن یه آدم دیگه که به موقعیت من آشنا نیست سخته.هم برای اون هم برای من. ولی با خودم گفتم بی خیال روپرت بهم ثابت کرده که الکی حرف نمیزنه و حتما از پسش بر میاد که گفته. گفتم باشه میام.پرسید چه ساعتی حاضری؟گفتم۶…
به خاله گفتم بهش بگو وقتی به بالا اشاره کردم من و از رو صندلی بکشه بالا چون لیز خوردم و رو کمرم نشستم.
ساعت ۶ حاضر بودم و اون هم حاضر دم در.بطری آب رو دادم دستش و لال بازی فهموندم بذاره گوشه پارکینگ که وقتی برگشتیم چرخهای ویلچر رو بشورم و با خاک وارد خونه نشم.
با همون لال بازی بیشتر از سه ساعت بیرون از خونه بودیم.هرجا احساس میکردم پاهام داره می لرزه و احتیاج به جابجا شدن دارم کافی بود به ایستم و اشاره کنم…سریع می فهمید منظورم چیه.
کلی عکس گرفت و منم اگه صحنه ی باحالی میدیم اشاره میکردم بهش تا عکس بگیره…عکس و می گرفت و بهم نشون میداد اگه عالی شده بود یه بیلاخ نشونش میدادم و اگه نه و هِی بود،لب و لوچه ام رو آویزون می کردم و کف دستم رو تکون میدادم که یعنی “هی” بد نشد.کلی بهمون خوش گذشت فقط موقع رد شدن از خیابون خنده دار بود بی قانونی حاکم بر خیابونهای ما.
اون چند بار که مجبور بودیم از روی خطوط رد شدیم ولی دریغ از ایست یا کم کردن سرعت ماشینها….رپرت برافروخته شده بود و هی بال بال میزد و داد میزد stop ولی هیچکی توجه نمیکرد.خنده ام گرفته بود بهش اشاره کردم که تو عقب وایستا بذار من برم جلو… و همینکه ماشینها منو دیدن زدن روی ترمز و به سلامت رد شدیم.
موقع ایی هم که تو کوچه میرفتیم هی به من می گفت right)سمت راست) یا left)سمت چپ) که ماشین از روبرو بهم نزنه.
موقع برگشتنش واقعا ناراحت بودم چون یه دوست خوب و قابل اعتماد بود که با حضورش دلگرم میشدی و می دونستی با وجود این آدم امکان نداره مشکل غیر قابل حلی برات پیش بیاد که نشه حل شه و در یک کلام “اون،هست”.
بهش گفتم نرو بمون!… گفت آخه باید برم کار کنم و پول در بیارم! با خنده گفتم تو بمون من حاضرم خرجت رو بدم!!!…و دوست خوبی که شانس آشنایش رو داشتم،رفت.
این ی رویا بود یا واقعیت؟؟!!آخه چنین آدمهایی دوست داشتنین.فوق العادن و…نه تنهاواسه یکی مث ه من بلکه واسه هرآدمی.ازبس خیلی وقته دیگه آدمهای اینجوری ندیدم(شایدم دیکه نیست)قصه ای که گفتی بیشتر شبیه ی رویا بود.
واقعا چرا دیگه نیس؟!!چرا همه هنرپیشه شدن؟
[پاسخ]
واقعن چرا؟؟؟…فک کنم جهش تکنولوژی برای خیلی ها قابل هضم نبود و تبدیلشون کرد به ربات و نه یه آدم واقعی.
[پاسخ]
چه تجربه خوب و دلنشینی ) امیدوارم همیشه معاشرین اینطوری داشته باشی ویولت جون. به روزگار آدم تنوع میدن
[پاسخ]
سلام، من اعتقاد دارم که مردم کشورهای اروپایی مخصوصا اون اصلاشون چون از ابتدا نظم و ادب و احترام به همنوع خود را بعنوان یه قانون و هنجار اجتماعی برای خودشون تعریف کردند و راستگویی و صداقت را چه اوناییکه مسیحی هستند و چه مذاهب دیگه ساکن اروپا در اصل همه کارهاشون قرار دادند این پیشرفت تکنولوژی و صنعت هم زیاد تاثیری بر رفتارشون نداشته، برخلاف مردم کشورهای آسیایی مخصوصا کشورهای حوزه خلیج فارس که مذهب رو یه جور دیگه تعبیر کردند و بدون مذهب (ببخشید) مثل یه حیوان درنده و شاید بدتر از اونم هستند، مردم کشورهای به ظاهر مسلمان که فقط اسم دین را یدک میکشند به سرعت از هر شرایطی برای فیلم بازی کردن و گول زدن دیگران استفاده میکنند. چون اصلا از اول صادق نبودند و فقط مذهبشون از یه کارهایی منعشون میکرد که این مذهبم که ازشون برچیده شده که دیگه خودتون میدونید از این آدما چی در میاد! – ببخشید- دروغگو و کلاهبردار و ….. البته ببخشید واقعیت تلخه
[پاسخ]
امام حسین (ع) تو آخرین لحظه های شهادتش یه درسی به ما آموخت “درس آزادگی و همنوع دوستی” یعنی اگه هیچ دین و مذهبی هم ندارین لاقل یه برنامه انسانی که توش همنوع دوستی و محبت و احترام به انسانیت هست داشته باشید و الا همه میدونیم که ابن ملجم که علی را از پشت خنجر زد حافظ قرآن بود و مردم کوفه هم دینی که ما الان داریم پیاده میکنیم رو داشتند و شایدم بهتر از ما ولی اون چاشنی همنوع دوستی و احترام و عشق و محبت و صداقت رو نداشتند.
[پاسخ]
shayad in be dardet bekhore
https://www.youtube.com/watch?v=Z1obPbQOm30
[پاسخ]
چیز خیلی خوبیه ولی توجه کن که به دستهای سالم احتیاج داره که من فاقدشم
[پاسخ]