شروع کتاب
فصل اول
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد…
با خستگی چرخ رو هدایت می کنم که جلوتر بره. نگاهم روی پاهای بی حرکتم قفل میشه، با دست به ظاهر سالمم شروع میکنم به ورزش دادن اون یکی دستم،از آرنج خمش می کنم ،بالا و پایین.
با لبخند آرنجم رو می مالم و زخم خیالی رو نوازش می کنم.ذهنم میره به سالها قبل،بیشتر از سی و پنج سال ِ پیش.
یاد خودم و کودکی ام افتادم یاد اینکه آدم اسمش بچه است و ظاهرا به بازی گرفته نمی شه ولی از لحاظ احساسی همه چیز حالیشه حتی عشق و قُپی اومدن … تو پسرها ادای مردای جنم دار رو درآوردن تو دخترها مواظب سوتی ندادن و مقبول و خواستنی جلوه کردن … هیچ ربطی به سن و سال نداره تو هر سنی باشی تلاش می کنی که سرت رو بالا بگیری.
یادمه منم خیلی بچه بودم در حدود ۷ یا ۸ سال، اون موقع با لیندا اولین دوستی که داشتم و ۲ سال از من کوچیکتره تو کوچه دوچرخه سواری می کردیم یعنی من اون و ترک چرخم سوار می کردم و دور می زدیم.
یکبار تو همین چرخ زدنها تعادلم رو از دست دادم و جفتمون معلق شدیم تو جوب آب!! حالا حساب کن زخم و زیلی و خیس!! لیندا اشک به چشم آورده بود و آرنجش رو می مالید، من یه نگاه به دور و برم انداختم و در حالیکه زور میزدم دوچرخه رو صاف کنم و از تو جوب درش بیارم با هول و اضطراب به لیندا گفتم “پاشو،پسرها اومدن!!. الان آبرومون میره.”
از یادآوری خاطره می خندم و فک می کنم چه بچه گانه فکر می کردم و دلخوش بودم وکاش زخمهای روحی ام تبدیل میشد به همون زخمهای زمان کودکی همونقدر ناچیز و خنده دار، دلم می گیره. هدفون میذارم و گوشش میدم. متن ترانه توجه ام رو جلب می کنه و قلبم آتیش می گیره وقتی با این تضرع و التماس می خونه ” تو رو خدا قرار بذار اما سرقرار بیا…”. یادم می افته به عشقهای پاک نوجوونی، عاشقی های ناگفته که فقط با یک نگاه آغاز می شد و اوج می گرفت و تو همون نگاه هم تموم میشد و خاکستر و فقط خاطره اش بجا می موند..
با ضرب و زور تف و آب، موها رو حالت دادن. پماد ویتامین آ به مژها مالیدن برای براق شدن بیشتر و پرپشت جلوه دادنش و قر دادن و دلبری کردن تو عالم کودکی.
و اما بعد، کمی بزرگتر… ماشین سواری ها و … اتوبان پارک ویِ چراغ قرمز دار… شماره دادن و شماره گرفتن و از سر سرخوشی قهقه زدن.
یاد عاشقی های الکی بخیر ، مثلا وقتی پشت چراغ قرمزطولانی و خفن پارک وی اون زمانها، عاشق شدم و یادم می افته به دسته گل قرمزی که ماشین بغلی برام از گل فروش سر چهار راه خرید و فرستاد تو ماشینم و دلم خوش بود به چراغ قرمز بعدی(سر جردن) برای ادامه عاشقی… وقتی که میشد راحت یه نفر تمام زندگیت بشه …ولی حالا با این پل باید گاز داد و گذشت و دیگه فرصتی برای عاشق شدن باقی نمی مونه… اون دورانی که می خواستی به دوست غیر هم جنست زنگ بزنی،از خونه میزدی بیرون و میرفتی یه تلفن همگانی خلوت گیر می آوردی و با هزار امید و آرزو سکه ۲ ریالی رو می نداختی تو تلفن (آیا بخوره آیا نخوره) و زنگ میزدی و هی دعا دعا میکردی خودش برداره!
نه مثل حالا که یه موبایل تو جیب هرکسی هست و سیم ثانیه با خودِخود طرفت تماس میگیری،خیلی راحت… شاید واسه همینم هست که عشقهای این دوره کلی توفیر داره با اون دوره،چون حتی تماس گرفتن باهاش هم دیگه زحمت و دلشوره ایی برات نداره و مشترک مورد نظر در دسترسته… هوای دلم ابری ه.
به ورزش کردن ادامه میدم،دستم رو از آرنج خم می کنم، بالا،پایین…ولی ذهنم آرومم نمی گیره و باز هم پر میزنه به گذشته.
نظر؟
ویولت جون …
[پاسخ]
جاانم؟
[پاسخ]
سلام
خسته نباشی ویولت جان
واقعاً نوشته ی خوبی از کار در اومده و حس خوب و نزدیکی به من داد و با همین چند خط ارتباط خوبی برقرار کردم فقط جسارتا ً نظر شخصی من اینه که وقتی به گذشته گریز میزنی و بر میگردی مثل آدم بزرگ ها نسل الان رو موعظه نکنی مثلا قسمت آخر در مورد عشق های این دوره زمونه توسط همه کس و همه جا زیاد گفته شده …
[پاسخ]
حتما-فک نکنم موعظه کرده باشم-فقط راویم
[پاسخ]
خسته نباشی ویولت جان
خیلی خوب بود و کاملا حس و حال نوشته های وبلاگ درش مشهوده
با قسمتی که چند پست قبل گذاشتی متفاوته و من با این نوشته بهتر ارتباط برقرار کردم
به نظرم چون تو موقعیتهای مختلف و شرایط روحی و جسمی متفاوت یه داستان نوشته میشه، سخت ترین مورد رعایت هماهنگی بین قسمتهای مختلفه که نوشته میشه مخصوصا که شما میگی با تایپ راحت تری تو انتقال احساست.
موفق باشی
[پاسخ]
ممنونم-آره همین رعایت هماهنگی بین قسمتها و نوشته ها کار خیلی سختیه
[پاسخ]
سلام بهتر از نوشته قبلی تون بود و ارتباط بیشتر میشد برقرار کرد. فقط یه مقدار تو گفتن مطالب عجله دارید و توصیفهاتون از محیط و ادمها کمه انگار که میخواهید زود تموم کنید و برید سر خاطره یا مطلب دیگه.
[پاسخ]
ممنون از تذکرت
[پاسخ]