و این نیز بگذرد…

دیشب دوردونه (دختر برادر که هفده سالشه) برای همیشه از ایران رفت.
اگه با من و نوشته هام سالها زندگی کرده باشی می دونی این فقدان برام چقدر سخته ولی از اونجایی که عادت دارم به از صفر شروع کردن بدون اینکه خمی به ابروم بیارم با خودم زمزمه می کنم و این نیز بگذرد…
تو این یکهفته اخیر هرچی خاطرات مکتوب تو وبلاگ داشتم در مورد دوردونه و شیرین کاری هاش، براش جمع کردم و فرستادم تو تلگرامش. با بعضی هاش غش کرد از خنده و بعضی هاش رو گفت اینو یادمه… و هی تکرار کرد “وای چقدر من خوب بودم” و منم خندیدم و گفتم آره، جون عمه ات!!!
یکی از خاطرات ۸ سالگیش رو میذارم که بی ارتباط نیست.
دوردونه ( دختر برادرم، هشت سالشه) اینا قرار مصاحبه سفارت آمریکا داشتن برای ویزا، دل تو دلم نبود که بهشون ویزا میدن یا نه؟ از طرفی رفتن برای خودشون خوب بود بخصوص برای آینده دوردونه ولی اگه می رفتن ما چیکار می کردیم با جای خالی این شیرین زبونمون مخصوصاً که جدیداً احساس وابستگی شدیدی نسبت بهش پیدا کردم بچه عقل رس شده و خیلی چیزها رو تشخیص میده و احساساتش در جهت درست داره شکل میگیره البته انشالله! که خدا رو شکر ایندفعه بهشون ویزا ندادن.
یه چیز بامزه این وسط بگم از دوردونه پرسیدم رفتین سفارت چه خبر بود؟ تو هم باهاشون حرف زدی؟ میگه اره ولی نمی دونم چرا هرچی من انگلیسی حرف میزدم اونا فارسی جوابم رو میدادن!!.



خاطراتی بس خوشایند

۱۹.۷.۹۵
آرشیو رو زیر و رو میکنم به امید یافتن مطلبی که توی کتاب ازش استفاده کنم.میرسم به مطلب خاطرات عاشقی مال مهر ۸۷…شب گیر نوشتش. سالها گذشته و ما دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم… دلم پر می کشه به حال و هوای اون موقعها،وبلاگ، به جنگ زرگری بین مارچ و شب گیر،کنسرت رضا یزدانی و افاضات بعدی شبگیر،آرامگاه ظهیر الدوله… نگام می افته به عطر کنزوی روی دراور که شب گیر بهم کادو داده… دلم براش تنگ میشه،خیلی تنگ.
دلم می خواد صدا و خاطراتش رو زنده کنم.تو شماره هام می گردم،آهان شماره اش رو دارم ولی یه شماره اعتباریه،اگه عوض شده باشه و دیگه دست خودش نباشه؟… اگه زن گرفته باشه و خانومش گوشی رو برداره شاید براش بد شه و آش نخورده و دهن سوخته شه؟… بی خیال زنگ میزنم.
تلفن خیلی زنگ میزنه می خوام قطع کنم که مردی جواب میده ،مرد پشت خط اصلا صداش برام آشنا نیست… می پرسم ببخشید آقای زاهد؟میگه بله دوباره می پرسم آقای مهرداد زاهد؟ جواب مثبته… میگم منم ویولت…
و این چنین شد که به یه خاطره خوب لباس حقیقت پوشوندم.
پ.ن: این نوشته رو تو وبلاگ هم میذارم.
Continue Reading »



شروع کتاب

فصل اول
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد…

با خستگی چرخ رو هدایت می کنم که جلوتر بره. نگاهم روی پاهای بی حرکتم قفل میشه، با دست به ظاهر سالمم شروع میکنم به ورزش دادن اون یکی دستم،از آرنج خمش می کنم ،بالا و پایین.
با لبخند آرنجم رو می مالم و زخم خیالی رو نوازش می کنم.ذهنم میره به سالها قبل،بیشتر از سی و پنج سال ِ پیش.
یاد خودم و کودکی ام افتادم یاد اینکه آدم اسمش بچه است و ظاهرا به بازی گرفته نمی شه ولی از لحاظ احساسی همه چیز حالیشه حتی عشق و قُپی اومدن … تو پسرها ادای مردای جنم دار رو درآوردن تو دخترها مواظب سوتی ندادن و مقبول و خواستنی جلوه کردن … هیچ ربطی به سن و سال نداره تو هر سنی باشی تلاش می کنی که سرت رو بالا بگیری.
یادمه منم خیلی بچه بودم در حدود ۷ یا ۸ سال، اون موقع با لیندا اولین دوستی که داشتم و ۲ سال از من کوچیکتره تو کوچه دوچرخه سواری می کردیم یعنی من اون و ترک چرخم سوار می کردم و دور می زدیم.
یکبار تو همین چرخ زدنها تعادلم رو از دست دادم و جفتمون معلق شدیم تو جوب آب!! حالا حساب کن زخم و زیلی و خیس!! لیندا اشک به چشم آورده بود و آرنجش رو می مالید، من یه نگاه به دور و برم انداختم و در حالیکه زور میزدم دوچرخه رو صاف کنم و از تو جوب درش بیارم با هول و اضطراب به لیندا گفتم “پاشو،پسرها اومدن!!. الان آبرومون میره.”
از یادآوری خاطره می خندم و فک می کنم چه بچه گانه فکر می کردم و دلخوش بودم وکاش زخمهای روحی ام تبدیل میشد به همون زخمهای زمان کودکی همونقدر ناچیز و خنده دار، دلم می گیره. هدفون میذارم و گوشش میدم. متن ترانه توجه ام رو جلب می کنه و قلبم آتیش می گیره وقتی با این تضرع و التماس می خونه ” تو رو خدا قرار بذار اما سرقرار بیا…”. یادم می افته به عشقهای پاک نوجوونی، عاشقی های ناگفته که فقط با یک نگاه آغاز می شد و اوج می گرفت و تو همون نگاه هم تموم میشد و خاکستر و فقط خاطره اش بجا می موند..
با ضرب و زور تف و آب، موها رو حالت دادن. پماد ویتامین آ به مژها مالیدن برای براق شدن بیشتر و پرپشت جلوه دادنش و قر دادن و دلبری کردن تو عالم کودکی.
و اما بعد، کمی بزرگتر… ماشین سواری ها و … اتوبان پارک ویِ چراغ قرمز دار… شماره دادن و شماره گرفتن و از سر سرخوشی قهقه زدن.
یاد عاشقی های الکی بخیر ، مثلا وقتی پشت چراغ قرمزطولانی و خفن پارک وی اون زمانها، عاشق شدم و یادم می افته به دسته گل قرمزی که ماشین بغلی برام از گل فروش سر چهار راه خرید و فرستاد تو ماشینم و دلم خوش بود به چراغ قرمز بعدی(سر جردن) برای ادامه عاشقی… وقتی که میشد راحت یه نفر تمام زندگیت بشه …ولی حالا با این پل باید گاز داد و گذشت و دیگه فرصتی برای عاشق شدن باقی نمی مونه… اون دورانی که می خواستی به دوست غیر هم جنست زنگ بزنی،از خونه میزدی بیرون و میرفتی یه تلفن همگانی خلوت گیر می آوردی و با هزار امید و آرزو سکه ۲ ریالی رو می نداختی تو تلفن (آیا بخوره آیا نخوره) و زنگ میزدی و هی دعا دعا میکردی خودش برداره!

نه مثل حالا که یه موبایل تو جیب هرکسی هست و سیم ثانیه با خودِخود طرفت تماس میگیری،خیلی راحت… شاید واسه همینم هست که عشقهای این دوره کلی توفیر داره با اون دوره،چون حتی تماس گرفتن باهاش هم دیگه زحمت و دلشوره ایی برات نداره و مشترک مورد نظر در دسترسته… هوای دلم ابری ه.

به ورزش کردن ادامه میدم،دستم رو از آرنج خم می کنم، بالا،پایین…ولی ذهنم آرومم نمی گیره و باز هم پر میزنه به گذشته.

نظر؟



۸مهر ۹۵
به این نوشته برخوردم که مال مهرماه ۸۶ ئه
“دیگه بعد مدتها تصمیمم رو گرفتم … می خوام توانایی ام رو امتحان کنم و ببینم می تونم کتاب بنویسم یا نه؟ تا حالا از هر طرفی که بهم پیشنهاد میشد بنا به تنبلی ذاتی و عدم اعتماد به نفس در این مورد سعی می کردم با آوردن بهانه های صد تا یه غاز طرف رو یک جوری بپیچونم ! … ولی در این مورد آخر ظاهرا قلاب بهم گیر کرده و تصمیم گرفتم بشینم و یک کم تمرکز کنم ببینم چیزی از این افکارم در میاد یا نه.
فقط یه مشکلی هست البته اگه بشه اسمش رو مشکل گذاشت و اونم اینه که دکترم پشت کامپیوتر نشستن رو بیشتر از چهار ساعت قدغن کرده تازه این چهار ساعت رو هم بهم ارفاق کرد از بس ننه من غریبم بازی در آوردم و خوب مسلمه که این چهار ساعت ناقابل رو بیشتر باید بذارم برای نوشتن و کار کردن رو مطالبی که تو کتاب ازشون می خوام استفاده کنم و این شدیدا با هر روز نگاری! در تناقصه.
اگه می خواید پیشنهاد بدید که خوب با قلم و کاغذ بنویسم و فقط پشت کامپیوتر نشستن رو بذارم برای وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی، باید خدمت انورتان عارض شم که متاسفانه اصلا و ابدا با قلم و کاغذ نمی تونم ارتباط برقرار کنم و حس لازم رو نمی گیرم.
از آنجایی که هل دهنده من در این امر خطیر هیچگونه شوخی با من نداره و با بسم الله گفتن ابتدایی من بشدت حال کرده و حساب نموده اگه کار نکنم رو نوشته هام با یک عدد بیل به خدمتم خواهد رسید و از آنجایی که پایی برای در رفتن در خدمت ندارم باید بشینم و کتک بخورم.”
نوشته دومم
“نه هنوز هیچی رو شروع نکردم … زدن استارت اول یک کم سخت به نظر میاد … حتی خواب دیشبم هم به چگونه شروع کردن قصه اختصاص داشت … می دونم چی می خوام بنویسم ولی چه جوری شروع کردنش خیلی سخت به نظر میرسه … نمی دونم از زمان حال شروع کنم با یه اتفاق باحال و بعد برگشت بزنم به گذشته یا اینکه روتین از گذشته شروع کنم و بیام جلو … اینکه کدوم اتفاق رو انتخاب کنم فعلا درگیرم کرده … می دونم هرچی قلم بزنم اگه دلچسب و مطلوب نباشه از طرف حامیم خط میخوره و جای نگرانی نداره … ولی رضایت خودم رو که باید جلب کنه، مگه نه؟
الان جزو اون زمانهایی که بخودم بد بیراه میگم که واسه خودم دستی دستی کار درست کردم … بد بود بی خیال از خواب بلند می شدم و بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم روزم رو میگذروندم؟ و تنها نگرانیم ممکن بود کار کردن یا نکردن رودههام باشه! … حالا هی باید نگران نوشته هام باشم و اینکه باید تازه جوابگوی نوشتن یا ننوشتنم هم باشم.
اصن همش تقصیر این دوست نویسنده مه که بهم گیر داد بنویسم … داستان هم از اونجایی شروع شد که با غش و ریسه داستان عروسی رفتنم و سوار بالابر غذا شدنم رو براش تعریف کردم … دیگه گیر داد که مگه چند نفر مثل تو شانس دارن سوار بالابر غذا بشن؟ تو خیلی بامزه با اتفاقات تلخی که بیماری جلو راهت گذاشته برخورد میکنی، بیا این صحنه ها رو بنویس و کتابشون کن، مطمئن باش که نه تنها به درد مردم عادی می خوره بلکه بیماران هم از خوندنش لذت کافی رو می برن … و این شد که حس باحال بودن و منجی بشریت بودنم به شدت قلقک شد و خواستم بنویسم … هرچند الان احساس خری را دارم که به شدت در گل گیر کرده”
نوشته سومم
“” تو سال ۸۴ نوشتی که حتی وایستادن جلوی ایینه و رژلب زدن برات سخته، این مال سال ۸۴ ست خواننده باید بدونه این سختی یعنی چی؟ چه فرقی با وضعیت الان تو داره؟ نوشته ایی موفق که حس درد و رنج، عشق و نفرت رو بتونه کامل به خواننده اش منتقل کنه … وگرنه که اونوقت همه میشدن نویسنده.”
شب تو جام قلت و واقلت می زدم، هیچ رقمه خوابم نمی برد و به حرفهای دوستم فکر می کردم، جرقه زده شده بود و الان می دونستم چی می خوام بنویسم ولی دسترسی به کامپیوترم نداشتم اگه میذاشتم صبح بشه ممکن بود از حس یافتم!!!! خارج بشم و دیگه نوشتنم نیاد… پاشدم چراغ رو روشن کردم و دربه در دنبال یه تیکه کاغذ و خودکار گشتم، از بس دیگران اتاق رو تمیز کردن و وسایل رو جابه جا کردن دیگه نمی دونم چیم کجاست؟ با بدبختی یه تیکه کاغذ پیدا کردم احساس کردم باید سر و وضع مرتبی داشته باشم تا حس لازم رو بگیرم رژلب نارنجی رو از رو دراور برداشتم و با کمک آیینه خطی دقیق رو لبهام کشیدم …حالا باید دنبال زیر دستی می گشتم یه دونه از کتابهای بالای تختم رو کشیدم بیرون عنوانش بود : آخرین کتاب شل سیلور استاین “آنجا که پیاده رو پایان می یابد.” چقدر حس خوبی عنوان کتاب بهم منتقل کرد آخرین کتاب اون کمک کرد به اینکه چند خطی رو کاغذ بنویسم برای شروع اولین کتابم.”

ظاهرا با بیل کتک نخوردم!!!حالا چرا بعد ۹ سال به صرافت نوشتن رسیدم،الله و اعلم؟ولی به نصیحتت گوش دادم که اتفاقات طنز زندگیم رو به قلم خودم فکاهی تعریف کردم وقتی که خودم می خونم شک میکنم که دارم فکاهی می نویسم؟یا شرح ماوقع زندگیمه؟
ولی خوبه که دارم می نویسم و تقریبا کار رو تموم کردم.البته که ۹۰% کتاب مطالبیه که از نوشته های قبلیم و وبلاگ برداشتم ولی چیدن اون هم کنار هم و ربط منطقی دادن بهشون هم هنر!! لازم رو می طلبید.وفک کنم از پسش بر اومدم.
پ.ن: احتمالا شروع کتاب رو میذارم تا نظرتتون رو بدونم.