![](http://vili.special.ir/parsaimages/post_title_right.jpg)
دور و برم همه سرما خوردن ولی من تا حالا استقامت کردم و نگرفتم!!! با توجه به سیستم دفاعی ناقص بدن من ،فک می کنم تنها علتش می تونه این باشه که هر روز یه لیوان معجون ِ چای و عسل و آب لیمو وزنجبیل می خورم.
زنجبیل آنچنان بدنم رو گرم کرده که صبحها که از خواب بلند میشم بدنم خیس از عرق ه!!!.
جدیدا دوباره شروع کردم به حرکت درمانی…یه آقای فیزیوتراپ میان خونه و فعلا داره روی دستم کار می کنه…هزینه خیلی بالایی باید بپردازم ولی فعلا ارزیده!!! چون بعد مدتها دست چپم من از بی مصرفی مطلق خارج شده و دیگه پنجه هام حالت مُشت شدن ِ دائمی رو نداره…تا ببینم در آینده چی پیش میاد.
از خودم و بازی که خدا تو زندگیم گذاشته خنده ام میگیره… این که دائم در حال جنگیدن هستم برای زندگی کردن و کمتر کردن ِ محدودیتهام.
همیشه بهت افتخار میکنم دختر قهرمان. :*
زندگی همهاش مبارزهست در واقع ولی خوب برای حداقل مبارزه کردن خیلی اذیت میکنه. عاشقتم دختر.
[پاسخ]
یه عالمه انرژی مثبت برای خانم مبارزگر![Smile Smile](http://vili.special.ir/wp-content/plugins/tango-smileys-extended/tango/smile.png)
[پاسخ]
درود ویولت عزیز
معجونی که استفاده میکنی واسه سرماخوردگی و
[پاسخ]
درود ویولت عزیز
معجونی که استفاده می کنی واسه کنترل حرارت بدن و سرماخوردگی مفیده و حالت تدافعی درمقابلش میگیره آقای فیزیوتراپ با دستگاه حرکت دست و فعال میکنه یا حالت غربیلک ساده کار میکنه
[پاسخ]
هیچ کذوم-با فشار و ماساژ مخصوص اعصاب رو تحریک می کنه
[پاسخ]
عاشق که عاشق باشه یعنی حالش خوبه..میدونی چرا؟ چون افکار زیبا ایمنی بدن رو بالا میبره بر عکس غصه که آدمی رو ضعیف میکنه… دیروز یکی از اقوام که سالی دو سالی یکبار زنگ میزنه زنگ ده بهم میگه هایده جون بهتری..گفتم اگه بگم آره که دروغ گفتم امیدوارم بهتر بشم……میگه سعی کن زیاد قدم !!!!!!!!! بزنی واست خوبه گفتم میخوام ولی نمیشه ..میگه کار نشد نداره مگه میشه نشه؟ من خیلیا!!!!!!!!!! رو میشناسم که یهو بلند شدن راه رفتن..نصف شب خواب میدیدم دارم راه میرم..آهسته آهسته قدم بر میداشتم و از افتادن میترسیدم ولی باز ادامه میدادم ..خیلی خوشحال بودم.خیلی..از هیجان زیاد از خواب پریدم..ساعت ۴ صبح بود و عینک بچشم و با آدامسی در دهان خوابیده بودم…بیهوا خواستم از تخت بیام پایین که دیدم حتی ۱ میلیمتر هم نمیتونم تکان بخورم..واسه یه لحظه شوک شده بودم بمیدونستم کجام..فکر کنم هنوز بیدار بیدار نشده بودم..زنگ زدم به پرستارم..بهش گفتم کمکم کنه بشینم لبۀ تخت میخوام پاشم راه برم گفت نمیشه که میافتی منم قدرت ندارم بلندت کنم..از من اصرار که اگه بتونم بشینم می تونم راه برم و از اون انکار که ممکن نیست اون همچین ریسکی رو بکنه ..خلاصه نشد که بشه ولی من از ۴,۵ تا ۷ که شیفتشون رو عوض کردن داشتم ابغوره میگرفتم(خیلی ازم بعیده گریه کنم) خلاصه صبحیه که جریانو شنیده بود قاطی داروهای صبحم ۲ تا قرص خواب هم بهم داد که خوابیدم تا ظهر که بعد بیدار شدم..و ماکارانی به سبک ایرانی دست پخت مامان رو خوردم و بلکل جریان یادم رفته بود تا همین یک ساعت پیش که مامان یه سوالی در مورد همین فامیل کرد که باز حرفاش و حال نصف شبم یادم افتاد و رفتم تو لاک…نتیجه ای که گرفتم اینه که بعضی وفتا بهتره آدم خودشو بسپاره به جریان زندگی و زیاد سعی نکنه بر خلاف جریان آب شنا کنه…شما هم خوش باش به خوشیهایی که تو زندگیته..نگران سیستم ایمنی و این چیزا نباش ..اونا هرکاری بخوان میکنن..حال عاشقی روخوش است اینه که بهت قوای جنگیدن . آمما آمما…فیزیوتراپی رو ول نکن..چیزه خوبیه لامصب
[پاسخ]
چهقدر زیاد نوشتم…..حالشو نداشتی نخونش..میفهممت..ولی جملۀ آخر رو بخوون حتمأ
[پاسخ]