داشتم تلویزیون نگاه میکردم،یه فیلم…دخترک قصه رفت کنار پنجره و خیره شد به پنجره ء خونه روبرویی تا یه خبری بگیره از پسرک قصه…
یهو یه هوس ِ نوجوونونه چنگ زد به دلم. دلم خواست یه دختر ِ۱۵ یا ۱۶ ساله باشم با یه پسر همسایه روبروی خونه شون که پنجره اتاقش باز میشه به حیاط خونه ما…شبها بتونم خیره بشم به چراغ روشن اتاقش و با خودم خیالبافی و خیال پردازی کنم که مثلا الان داره چیکار میکنه؟…یا همش کشیک حضورش رو بکشم و هر وقت اومد دم پنجره قلبم تالاپ و تولوپ بزنه و نفسم بند بیاد
بی هیچ کلام رد و بدل شده ایی، فقط یه عاشقی ِ بیصدا باشه و یه هیجان ِ خفه شده تو سینه و گُرگرفتنهایی که فقط خودم بدونم واسه چیه و کیه!!!
بعدش دلم سوخت برای نسل ِ حاضر که همچین چیزهایی رو تجربه نمی کنه و حتی عاشقیشون هم پیچیده شده تو لفاف تکنولوژی….طفلکیها
تلفن زنگ خورد…شماره ء یکی از دوستام بود.
با اطمینان از اینکه دوستمه،تلفن و جواب دادم و با غلظت و شدت هرچه تمامتر گفتم: جووووونم؟سلاااام عزیز ِ دلم.
که صدای یه نخراشیده سبیل کلفت!!! برق از سه فازم پروند و همه حس پروانه ایی ام به باد رفت.
لعنت به اشتباهات ِ مخابراتی.
یکی از معایب داشتن گوش ِ تیزتر از حد معمول اینه که شب با صدای زنگ ساعت همسایه که بعلت گوش سنگینیش!! از خواب نتونسته بیدارش کنه،بلند شی و خواب به سر شی.
پ.ن:از تمام دوستانی که لطف کردن و تولدم رو تبریک گفتن،سپاسگزارم.
۴۱ سالگی ام مبارک… همین.
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان
آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،
از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
کجا بودم مادر ؟ آهان
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ….
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟
عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم ، پیر
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و …
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید
بذارید حرف بزنن
بذارید زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از “هیس “
خوشش نمی یاد
”
سلام ویولت گرامی
چون بار قبل که راجع به آقایی که به سلولهای بدن و مغزش فرمان سلامتی میداد برات نظر خصوصی گذاشتم و دیدم خیلی خوب و راحت و قشنگ برخورد کردی به خودم اجازه دادم که تجربه دیگه ای رو هم باهات در میون بزارم (ویولت:بذارم)
من الان دو هفته است که دوشنبه ها ساعت ۳ تا ۵ که جلسه انجمن خام گیاهخواران تشکیل میشه میرم به این جلسه. اونجا پسر نازنینی هست به اسم رامبد که بیماری ام اسی که داشته با همین خام گیاهخواری درمان کرده. البته نه بطور کامل ولی خودش میگه دو سال پیش با ویلچر می آوردنش ولی الان راه میره سر میزها میاد و با همه مون صحبت میکنه و خودش هم رانندگی میکنه.
نمیدونم با این انجمن آشنایی داری یا نه ولی وقتی رامبد رو دیدم و داستانش رو تعریف کرد یاد شما افتادم و گفتم بیام برات آدرس و تلفن این انجمن رو بزارم که در صورتی که قبلا آشنایی نداشتی و اگر تهران زندگی میکنی و اگه دوست داشتی بیایی سری بزنی.
جلسه هاشون دوشنبه ها ساعت سه تا پنج هست ولی خود رستوران روزهای یکشنبه، دوشنبه؛ پنجشنبه و جمعه ساعت ۱۲ تا شش بعدازظهر هست.
آدرسش هم هست: تهران – بالاتر از میدان پونک – انتهای اشرفی اصفهانی – بلوار سیمون بولیوار – خیابان البرز – پلاک ۲۲ (بیست و دو)
تلفن: ۴۴۸۰۴۵۵۶ – ۰۲۱
۰۹۱۲۱۱۶۴۷۲۸
۰۹۱۹۴۶۹۴۲۵”
کسی در مورد این انجمن و خام گیاه خواری و اثراتش چیزی شنیده؟
پ.ن:راستی من دنبال خرید بالش خوب و تا حدی طبی هستم…کسی می تونه راهنماییم کنه از کجا می تونم تهیه کنم…البته از تهران.
”
سلام
از آخرین باری که به وبلاگ شما سر زدم خیلی می گزره که ماشالله الان وب سایت شده…
یادم میاد قدیما که مشترک مجله ی جوانان بودم یه گزارش توش بود از وبلاگ نویسی و شما به عنوان وبلاگ نویس برتر انتخاب شده بودید(یا یه چیزی تو همین مایه ها) حتی یادمه مجری اون مراسم آقای حسنی بود…اون موقع برای اولین بار بود اسم وبلاگ شما رو شنیدم و تفننی سر زدم و گزشت و خلاصه تو عالم نوجوونی شیفته ی وبلاگ شما شدم( بی تعارف بیشتر از قالب وبلاگتون خوشم می یومد؛ من عاشق بنفشم)، گفتم عالم نوجوونی نه اینکه الان پیر و پاتالم ها نه، به قول مادربزرگای توی تلویزیون تازه اول چلچلیمه ولی دیگه، گذر زمان تاثیرش رو می زاره…..و یادم میاد اون موقع ها یه بار براتون کامنت گزاشتم و شما که جواب اکثریت رو می دادید جواب منو ندادین و خلاصه بدجور خورد تو ذوقم، از اون موقع تا الان چند سالی می گزره و امروز که از طریق گوگل نازنین گزرم باز به اینجا افتاد می بینم که کلی از طرفداراتون کم شده…ترسیدم آه اون روزای من دامنتون رو گرفته باشه(خخخخ) اومدم حلالیت بطلبم….
خوشحالم که هنوز زنده اید(با عرض معذرت از این صراحت؛ آخه اون موقع ها فکر می کردم خدایی نکرده کسانی که ام اس دارند همچین یه پایشون لب گوره)و باز خوشحالم که سرحال و همچنان چست و چابکید والبته خوشحالم که …
بهترین دعاها رو براتون می کنم، البته به شرطی که شما هم برای بنده دعایی و آرزوی خوبی بکنید…
موفق باشید…”
جواب من:
چون می خواستم جوابت رو بدم با حذف مشخصاتت پابلیشش کردم
علیک سلام
۱-حتما کامنتت جوابی نمی خواسته که جواب ندادم
۲-طرفدارم کم شده؟رو چه حساب این حرف و میزنی…شاید امثال تو کم شده باشن،به هر علت…ولی خداروشکر طرفدارهای واقعی کما فی السابق هستند
۳-نترس به آرزوی گربه سیاه بارون نمیباره
۴-حرجی بهت نیست چون معلومه که سواد و مطالعه کافی نداری که فک می کنی کسانی که ام اس دارن یه پاشون لب گوره!!!
۵-قربونت اگه دعا کردنت شرط داره!!! بی زحمت دعا نکن
۶-خودمونیم چقدر غلط املایی داری…خداروشکر که کامنت گذار حرفه ایی نیستی (منم که حساس!!!)
۷-تو هم موفق باشی