دیشب حدود ساعت ۳:۳۰ صبح با صدای گریه یه بچه ی کوچولو تو همسایگیمون از خواب بیدار شدم… یهو حس مادرانه ام گلوم و چسبید و قلمبه شد. دلم خواست یه بچه ۲ یا ۳ ساله داشته باشم که هی برام پرحرفی کنه…حرف بزنه و حرف بزنه و من هیچی نفهمم از کلماتی که استفاده میکنه…بوش کنم و بوی خوب ِ بچه بده.
بعدش با خودم فکر کردم این بیماری چقدر مسیر زندگی من و عوض کرد،چقدر حقهای ساده زندگی رو از من سلب کرد…خیلی تلاش کردم تو باتلاقی که پیش روم قرار داد،غرق نشم و فرو نرم و حالا که نمیشه عادی زندگی کرد و دغدغه های عادی داشت راه دیگه و چه بسا بهتری برای زندگی کردن پیدا کنم… نمی دونم چقدر موفق بودم، فقط می دونم دیشب دلم هوای بچه داشتن و مادر بودن کرده بود،همین.
ویولت عزیزم:*
[پاسخ]
خیلی مطمئن نیستم اگه مسیرت این نبود هم اهل مامان شدن بودی
[پاسخ]
فک کنم بودم…من عاشق بچه هام
[پاسخ]
خب منم عاشق بچه هام طوریکه اگه جایی باشم بچه ها جذبم میشن و سراغم میان ولی استدلالام کم کم اونقدر قوی شدن که دیگه به احساسم غلبه کردن … نمی دونم بهرحال غصه شو نخور عزیزم تو عشقای دیگه ای رو برای تجربه کردن پیدا کردی که هیچ مادری نتونسته لمسش کنه
[پاسخ]
: )
مامان…
[پاسخ]
ویولت جان قطعا موفق هستی. منشا الهام هستی برای همه اونایی که باهات آشنا هستن. من با یه سرماخوردگی ساده وا میدم و میفتم به پرخوری یا با یه دعوای کوچیک از زمین و زمان سیر میشم، اینجا رو که میخونم به فکر میرم که چقدر قوی هستی که با وجود بیماری شخصیتت رو جوری ساختی که بقیه دلشون بخواد با کمال میل و علاقه پیشت باشن و به تو و حرفات و نظراتت احتیاج داشته باشن.
من سن و شیرینی و بوی بچه رو ندارم ولی پرحرفی نامفهوم یکی از تواناییهامه
[پاسخ]
آخی عزیزم
اگه مادر میشدی، قطعاً از اون مامانهای فوق العاده میشدی، هم مهربون و هم جدی و منطقی و آگاه، زیادی خوش به حال بچه ات میشد، و بچه های دیگه حسودیشون میشد.
بچه خیلی خوبه، ولی بعضی وقتها آدم را روانی میکنه، و مسئولیتش خیلی زیاده، دقیقاً از موقعی که دنیا میاد، انگار یک چیزی پشت گردنت چسبیده که تا آخر عمر ازت جدا نمیشه و همیشه یک قسمتی از ذهنت درگیرشه.
بچه دار شدن تصمیم خطیری است ، با ایت تصمیم می گذارید که قلبتان تا ابد جای در بیرون و دورو بر تنتان به سر برد (الیزابت استون)
[پاسخ]
همونطور که ۱ زنی و برای زن بودن آفریده شدی مطمئنم مادر هم می شدی ۱ مادر کامل و بی نقص با تمام مسئولیت ها و مهربونی ها و البته سختگیری هاش
[پاسخ]
ویلی عزیز تا حالا به این فکر کردی که بچه ای رو به فرزندی بپذیری؟ هم تو مادر میشی و هم اون بچه یک مامان خوب و مهربون پیدا می کنه. من می دونم که تو از عهدش بر میای وگرنه مطرح نمی کردم.
[پاسخ]
بارها بهش فکر کردم
ولی دور و بریهام چه گناهی کردن که هم من و نگه دارن هم بچه ام رو
[پاسخ]
می تونی فرزند خونده ات رو در سنی انتخاب کنی که مشکلات کمتری داشته باشه. مثلاً ۱۰ ساله
[پاسخ]
این حس به من هم دست داده. ۳۲ سالمه، مجردم و بیماریم ۲ سال پیش تشخیص داده شد. از اون موقع تا حالا حمله جدید نداشتم و زندگیم کاملاً عادی پیش میره، با این تفاوت که یه دلیل محکم برای غصه خوردن پیدا کردم. غصه ازدواج نکردن و بچه دار نشدن و البته غصه های کوچولوی جور واجور دیگه مثل این که مثلاً چرا نمی تونم خوب برقصم یا چرا اون وقتی که می نونستم نرفتم درس خلبانی بخونم. همه اینها گرچه ممکنه به نظر خنده دار بیاد، اما برای من معنیش اینه که این بیماری، دست کم در حد همین غصه خوردنهای کوچولو، رو زندگی من تأثیر منفی گذاشته. برای من ام اس نه هدیه خدا است، نه دوست داشتنیه، نه مثلاً اومده که چیزی رو بهم یاد بده یا راه زندگیم رو تصحیح کنه. یه موجود مزاحم عوضیه که باید از زندگیم بندازمش بیرون. برای تو هم همینه. مگه نه؟
[پاسخ]
نه
شاید منم تو سالهای اول بیماریم خشمی مشابه تو داشتم ولی الان بعد گذشت۱۶ سال با خشم بهش نگاه نمی کنم
فقط یه فرصت بود
برای آدمی مثل من که مث بقیه آدمهای عادی جامعه نبود…فرصتی که همچنان عجیب بمونه بدون اینکه بخاطرش بازخواست بشه
[پاسخ]
ویولت جان می تونی چتد ساعتی در هفته رو به بچه هایی که در سنین مختلفند و در خیریه ها نگهداری میشن اختصاص بدی . خیلی سال پیش چند باری رفتم خیریه کهریزک . اونحا بچه هایی بودن که همش توی تخت بودن و در حسرت اینکه کسی فقط با هاشون حرف بزنه و بازی کنه .البته جاهای نزدیکتری مثل بهزیستی هم هست . حالا که صحبتش شد چه خوب میشد اگه کسی مثل شما برنامه ای ترتیب میداد و یک روز به ظرفیت یه مینی بوس از کسانی که قبلا اعلام امادگی کردن می رفتیم خیریه کهریزک . بخدا خیلی تاثیر گذاره .
[پاسخ]
فکر و ایده جالبیه…ببینم چقدر عملیه…روش فکر می کنم
[پاسخ]
بوی بچه رو خوب گفتی،بوی طبیعت میده،بوی شیر مادر،بوی عشق…
[پاسخ]
بگردم واسه دلت
عوضش من از یک ساعت به اونطرف نمیتونم تحمل کنم
[پاسخ]
خواهرم ۵ سال از من کوچیکتره و یه بچه ۵ ساله داره. اما من بخاطر بیماریم نمیتونم ازدواج کنم. در حالی که دیوانه وار بچه دوس دارم. تا سه سال پیش تو بیمارستان کودکان کار میکردم. خدا شاهده روزی نبود که بچه ی کوچیکی به اتاقم نیاد و بهم خاله خاله نگه و منم اونو بغل نکنم. باهاشون دوست میشدم. بهشون برای روز بعد قول اسباب بازی و مداد رنگی و …. رو میدادم. مادراشون در تعجب کار من بودن که من چقدر راحت دل بچه های کوچیکشونو بدست میارم و باهاشون دوست میشم. بعضیها معتقد بودن بچه شون خیلی لجوجه و با هر کسی دوست و جور نمیشه. اما من تونسته بودم و این براشون خیلی عجیب بود. روزی هم که میخواستن از بیمارستان ترخیص بشن هم اونا گریه میکردن و هم من ناراحت بودم. اما از یه طرفی هم خوشحال از اینکه سلامت شدن و میرن.
حال عجیبیه. من این حالو از وقتیکه خاله شدم بیشتر و بیشتر درک کردم. کاش تو دنیا چیزی به اسم بیماری وجود نداشت.
موفق باشی
در ضمن باید بگم من دخترم. چون خییییییییییییییلیها فکر کردن که من مردم.
[پاسخ]
من یه دختر دارم .منو شوهرم تصمیم نداریم دیگه بچه دار شیم اما شوهرم به شدت علاقه داره یه بچه رو به فرزندی بگیریم .میگه به خاطر ثوابش .خیلی دوست دارم خودم .
[پاسخ]
بچه کوچولو ها فقط وقتی خوند که بیان و چند ساعت باهاشون بازی کنی و بعد برن خونه شونو نق و بهانه گیریشون واسه یکی دیگه باشه!
[پاسخ]
هاها
[پاسخ]
عزیزم درکت می کنم ولی هر اتفاقی مشکلات خاص خودش را دارد.خدا دخترم باردارم را به من بخشید.بارداریهای فعلی سخت است.
[پاسخ]
منم نمیتونم بابا شم؛ گرچه معمولا خانوما فکر میکنن مردا اصلا نمیفهمن بچه دار شدن یعنی چی! اما خوب دیگه! ما هم دوست داریم !
گر چه یه فرق کوچیک که دارم باهات اینه که من از نظر جسمی هیچ محدودیتی ندارم، ولی جاش یه محدودیت اساسی روحی دارم! D:
***
گرچه خیلی تنبلم واسه نظر گذاشتن ولی همیشه میام، نوشته هات رو میخونم ، لذت میبرم و آروز میکنم شاد و پر انرژی باشی…
[پاسخ]
منم بهترین آرزوها رو برات دارم
[پاسخ]
ظاهراً خنده داره اما بسیار با این نوشته ارتباط برقرار کردم. نه از نظر که میخوام مامان شم!!!؛ از این نظر که مسیر زندگی آدم چطور عوض میشه … یا مثل من عوض شده از اول!!! بیماریمون یکی نیست اما مطلبت رو به اندازه خودم فهمیدم.
راستی؛ همیشه مواظب آرزو هاتون باشید، شاید یهو برآورده بشن!!!
[پاسخ]
منم خیلی دلم میخاد مامان شم! ولی خوب دیگه ما نسل سوخته ایم بابا واسه بچمون پیدا نمیشه!…
[پاسخ]
هاها ها
[پاسخ]
منم با نظر هومن موافقم ویلی جون. بچه ها هم در حدی که یه دو سه ساعت باهاشون بازی بازی کنند بیشتر از اون دیگه همش دردسر و مسولیته! بده زندگیت مال خودته و نگرانی نداری؟! من که میدونم هیچ وقت بچه دار نخواهم شد!!
[پاسخ]