تکرار تاریخ

صبح که از خواب بلند شدم،احساس کردم انرژي خوبي دارم،يدونه عود حيلي خوشبو روشن کردم تا هرچي انرژي منفي هم تو اتاق هست از بين بره.

پنج شنبه بعداز ظهر تا صفحه فيس بوکم رو باز کردم چشمم خورد به يک خبر فوري که 2 دقيقه از انتشارش مي گذشت با اين مضمون:
“احمد زيد آبادي، بعد 2 سال و دوماه به يک مرخصي 48 ساعته آمد.”
احساس شعف کردم،چه شب جمعه خوبي…چه حال عالي دارن خانواده اش که بعد 2 سال مرد خانواده رو مي بينند… انگار تمام اون شور و هيجان به من منتقل شده بود.
با خوشحالي فرياد زدم و خبر رو به مامان دادم.
دوردونه(دختر برادرم که 12 سالشه) خونمون بود با خوشحالي شروع کرد به بشکن زدن و خبر رو به باباش و عموهاش گفتن.
خنده ام گرفت از اين انتقال شادي حتي اگه ندوني واسه چي خوشحالي! ياد خودم افتادم که موقع انقلاب با وجود سن کم(6 يا 7 ساله) با شادي بزرگترها شاد مي شديم و تو پخش شب نامه کمک ميکرديم.


نظرات شما


  1. سمیرا در 11/06/08 گفت :

    ویولت جان یعنی می خوای بگی که تو هم ؟؟؟
    اونوقت الان عذاب وجدان نداری؟

    violet در تاریخ آگوست 6th, 2011 ساعت 1:23 ب.ظ پاسخ داد :

    نه ندارم-تو هر زمان کاری که لازم باشه انجام میدم

    Shirin در تاریخ آگوست 6th, 2011 ساعت 7:01 ب.ظ پاسخ داد :

    هر کاری که لازم باشه؟!!
    به نظر خیلی کلی گویی میاد. مخصوصا جایی که باید برای یک مملکت و آینده اش تصمیم گیری کرد و باید پذیرای مسئولیتش هم بود.
    با قضاوت نتایج آن “کارهای لازم” باید قبول کرد که چندان هم کارآمد و عاقلانه نبوده اند.


  2. ساتین در 11/06/08 گفت :

    خانواده ها ای این زندانی ها این مدت چی کشیدند؟ چقدر ایران ممنون و سرفرازه از اینکه چنین افردی هم وجود دارند که شهامت داشتند جلوی زور بایستند


  3. آوا در 11/06/08 گفت :

    Smile


  4. نازی ی در 11/06/08 گفت :

    منم این حس رو تجربه کردم زمانی که دوستم رو از زندان با سند آوردن مرخصی هم شاد بودم هم غمگین ، آزادیش شیرین بود ولی فکر دوباره رفتنش…!
    دیدن لاغری جسم بیمار و داغونش..!!
    اما اینکه هنوز بود ، حتی با سند و درب و داغون شیرین بود خیلی شیرین!!


  5. آرام در 11/06/08 گفت :

    درود بر تمام احمد زیدآبادی ها و تمام آزاده های وطن.
    مطالبتون رو خوندم. براتون آرزوی موفقیت دارم.


  6. کلا شادی شادی میاره! واسه همینه که آدمهایی که انرژی مثبت دارن و همش در حال غر زدن و منفی بافی نیستن، آدمهای دیگه رو به صورت ناخودآگاه به طرف خودشون جذب میکنن و احساس خوبی به آدم میدن.


  7. راحله در 11/06/08 گفت :

    سلام!
    من تازه با اين جا آشنا شدم…
    خوش حالم!

    violet در تاریخ آگوست 6th, 2011 ساعت 6:05 ب.ظ پاسخ داد :

    خوشوقتم


  8. پانته ا در 11/06/08 گفت :

    اخی خیلی جالبه هر وخ میگی دردونه بلافاصله بعدش میگی دختر برادرم که 12 سالشه :دی
    ای بابا نمدونستیم تو هم انقلابی هستیااااااا کلک


  9. جهانبخش در 11/06/08 گفت :

    حالا چند روز تعطیله ؟!


  10. NRGS در 11/06/08 گفت :

    violet jan nemidunam barname emruze mah asal ro didid ya na?!
    yejurayi mano be yade poste ghablitun endakht,
    kheili jaleb bud…
    bebakhshid k comment ba post mortabet nabud
    Oops!


  11. کتی در 11/06/08 گفت :

    سلام ویولت خانم…امیدوارم حالتون بهتر باشه…زنده باد زید ابادی..به امید روزی که زید ابادی ها فرصت دفاع از خودشون و حرف زدن پیدا کنن…


  12. چقدر خبر خوبی بود… همین که برای دوشب اومد خونه اش…خدا حفظشون کنه همه ی این زندانیای سیاسی رو.


  13. رعنا در 11/07/08 گفت :

    سلام ویولت عزیز
    از برنامه ماه عسل خوشم نمیاد زیاد، مخصوصا از این پسره مجریش اما بنا به عادت روشن بودن تلویزیون، روشن بود و همونطور که مشغول کارم بودم، صداش می اومد
    متوجه شدم برنامه ش یه جورایی در مورد پست قبلی وبلاگ شماست
    یه خانمی رو آورده بودن که به خاطر مریضیش همسرش ترکش کرده بود و اون دختر الان کلی موفقه و پزشک شده
    و یه خانم دیگه که همسرش دچار سرطان میشه و اون پاش می ایسته
    حالا نمیدونم دوستان از وبلاگ شما سوژه شون رو انتخاب کردن یا قبلا برنامه ریزی شده بوده
    به هر حال خواستم در جریان باشین
    ببخشین کامنتم بی ارتباط با پست بود

    موفق باشین
    خدا نگهدارتون باشه

    violet در تاریخ آگوست 7th, 2011 ساعت 10:54 ق.ظ پاسخ داد :

    ممنون عزیزم از اطلاع دادنت


  14. ﺗﭙﻠﻲ در 11/07/08 گفت :

    سلام گلم

    violet در تاریخ آگوست 7th, 2011 ساعت 10:47 ق.ظ پاسخ داد :

    سلام دوستم


  15. محمد در 11/07/08 گفت :

    سلام
    من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم ، مطالب مربوط به سالهای 82 ، 83 ، 84 را خواندم ، وبلاگ زیبایی دارید ، سحر که بیدار بشم برای سالهای بعد هم می خونم


  16. هاتف در 11/07/08 گفت :

    زیباست این عبور
    این خواب سایه خیز که
    در نیمروزی طولانی
    بر ما نازل شد
    زیباست
    زیباست این عبور اگر به صدای هوش
    از خواب بر
    نخیزیم
    کنار بیشه دشنام


  17. XY در 11/07/08 گفت :

    هدیه می دهند
    لحظه های ناخوانده
    در تولد تارهای سپید
    نقش روزگار
    به چهره غارت زده
    این قدم های لرزان
    رد پای تسلیم شدن است
    در گیر و دار ثانیه ها
    و دایره تقدیر
    در حاکمیت
    قانون فرسودن . . .


  18. zohreh در 11/07/08 گفت :

    ویلی جون چرا نمیشه تو این پست بلاگت … سرانجام یک عشق واقعی .. کامنت گذاشت .. خوب من اونجا نتونستم بنویسم اما اینجا مینویسم واسه ت با کمی تاخیر .. ببخش خلاصه .. خوب میدونی این پستت بحث جالبیه .. همه نظرات رو خوندم … دیگه نمی خوام تکراری ش کنم چون به خیلی نکته ها اشاره شد که لازم به تکرار نیست ..فقط یه مطلبی رو اضافه کنم در رابطه با این .. ری آلی تی شو ها … اونم اینه که حالا شاید طرف هم راست میگفته اما میدونی ویلی جون … چون این شرکت کننده ها خیلی رو رآی آوردن حساسن و میخوان که ملت زنگ بزنن بهشون و رای بدن تا انتخاب بشن .. بیشتر موقع ها خیلی خودشون رو به قولی یا به موش مردگی میزنن و یا سعی میکنن به هر وسیله ای شده جلب توجه کنن و رو نقطه های احساسی خیلی تاکید میکنن .. خوب معلومه من و یا شما که به عنوان مثال بیننده ایم و میتونیم تماس بگیریم و بهشون رای بدیم خوب تحت تاثیر حرفاشون قرار میگیریم و در نتیجه هر چی بیشتر رای بیارن .. شانس بیشتری دارن واسه انتخاب شدن و به هدفشون رسیدن … البته من گفتم منفی باف نیستم .. اما اینجا اینقدر از این برنامه ها دیدم که دیگه بقولی چشم و گوشم پر شده از این رفتار هاشون .. خیلی هاشون راست میگن اما خیلی هاشون هم فقط واسه جلب توجه و جلب ترحم ملت بیننده … در ضمن تبریک واسه بی زینس جدیدت و لقمه سرایی که باز کردید و امیدوارم همیشه موفق باشی گلم … اگه ایران بودم حتما بهش سر میزدم .. یه عالمه بوس گلم .. بای

    violet در تاریخ آگوست 7th, 2011 ساعت 10:47 ق.ظ پاسخ داد :

    چون کامنت دونیش رو بستم

    violet در تاریخ آگوست 7th, 2011 ساعت 10:53 ق.ظ پاسخ داد :

    درست می گی ولی اون مرحله ایی نبود که احتیاج به رای مردم داشته باشن…خود داورها از روی صداش قضاوت میکردن


  19. XY در 11/07/08 گفت :

    همیشه شاد و پر انرژی باشی ویلی خانم Smile
    اقای احمد زید ابادی از اشنایان ما هستن
    به امید ازادی اندیشه ها و اندیشمندان در همه دنیا.تجربه نشون داده،جسم را میتوان در بند کرد ولی اندیشه را نه.اما من امید دارم که این وضع درست میشه یک روز.فکر میکنم این وسط شنا کردن و یاد میگیریم،یک بار برای همیشه.زندگی کنیم به امید روزهای بهتری برای زندگی ….
    به امید اگاهی بیشتر و ایرانی بهتر


  20. نقش ونگار در 11/07/08 گفت :

    سلام ویولت عزیزم. احوال شما.
    با وجود اینکه این یاد داشت قدیمی شده اما انرژی مثبت خودتو انتقال دادی. داشتم اس ام اس های تبلیغ را پاک میکردم اس ام است را دیدم. وقتش گذشته بودFrown. از بس برای ادم الکی تبلیغ میفرستن. گوش ادم به زنگ مسیج حساسیتش را از دست داده


  21. نقش ونگار در 11/07/08 گفت :

    راستی یه عکس از وبلاگت دزدیدم. !!


  22. شاهده در 11/07/08 گفت :

    سلام، خوشحالم كه اينجا رو اتفاقي پيدا كردم. از خوندن نوشته هاتون حس خوبي دارم، يعني گيرا هستند و پلك نزدني… موفق باشيد Smile


  23. oldtiger666 در 11/07/08 گفت :

    هوم… واقعا خوشحال شدم… تو فیس بوکت خوندم که مرخصی شرف اهل قلم تمدید شده… همیشه خوش خبر باشی دوست من… بازم ممنون…


  24. مانی در 11/07/08 گفت :

    آزادی‌اش پایدار باد!


  25. فریده در 11/07/08 گفت :

    سلام.من تازه باهات آشنا شدم.میشه خودتون رو معرفی کنید و آدرس فیس بوکتون رو بدونم؟از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.من دانشجوی سال دوم دندونپزشکی ام.دوس دارم بدونم راجع به شما

    violet در تاریخ آگوست 8th, 2011 ساعت 11:24 ق.ظ پاسخ داد :

    اون بالا درباره من رو بخون-خلاصه از من ه
    آدرس فیس بوکم violet weblog


  26. تـــــرانه در 11/08/08 گفت :

    انشالا همیشه به خوش خبری و خوشی ..


  27. نانسی در 11/08/08 گفت :

    آنچه که یک زن می خواهد…

    روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش

    او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد

    اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو،

    پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.

    آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد،

    و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.

    سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟

    این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود

    و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.

    اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود،

    وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

    آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:

    از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار…

    او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.

    بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد

    که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد

    چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

    وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.

    پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،

    اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند

    پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور

    و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!

    آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.

    پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت،

    بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک

    و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش

    با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت

    تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته

    و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت،

    از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.

    او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.

    از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.

    سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

    پاسخ پیرزن جادوگر این بود:

    ” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.

    به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”

    همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است

    و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،

    آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند

    ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،

    در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟

    زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.

    لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟

    زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری با مهربانی رفتار کرده بود،

    از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک

    و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟

    زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”

    لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.

    اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،

    همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!

    یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،

    زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند…

    اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید…

    انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟

    اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟

    انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید
    انجام دهید .

    آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود…:

    لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛

    از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.

    با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،

    چرا که لنسلوت به این مسئله که آن

    زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد…

    احترام گذاشته بود.