شب یلداتون خیلی مبارک.
اينقدر بنزين رو گرون کردن که ديگه آدم روش نميشه به کسي بگه “بيا دنبالم،بريم بيرون.”:confused
پ.ن: شب یلدا بر همگی مبارک.
ديروز روز خوبي نداشتم.
نميدونم اصن بايد جزو روزهاي زندگيم حسابش بکنم،يا نه؟…پيش مياد که حالم به اين مرحله برسه ولي چنين ساعات زيادي!! سبب ميشه که تصميم بگيري حذفش کني از طول عمرت.
همه چيز معمولي بود تا اينکه تصميم گرفتم برم حموم و بعد خارج شدن ويرم گرفت مراسم مدرن تميزکاري(اپي ليدي) رو داشته باشم.
نميدونم با اين حساسيتم رو اين قضيه چيکار کنم که خستگي بعد عمل!! به حالت مرگ مي اندازتم.
مدت زيادي سرم پايين بود و مشغول جوريدن کوتاهترين موها. گردنم خسته شده بود. احساس کردم بايد دراز بکشم تا کمي گردنم استراحت کنه.
متوجه شدم طرف چپ بدنم تقريبا از کار افتاده و دست چپم شايد حدود 10 درجه بيشتر از بدنم جدا نميشه!
حتي با دست چپم يه پتو سبک رو هم نمي تونستم جابجا کنم و مثلا بکشم روي پاهام.
فکر کردم با خواب و استراحت بعد ناهار درست ميشه… ولي عصر هم آش همون بود و کاسه همون.
تا حدي که روي تخت که دراز مي کشيدم يکي ديگه بايد پتو رو مي کشيد روم و خودم نمي تونستم.
گردنم رو نمي تونستم به حالت معمول صاف نگه دارم و عين مرغهاي مريض! مي افتاد پايين…
امروز صبح که بلند شدم خوب شده بودم ولي نمي دونم اين تظاهر جديد بيماري ه و قراره کنگربخوره لنگر بندازه؟يا نه.
پ.ن: فکر مي کنم شايد فرصت زيادي برام باقي نمونده پس بايد سرعت لذت بردن از بقيه ساعات سلامتي !!!!!!!!! رو ببرم بالا.
پ.ن ضروری: انگار بد نوشتم که بعضیا بد برداشت کردید.من حالا حالا ها خیال مردن ندارم:teeth فقط با هشدارهایی که بیماری داره بهم میده از کجا معلوم که مثلا یک سال بعد هم بتونم شب برم بیرون تو پارک بشینم و نسکافه بخورم؟…پس باید کار امروز رو به فردا نندازم و تند تند حالش رو ببرم:eyelash
پست قبلي براي خودم هم دردناک بود.
کسي که يه جورايي اين حس رو تجربه کرده باشه،مي فهمه من چي مي گم و اين درد لذت بخش! کجاي ماجرا نهفته!
هنوزم گيجم و فکر مي کنم هنگ کردم.ظاهرا ميگم و مي خندم و کارهاي روتينم رو انجام ميدم تا لحظه ايي با خودم تنها نشم و مجبور نباشم فکر کنم.
اين روزها همش تو گذشته ها سير مي کنم و لحظه لحظه ها رو مرور مي کنم.
فکر مي کردم خيلي آدم قابل اطميناني هستم ولي وقتي اين اعتراف رو شنيدم که” من از تو وعکس العملت مي ترسم” … شکستم.
حتي از نزديک شدن به اين صفحه بنفش هم پرهيز مي کنم.
از سبک آهنگ خوشم نمياد ولي شعرش رو خيلي مي پسندم.
سهراب و تهمینه-آشنایی
فکر می کنم چقدر سخته که رابطه ایی در گذشته وجود داشته باشه با شدت و حدت تمام و به هر دلیلی این رابطه قطع شه و فقط ازش یه خاطره باقی بمونه،یک خاطره نه چندان بد… سالها بعد،این دو نفر با هم روبرو شن در حالیکه هر کدوم تو یک رابطه دیگه اند.
اینکه از رابطه موجود راضی هستند یا نه،خودش بحثی مجزا می طلبه و از شدت بیدار شدن حسهای قدیمی می کاهد یا برعکس می افزاید.
ولی عجب برگشت گندی میشه در حالیکه تو قادر به هیچکار و عکس العملی نیستی و فقط باید وایستی و به بازی سرنوشت پوزخند بزنی… برای هیچ کسی آرزو نمی کنم چنین تجربه ایی رو.
ولی برعکسش اگه بعد گذشت سالها در حالیکه بزرگتر و پخته تر شدی به عشق دوران جوونیت برسی و از قید قیود هم آزاد باشی و باشه… عجب حس زیبا و سکرآوری ه.
امشب داییم میاد از خارجه و من خیلی خوشحالم.
ميگه يادته،بچه که بوديم تو بهم گفتي:
-مامانم ميگه،اونايي که تو بچه گي شون زشتن،بزرگ که بشن،خوشگل ميشن و برعکس اونايي که خوشگلن، زشت ميشن… حالا ما هم که بزرگ شيم،من زشت ميشم تو خوشگل!!!!!!!!!!!!
ميگه:من اون موقع اينقدر گريه کردم. به مامانم گفتم يعني من زشتم؟
غش کردم از خنده و گفتم چقدر بدجنس بودما!!! از همون بچگي جنسم خراب بوده!
پ.ن: اگه اخلاق الانش رو خوب مي شناختم و مطمئن بودم ظرفيت شوخي داره ميگفتم پس معلومه حرف چرتي بوده چون من هنوز خوشگلم و تو زشت!!!!!!!!!!!!:tounge