یک جفت جوراب زنانه

“یادش بخیر اون موقع هایی رو که عزیز نسین خون بودم.”
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی!
سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!
پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید!
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!
نویسنده:عزیز نسین


نظرات شما


  1. هدایت در 10/21/09 گفت :

    Smile جالب بود!


  2. نيروانا در 10/21/09 گفت :

    خيلي باحال بود #heart


  3. ليلا در 10/21/09 گفت :

    واقعا فوق العاده بود


  4. آرام در 10/21/09 گفت :

    بستگی به ظرفیت آدما داره که در طول زمان عوض بشن.


  5. جلیله در 10/21/09 گفت :

    ویلی الان که دارم این کامنتو مینویسم با اشک و غصه هستش و فقط خواستم حسمو بنویسم همین.
    من تازه کامنتهای دو پست قبلو خوندم و مخصوصا مال فرحنازو. کامنت پژداد بسیار بسیار تاثیر گذار بود و واقعا اشکمو در آورد. چون همونطور که قبلا هم گفتم مادر عزیز من بعد از یه دوره طولانی مبارزه با سرطان ما رو گذاشت و رفت…
    خوندن کامنت پژداد برام یادآوری اون خاطراتو همراه داشت و اینکه واقعا خود نفس مبارزه با بیماری و لحظه لحظه درگیر بودن با مشکلاتش هم برای خود فرد و هم اطرافیان دردآوره.
    ویولت میدونم اراده و نیروی تو بزرگتر از اینهاست ولی واقعا فکر میکنم هر کسی نمیتونه عمق نوشته ها و احساستو درک کنه و اگه میبینی یه عده واقعا دوستت دارن نه به خاطر به قول فرحناز تعریف الکی و … هست و نه چیز دیگه. از د.و حال خارج نیست. یا اونقدر با شعور و احساسن که اون عمق و فهمیدن یا مثل من دردی و غمی رو از نزدیک لمس کردن و لحظه هاتو با تمام وجود لمس میکنن. البته ممکنه تو این گروه دوم هم بیشعور و بی احساس پیدا بشه که باز در جهل مرکب خودشون باشن!!!!!!!!!!!
    ____________________
    #flower


  6. آذرخش در 10/21/09 گفت :

    #rolling خوب همينه که ما همه چيمون به همه چيمون ميآد #thinking
    ( خيلی وقته اينجا رو ميخونم اما فکر کنم اولين باره که نظری مينويسم /


  7. سینا در 10/21/09 گفت :

    من کتابهای عزیز نسین رو زمان بچگی یا نوجوانی خوندم ولی معنی خیلیاشون رو الان دارم می فهمم.
    بارها شده ضمن صحبتی یاد یکی از اون داستانا افتادم و تازه فهمیدم عزیز نسین چی می خواسته بگه.
    یک دفعه هم سال اول راهنمایی یک داستان عزیز نسین رو عیناً رونویسی کردم و به عنوان انشای خودم تحوبل دادم که این تنها نمره بیستیه تاحالا که توی انشا گرفتم #grin
    #flower #heart


  8. *pegi در 10/21/09 گفت :

    یادش بخیر، دوره دبیرستان عاشق عزیز نسین شده بودم
    من داستان دموکراسیش رو خیلی دوست داشتم#smile


  9. فرحناز در 10/21/09 گفت :

    فقط چون پژداد سوال کرده بود خواستم جوابش رو بدم هرچند بازم فکر کنه “زر مفته” از انتشارش ممنونم. و باید بگم اتفاقا من هم دیگه حرفی برای شما ندارم با شمایی که در ذیل کامنت کسان دیگه نه حتی مال خودم بهم بد و بیراه می گه.
    نمی دونستم پژداد اسم زنه یا مرد. اصلن چه فرقی داره؟ دارم با یه آدم حرف می زنم. زن یا مرد. چرا به جای حرف حساب به چیزهای بیخود می پردازیم.
    عزیزم اصلن و ابدن منظورمن تحصیلات عالیه نبوده و نیست نبوده و نیست. من خودم لیسانسم و صد سال علاقه ای به دوباره دانشگاه رفتن ندارم.
    اگر ویولت مطالعه داشت و اینکار جزعلایق همیشگیش بود در طی 6 7 سال هرروز نوشتن، بهش اشاره می کرد حتمن. چطور که مثلن (دارم می گم مثلن) از سیگار که سالی ماهی می کشه حرف می زنه. شاید تقصیر منه که مطالعه رو از نماز واجبتر می دونم!!!
    عزیزم پیشرفت معنیش نسبیه مثل خوشبختی.
    من نگفتم هرکس مطالعه کنه یا نقاش شه یا نویسنده شه خوبه. واقعن معلوم نبود که این ها مثاله؟ شاید آدم رفتگر شه و خیلی هم خوب باشه. اما اما اما هرکس بسته به استعداد و خواسته ها و تلاشش این پیشرفت نسبی رو می سازه که حدی هم نداره. اصلن شما بگو پیشرفت چیه برای یک زن؟ اینکه دیروز و هنوزیباست ؟ راحت از س ک س می نویسه؟ یا چی؟
    به نظر من اینکه کسی امروز که ناتوانی داره مثل دیروزش که ناتوان نبوده هنوز لاک بزنه پیشرفت نیست. شاید هم باشه اما پیشرفت باید بیشتر ذهنی باشه فکری باشه و پیشرفت ذهن و فکره که اعمال مارو هم پیشرفته تر می کنن.
    عزیزم منم بلدم قربون صدقه رفتن رو. تعریف کردن رو. اما الکیه اینکاره که اسمش حماقته. چون باعث می شه دیگران برن تو هپروت. همه دارن تو زندگی می جنگن من تو معلول مریض سرطانی مجروح جنگ دکتر دانشمند مهندس. مطمئن باش مادر ویولت بیشتر از خودش جنگیده. دارم مادر خودم رو می بینم. یکی مثل گیلاسی. واقعن من از مشکلات زندگی این آدم متحیرم. از هر سمت زندگی این آدم که می ری سرت می خوره به دیوار.
    شما نوشته های من رو نمی خونی انگار. فقط می خوای از هرخط نوشته ام ببینی تو ذهنم چیه. ذهن من همونیه که نوشتم. نیاز به تفسیر نداره. غیر از شما کسای دیگه چیزهایی نوشتن که من انگشت به دهان مونده بودم این ها رو از کجای حرف های من برداشت کردن. راستش فکر کردم حرف دل خودشون بوده که گذاشتن تو دهان من. خصوصا “عمو جون” که گفته بود چرا به یه “معلول نصفه آدم” گیر دادی؟ که این حرف فقط از دهان یه آدم بی شئور و نفهم و احمق و حتی بدتر از این ها در می آد. نمی دونم هم چرا همه زود بغضشون می گیره.
    عزیزم تو نمی دونی یا شاید بخندی و نفهمی که من یا شاید ما چه قدر دلمون خونه از اینکه این مردم مطالعه نمی کنن و در مورد همه چیز نظر میدن و اسمش رو می گذارن جسارت و شجاعت در حالی که اسمش حماقته. ادبیات و هنر ، فرهنگ یه ملت رو می سازه ( نمی گم تحصیلات عالیه) و الان جایی نداره تو این کشوراگر بگی چرا و حرفی بزنی بهت میگن احمق بهت میگن به توچه بهت میگن داری ”رو بقیه تف میندازی” . می خوای دست مردم رو بگیری اما فحشت می دن. بله چون هرکس فکر می کنه خیلی می فهمه اما همین ها اخراجی ها و بامداد خمار رو می برن صدر فروش. عوضش کسی نمی دونه مثلن گلشیری کیه. بشناسه هم والله یه داستان ازش نخونده. نمی گم من کاملم همه ما دارای درجاتی از حماقت هستیم. بیشتر کمتر داره. تو ایران بیشتر به سمت بیشتره.
    دیگه هم واقعن نمی دونم چی بگم که حرف حسابی باشه. از هم کلامی با شما خوش وقت شدم احساسم این بود دارم با دوستم حرف می زنم که خیلی از دستم عصبانیه و من کاری از دستم بر نمیاد و امیدوارم بقیه هم جوابشون رو گرفته باشن. فقط می تونم امیدوار باشم به قول شاملو:
    نه امیدی
    چه امیدی
    به خدا حیف امید!
    ________________________
    آخرین کامنتی ه که ازت پابلیش میشه


  10. سلام
    فردا پر سرعتم وصله
    یه مطلب جالب میزارم وبلاگم که حالشو ببری.