بد روزگاريه نازنين.

هفته عجيب و غريبي رو تا به الان گذروندم.
آستانه تحمل و انرژيم به زير صفر رسيده بود. يه جورايي بايد با کاردک جمع ام ميکردن. توان هيچ کاري رو هم نداشتم از لحاظ روحي و عاطفي هم درگير ناتواني شده بودم.
البته حدس ميزنم مشکل کجاست. روز شنبه باز من يک تجربه جديد داشتم که فعلن نمي خوام در مورد چگونگيش صحبت کنم ولي همون سبب شد خالي شم از هرچي انرژي و حس مثبت و توانايي ه.
تو حساب کن تا اونجايي حالم بد شد که وقتي آرايشگرم اومد خونه براي اصلاح و ابرو و… و شروع کرد به بند انداختن، تحمل درد رو نياوردم و زدم زير گريه اونم با صداي بلند و هق هق!!!!!!!!!!!!!
که مامان و برادرم هول کردن. خود آرايشگرم مونده بود هاج و واج که چي شد آخه؟ مامان برام يه ليوان آب خنک آورد…..
حالا خودم وسط گريه دارم هرهر مي خندم که مگه آدم واسه درد بند هم گريه مي کنه؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه آبروريزي به مفهوم واقعي.
از اون به بعد و بقيه بند همراه شد با قربون صدقه رفتن آرايشگرم!!! مي گفتم چيه؟مي ترسين باز بزنم زير گريه؟
اينقدر بي طاقت شده بودم که وقتي خواست موهام رو سشوار بکشه، همش از زير دستش در ميرفتم که داغي باد گرم سشوار به پوست سرم نخوره و بيشتر کلافه ام نکنه …


دیدگاه ها خاموش