تصور بچه گانه

مرگ
نميدونم تو زمان بچگي ، تو چقدر بر اين باور بودي که زماني که با خانواده ات باشي امکان نداره اتفاقي براشون بيفته چون خدا تو رو دوست داره و در نتيجه هوات رو داره و بخاطر تو هم شده! اونها رو از خطر حفظ ميکنه.
شايد چون نسل جنگ بودم اين امر بهم مشتبه شده بود و بخاطر بمبارانها و موشک بارانهاي پياپي فکر مرگ ملکه ذهنم شده بود و براي دلداري ذهن کوچکم فکر مي کردم عزيز کرده خدام و به واسطه من، خانواده ام رو هم از خطر حفظ مي کنه. مثلا اگه قرار بود سفر جاده ايي انجام بدن، من با اصرار باهاشون ميرفتم که خداي نکرده تصادف مرگباري اتفاق نيفته!
تمام بچگيم با همين تفکر گذشت و ته دلم قرص بود که مرگ نابهنگام دور و برم نميگرده.
تا مرگ نويد اتفاق افتاد. تمام تصورات کودکيم مثل يه قصر شني فرو ريخت و ديدم آدمي که بهم نزديک بود بدون هيچ مصونيتي و نابهنگام از دنيا رفت بدون اينکه وجود مرگ زداي من بتونه از وقوع مرگ جلوگيري کنه.
و با تمام وجود احساس کردم مرگ چقدر نزديکه نزديک تر از رگ گردن….


نظرات شما


  1. یه کچل در 09/02/09 گفت :

    #flower
    سلام آبجی ویلی


  2. سمانه در 09/02/09 گفت :

    آره مرگ نزديکه نزديک…
    هميشه هم اينجوريه که اين حقيقت يادمون ميره تا وقتی که …
    اين اتفاق برای من هم افتاده …


  3. یه کچل در 09/02/09 گفت :

    مرگ که خیلی نزدیکه حتی نزدیکتر از به قول تو رگ گردن اما شیرینی و تلخیش مهمه که با رفتار و اعمالمون بوجود میاریم .
    (این فقط عقیده ی کچله و شایدم عقیده ام مثه خودم کچل باشه)


  4. niki در 09/02/09 گفت :

    ویلی جان من الانم این احساس رو دارم فکر می کنم باید نزدیک عزیزانم باشم
    تا اتفاقی نیفته و این عملا امکان پذیر نیست
    من یک سوال دارم اگه ناراحتت میکنه یا اگه قبلا جواب این سوال را دادی معذرت میخوام.و نیاز نیست جواب بدی
    می شه بپی از کی فهمیدی ام اس داری و علائمش چه جور بود؟اگه پستی در این رابطه داری نوشتی لینکش رو بهم بده .نشستم خودم پیدا کنم دیدم خونت آباد باید یک چند روزی بشینم آرشیو خونی برای همین بی خیال شدم گفتم از خودت بپرسم#flower #kiss #heart
    ___________________________________
    از سال 76 تشخیص داده شد و با دوبینی شروع شد
    اگه “دربار من” که اون بالا سمت چپ گذاشتم بخونی فکر کنم جواب خیلی سئوالهات رو بگیری اگه نه ازم بپرس


  5. حسين در 09/02/09 گفت :

    خيلي نزديكه. كاش يادمون ميموند. كاش اونهايي كه بايد، گاهي به يادش ميافتادن كه امروز و فردا ميتوني اسبت رو بتازوني، وقتي مردي كه روي هيكلت اسب ميتازونن


  6. emma در 09/02/09 گفت :

    fekr e marg behtarin taskineh vase ghame donia… inke marg ham mesle yek tavalodeh dobarast… va inke to abadi hasti…abadiii.. ta hast to hasti… hala az yekja miri jaye dige…vali margi beon shekl ke migi dar kar nist….
    marg az rage gardan be hame nazdiktare…


  7. سارا در 09/02/09 گفت :

    سلام ويلی جون تا نزديکان و عزيزانت از اين دنيا نرن نميتونی کاملا مرگ رو حس کنی اميدوارم اين روزهای تلخ زودتر بگذرند تا برات کمرنگ تر بشن هر چند ميدونم هيچوقت از ذهن پاک نميشن


  8. فريبا در 09/02/09 گفت :

    یک چیز جالب:دیشب که عکستو نگاه میکردم با خودم گفتم این ویولت خوشگله فقط یک کم دماغش مشکل داره!)نه اینکه بد باشه ها اما میدونیکه کسایی که خوشگلن یک اشکال خیلی کوچولو هم داشته باشن به چشم میاد)عجیب اینکه اخر شب هم تو این فکرا بودم بعد صبح که پا شدم اولین اتفاقیکه برایم افتاد چی بود؟دستم غیر ارادی خورد تو دماغم!!یاد فکر دیشبم افتادم.تو دلم گفتم:اخ!این از طرف ویولت بود!
    ______________________________
    #laugh
    درست حدس زدی دماغم کاملا گنده ست!!!


  9. رز در 09/02/09 گفت :

    من با اينکه نسل جنگ نيستم به مرگ زياد فکر می کنم.
    تا زمانی که مرگ يکی از نزديکانت را با خود نبره نمی فهمی مرگ برای تو و عزيزانت هم وجود داره#flower


  10. آرميتا در 09/02/09 گفت :

    نه. من می تونم بگم مرگ نزديکه که شاهد جون دادن مامانم بودم.
    مامانم ۵۲ سالش بود. حالشم خوب بود. صبح داشتم درس می خوندم اونا پايين بودن صداشونو می شنيدم که دارن شوخی می کنن. نصف ظرفاشو شسته بود اومد بالا فقط صدام می زد. گفت نفسم بالا نمی اد…. ۲۰ دقيقه بعد جسد مامانم توی سردخونه بود! هنوز هم باورم نمی شه تکون تکون خوردن های اون موقعش جون دادنش بوده هنوزم باور نمی شه مامان من توی سن ۵۰ سالگی به خاطر ايست قلبی-تنقسی فوت کرده. هیشکی باور نمی کرد. من دست تنها توی بیمارستان چشماشو بستم. طلاهاشو در آوردم و ملافه رو کشیدم روش تا بابا و بچه ها بیان.
    مرگ تا اين می تونه نزديک باشه!
    کاش می شد هيچ کس شاهد اين صحنه ها نباشه….
    ________________________________
    چقدر سخت… تسلیت می گم
    اصلا دلم نمی خواست خاطرات غم انگیز بیدار بشه#sad متاسفم


  11. ژول در 09/02/09 گفت :

    راستش من هم همين فکر رو ميکردم و حتی الان هم شايد همينطور فکر ميکنم!ولی دليلش اين نبوده که خدا منو دوست داره و به خاطر من از اونها محافظت ميکنه.
    من زمانی که مادربزرگم فوت کردن و بعد از اون وقتی دوستم به ام اس مبتلا شد با تمام وجودم درک کردم که زندگی مثل حبابه و حادثه بد فقط مال بقيه نيست.
    انگار رنگ و لعاب ها کنار رفت و ظاهر خشن زندگی نمايان شد و بهم چنگ و دندون نشون داد والبته جای زخم اين چنگها خوب نشد.
    حس خوبی ندارم.روز خوبی هم تا الان نداشتم و اين مزيد بر علت شده که منو سوق بده به سمت زشتی ها و کجمداری های اين روزگار
    #flower


  12. 1900 در 09/02/09 گفت :

    الا بذکر الله تطمئن القلوب ؟؟
    فکر کنم آره با اينکه قرآن رو … ! بگذريم !!
    گاهی اوقات زمان به دلخواه ما پيش نميره !! اتفاق ميافتد !!
    پشت اين بی نظمی . نظمی نهفته است !!
    ميخواهی آسوده خاطر باشی !! بکوش تا به آن برسی !
    مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد ! منتظر نظراته ظريفت هستم !
    به آيينه بخندين نه به خودتون (۱۹۰۰)#winking


  13. رایکا مردی که مزه نمی ریزد! در 09/02/09 گفت :

    به نظرم وحشتناک ترین خبری که یه نفر میتونه بشنوه همین مرگ عزیزانشه….یه جوری عجیبی دل ادم خالی میشه …
    بدترین فکری که دیگه محاله این آدم و ببینی … خاطراتشو کجای دلت قایم کنی….
    ………………
    ولی میگم هنوزم نظریه دوران
    بچگیت که نقض نشده نه؟ تو که از نظر مکانی نزدیک نوید نبودی شاید اگه پیشش بودی نمیمرد….خوبه آدم تو عوالم بچگیش باشه


  14. ماندانا در 09/02/09 گفت :

    مراسم پرشین بلاگ دوباره داغ از دست دادن نوید و برات زنده کرد؟#brokenheart
    ____________________________
    یادآوری کرد که هنوزم هم مسئله برام عادی نشده


  15. آشنا در 09/02/09 گفت :

    اميدوارم هميشه عزيزانت سلامت کنارت باشن .
    بعد از فوت پدرم مرگ هيچ کس تاثير زيادی روی من نداشت و مرگ يه جورهای پذيرفتنی شد برام


  16. رابعه در 09/02/09 گفت :

    سلام
    برای من هم اتفاق افتاده
    پارسال داشتم توی خیابان راه می رفتم که یه اعلامیه دیدم که عکسش واسم خیلی آشنا بود سر جام خشک شدم احساس کردم نمی تونم نفس بکشم چشمام و باز و بسته کردم تا درست تر ببینم.اعلامیه پسری بود که ۴ سال پیش با هاش دوست بودم به دلایلی از هم جدا شدیم .دیگه ازش خبری نداشتم.۲۸ سال بیشتر نداشت.بی نهایت زیبا بود.اون چیزی رو که می دیدم نمی تونستم باور کنم.یعنی مرگ این قدر بی خبر می یاد سراغ ادم.شروع کردم راه رفتن.خالی بودم خالی خالی.تا مدت ها حالت عادی نداشتم.مرگ سراغ همه می یاد ولی تا این حد بی خبر و غیر منتظره و این قدر نزدیک به ما.
    حالا نزدیک یک سال که با مرگ زندگی میکنم. همین احساس باعث شده که در عین اینکه سعی می کنم قدر لحظاتم رو بدونم واسه مسائل الکی حرص نخورم .چون حرص واسه چیزی که بدونی واسه مدت طولانی پیشت هست.وقتی از فردای خودت خبر نداری پس واسه فردات غصه نخور.
    زندگی کن و لذت ببر و شکر کن
    مرسی بابت این پست.فکر می کنم همه به نوعی باهاش در گیر باشند#heart #heart #heart


  17. نازنين در 09/02/09 گفت :

    عزيزم تو هم مثل من ميخوای همه چی رو گردن بگيری ؟ مثل من که خودمو مسئول مريضی پسرم میدوم #sad
    _________________________________
    آره فکر می کنم اگه من مراقب باشم هیچ اتفاقی نمی افته…مسخره ست نه؟


  18. نقش ونگار در 09/02/09 گفت :

    سلام ویولت عزیزم
    فقدان مادر بزرگم هم با توجه به اینمه از سال 57 من تنها کسی بودم که در ایران بود و سالهاکمم بود و کمکش بودم شاید این اواخر برایم یبسیار نا گوار است روز به روز هم جای خالی اش بیشتر تاثیر گذار میشود یعنی آن طیف عاطفی کم شده .
    بنابراین درکت می کنم.
    تصمیم دارم از امروز از این حال و هوا بیام بیرون. دارم افسرده می شوم. بهر حال باید کنار آمد با این روشهای دنیا.
    امید وارم بهتر بشی روز به روز.


  19. ندا در 09/02/09 گفت :

    تا چند سال پيش اصلا معنی مرگ رو حس نميکردم ولی اين روزها ميفهمم که همه يه روز بايد برند ولی هنوزم سريع از اين فکر بيرون مييام دلم نميخواد بهش فکر کنم و دور ميشم از چيزهايی که ناراحتم ميکنه


  20. اسما در 09/02/09 گفت :

    violet jan salam. ru keyboardam farsi nadarm nemitunam type konam.az ruze marasem ta hala be internet dastrasi nadashtam.
    kheily kheily ziad khoshhal shodam az didanetun,yani vaqty ani ke pisham bud goft violet umad,delam rikht,bargashtam aqabo didam ke darin miain paien.hey khastam biam jolo o salam bedam rum nemishod,vali akharesh delamo be darya zadamo umadam.baram jaleb bud ke mano yadetun bud uanm kheiy khub.hafezeye khubi darin.
    kheily kheily khoshhal shodam az didanetun va kolli energy gereftam. andazeie khoshhalim dar kalamat nemigonje.yejuraie az khoshhali dashtam bal dar miavordam.#heart #kiss dige bishtar az in saretuno dard nemiaram.felan bye
    _________________________________
    منم بسیار خوشحال شدم از دیدنت#kiss


  21. سلام خانم ویولت
    در مورد پست قبلیتون ، فکر می کنم که فقط وظیفمو انجام دادم.
    خوشحال شدم که دیدمتون.
    همواره شاد و سلامت باشید. #smile #flower
    _______________________________
    پویا جان
    به اعتقاد من این وظیفه شما نبود و هرچی بود فقط محبته…بازم ممنون


  22. فردا دير است... در 09/02/09 گفت :

    ويولت قشنگم سلام
    اين فکر از بچه گيم تا الان تو سرمه به حد عذاب اور.
    يادمه وقتی جريانه بيماريمو فهميدم خدارو شکر کردم که خودم بيمارم نه کس ديگه.
    ولی با تمام وجود زمانی مرگ تو چند قدميم حس کردم که با پرواز شب تهران به… ميامدم .
    چرخهای هواپيما باز نشدن و برق داخل هواپيما هم قطع شد با صدا های وحشتناکی که داخل هواپيما ماومد به چيزی جز مرگ نمی شد فکر کرد بالا خره کاپتان پرواز با کلی پوزش از مسافرین محتررررررررم دليل رو اماده نبودن باند فرودگاه….اعلام کردند.#thinking ما که باور نکرديم شمارو نميدونم!!!!!!
    به ياد کشته شدگان سانحه های اخير هوايی#flower
    _____________________________
    #flower


  23. علیرضا در 09/02/09 گفت :

    آدما ناراحتیشون برای ازدست دادن نزدیکان برای اینه که این واقعه یه دفعه اتفاق افتاده و براش آمادگی نداشتن


  24. احسان در 09/02/09 گفت :

    تو تا این سن این حسو داشت؟؟
    ___________________________
    آره


  25. تـــــرانه در 09/02/09 گفت :

    مرگ ترس داره اما حقه آخرش بايد رفت.
    من اما از اون چهار ديواری يه متری کوچيک و تاریک تو تنهایی می ترسم!
    کلا من هميشه از تنهايی وحشت داشتم!


  26. مه ناز در 09/02/09 گفت :

    من تو بچگی و بمبارون هميشه از اين موضوع وحشت داشتم اگه پيش مامان بودم فکر ميکردم بمب تو ماشين بابام ميوفته و برعکس اگه با بابام بودم نی ترسيدم بمب تو خونمون بيفته و اين ترس و اضطراب هميشه هميشه بات منه به خصوص حالا که ازشون دورم …
    ولی يه چيزی اين حور موقع ها بهم اميد واری ميده و اون اينکه آخرش هممون ميريم پيش همديگه دير يا زود#smile


  27. MaN در 09/02/09 گفت :

    بانو ويولت سلام
    آزمودم، مرگ من در زندگی است/ چون رهم زین زندگی، پایندگی است»
    مولوی


  28. m.e.f در 09/02/09 گفت :

    من هم همين حس رو داشتم.
    ولی زندگی بارها بهم نشون داد که مرگ اتفاق می افته چه من باشم يا نباشم.
    ولی هنوز هم دوست دارم کنار عزيزانم باشم تا اگر مرگ به سراغشون اومد کمر شوک زده بشم.
    مثل لحظه ای که نبض مادرم رو گرفتم و فهميدم که از پيشم رفت.
    از وقتی مردن مادرم رو ديدم به نظرم مرگ خيلی آسون و راحت مياد.


  29. نساء در 09/02/09 گفت :

    مرگ خيلی نزديکه دقيقا به نزديکی رگ گردن ولی ای کاش آدم خوبای قصه زندگی ديرتر ميرفتن و آدم بدا زودتر


  30. كاكتوس در 09/02/09 گفت :

    من كه بچع بودم همش ميخواستم پيشه شون باشم كه احيانا اگه اتفاقي افتاد همه با هم بميريم من تنها نمونم يا اونا بي من نمونن.#blush


  31. افشین در 09/02/09 گفت :

    مرگ تنها چيزيه که فقط برای خودم دوستش دارم #flower


  32. ياس در 09/02/09 گفت :

    متاسفانه سالهای اول زندگی من مصادف بود از دست دادن دو تا از عزيزانم و با وجودی که خيلی بچه بودم اما تمام اون لحظه های سياه در ذهنم ثبت شدن.برای همين هيچ وقت اين حس تو رو نداشتم و تجربه نکردم.
    تنها چيزی که هميشه تو ذهنمه اينه که اگر پيش خانواده ام باشم اگر يه حادثه ای رخ بده برای هممون اتفاق می افته و در کنار هم خواهيم بود برای کمک به هم.
    الان که اولين تجربه ی جدايی من از خانواده ام داره اتفاق می افته يه ترس وحشتناک تمام وجودمو گرفته اما بعضی از حرفهات رو که آويزه ی گوشم کردم دائم با خودم تکرار می کنم تا اروم بشم.


  33. پیدایش یک توطئه:
    یه کارایی می کنی که منحصر به خودته ویلی…
    یعنی میگی…؟!!!:
    نه! تازه اگر به من بگن ویولت رو تعریف کن، میگم متفاوت نازنین خشن رک مهربون و … حرف گوش نکن!! من با همه ی اینا نه تنها میگم بد نیستی، بلکه قابل ستایشی…
    سفره نذری:
    قبول باشه ویلی من… امیدوارم پژمان و اشکان هرچه زووووودتر حالشون خوب خوب بشه…
    جهت اطلاع:
    واااااای خدا بگم چی کار کنه این شبگیر رو… #laugh
    روز جهانی وبلاگ:
    بغضتو من خیلی می فهممش ویلی…
    پی نوشت رو که خوندم، دلم گرفت… چه قدر امید دوستت داره ویلی… تو هم نشون نمیدی ولی خیلی دوستش داری… اولین بار بود که با اطمیــــــــنان اینو از لحنت فهمیدم…
    تصور بچه گانه:
    آره نزدیکه ولی با هر چیزی همون وقتی مواجه شو که تو موقعیتش قرار گرفتی (با اینکه از واژه هایی مثل دور از جون و امثالهم خوشم نمیاد، ولی به رسم ادب دور از جون) قبلش فقط یه نیم نگاهی بهش داشته باش تا یه وقتایی در یه موردایی بی گدار به آب نزنی… این فقط شامل مرگ نمیشه… در همه ی موارد…
    ببخشید مدتیه سر نزدم… گرفتار امتحانات بودم و همچنان هستم… مواظب خودت باش عزیز من #hug


  34. سالی در 09/02/09 گفت :

    چقدر تحمل از دست دادن کسائی که دوسشون داريم سخته…..


  35. ستاره** در 09/02/09 گفت :

    سلام خيلی وقته که دلم ميخواست اينجا يه چيزايی رو واست بنويسم ولی هی باخودم ميگفتم يه روزديگه حالا که درمورد مرگ صحبت کردی نوشتم با موضوع پستت ربط پيدا ميکنه*حسم درمورد مرگ خيلی وقت پيشها اين بود که مرگ از خونواده ی من دوره !اخه تااون موقع که حدودا۲۰سالم بود هيچ کس از نزديکان نمرده بودبجز عموی بزرگم که اونم خاطره ش کم رنگ شده بود بخاطرکم بودن رفت وامد ولی يهو همه چيز روی دورتند افتاد توی يک سال روز شنبه ۱۴اريبهشت خبر فوت بابام رو اوردندو۸ماه بعد روز دوشنبه مامانم هم رفت. حالا خيلی قشنگ مرگ رو کنار خودم حس ميکنم ازش نفرت ندارم يا تريپ افسردگی بزارم که همه چيزو سياه می ببينم.همیشه دل تنگشونم ولی تحمل میکنم و خدارو برای چیزاهایی که دارم مرتب شکر ميکنم شکر بخاطر داشتن خواهروبرادرم. وخاله ها ودايی هايی بسيار مهربان.واما اينکه وبلاگ شما چرا مورد علاقه من شد بخاطر ام اس خيلی باعث افتخار هستی که جلوش ايستادی وکم نيو وردی .من ازش متنفرم چون…..*. اينکه نميذاری بهت غلبه کنه بسیار ارزشمنده .ارزو می کنم روزهای خیلی خوبی داشته باشی.
    ____________________
    تجربه خیلی سختیه اگه بگم درکت می کنم دروغ گفتم…تو هم صبوری و مقاوم به نوعی دیگه


  36. مانيل در 09/02/09 گفت :

    سلام. یه وبلاگ جدید درست شده اگه دوست داشتی لینکش کن. ممنون


  37. تکتم در 09/02/09 گفت :

    بله ويولت جان از دست دادن عزيز خيلی سخته به خصوص وقتی عزيزت توی بغل خودت جون ميده و تو هيچ کاری نميتونی براش بکنی ۴ سال قبل خواهرم توی آغوش خودم از دستم رفت تا مدتها اين تصوير هر روز و هر ساعت و هر دقيقه جلوی چشمام بود و فقط خدا ميدونه که چه عذابی ميکشيدم ….. ولی به هر حال اين حقيقت زندگيه و بايد باهاش کنار اومد مرگ جزيی از زندگيه که نميشه ازش فرار کرد
    از خدا ميخوام که به قلب مهربونت آرامش بده که اين کار فقط از خودش بر مياد
    __________________________________
    وقتی نوشتم فکر نمی کردم تجربیاتی چنین تلخ رو بخونم در اثبات چنین نزدیکی مرگ


  38. باران در 09/02/09 گفت :

    سلام.من دومين بارمه که مي يام اين جا.راستش از اسمت خيلی خوشم می ياد.آخه من رو ياد يکی از کتاباي مورد علاقم می ندازه.#smile درباره مرگ هم به نظرم بهتره تا وقتی بهمون فرصت داده ازش استفاده کنيم.بعدش هم که …………….#cry


  39. ارمتی در 09/02/09 گفت :

    سلام . بالاخره برای اينجا نظر گذاشتم ! چقدر بدون نظر دادن بيام و برم !
    منم بچگيم اين حس رو داشتم . منم فکر می کردم خدا هيچ وقت مرگ رو نزديک دور و بريای من نمی ياره .
    _______________________
    چه خوب که بالاخره نوشتی


  40. مهدی در 09/02/09 گفت :

    سلام خانومی نمیخواستم برای پستت کامنت بزارم گفتم حالا که از مرگ گفتی منم از مرگ بنویسم ، من اولین نوه خانواده بودم از طرف فرزند پسر و پدربزرگم خیلی بهم علاقه داشت و مثل یه پدراز من مراقبت میکرد و هر وقت توی بچگی صدای گریه منو میشنید اولین نفری بود که پیداش می شد .
    تا اینکه مریض شد و بستری شد یه روز رفته بودم ملاقاتش و بالای سرش بودم که ناگهان دستگاه ضربان قلب بوق نامنظم زد و مثل توی فیلمها یه خط ممتد بود که پدر بزرگم رو به سوی مرگ سوق مداد جلوی چشم من تموم کرد همیشه مرگ نزدیکان سخت بوده و هست ولی خدا چنان صبری به آدم میده که قابل تحمل میشه براش .
    باید همیشه منتظرش بود ناگهان چه زود دیر می شود .
    من بشخصه از مرگ هراسی ندارم مرگ حقه آدم باید جوری زندگی کنه که اگه یه وقت مرد اسمش به خوبی برده بشه ببخش که وقتت رو گرفتم
    تو فردایی همیشه
    _________________________________________
    آره حقیقت تلخ زندگیه این رفتنها و تنها موندن ها


  41. سانی در 09/02/09 گفت :

    منم دقیقا همین تصور رو داشتم #surprise


  42. سوري در 09/02/09 گفت :

    من همين حالا هم وقتي همسر مي خواد مثلا تا اهواز بره باهاش مي رم .فكر مي كنم اگه من باش باشم مثلا تصادف نمي كنه .يا با خودم مي گم اگر طوريش بشه منم باهاشم .
    ولي بهترين راه هميشه دعاست .دعاي سلامتي برا همه عزيزانمون .


  43. ن.د در 09/02/09 گفت :

    سلام ويولت عزيز.خوبيد؟بابت لينک عکس ممنون.#flower #kiss راستی منم مثل يکی ديگه از خواننده های پر و پا قرصت به برنامه ماه عسل اس ام اس دادم که شما رو دعوت کنن.اميدوارم ناراحت نشی و بذاری به پای دوست داشتن زيادت و از همه مهمتر الگو بودنت واسه من و خيلی های ديگه.فقط يه خواهش ازتون دارم که اگر دعوت شدين(از خدا می خوام حتمآ بشه)حتمآ بپذيرين.دوستون دارم.شاد باشی و ۱ايدار.#heart #kiss
    _____________________________
    ممنون از محبتت
    اول فکر نمی کنم ریسک دعوت من رو تو یه برنامه زنده قبول کنند!!!
    دلیل نپذیرفتنم رو تو یه پست احتمالا بگم


  44. ن.د در 09/02/09 گفت :

    مرگ به نظر من هم ترسناکه هم زيبا.ترسناک به خاطر اينکه جدا شدن از عزيزان خيلی سخته و دردناک و زيبا به خاطر رها شدن از اين دنيای پر از دروغ وريا.


  45. ن.د در 09/02/09 گفت :

    مرگ يک نفر تراژديه و مرگ يک ميليون نفر آمار!


  46. ن.د در 09/02/09 گفت :

    هر جدايي يک نوع مرگ است و هر ملاقات يک نوع رستاخيز . شوپنهاور


  47. آنارام در 09/02/09 گفت :

    خوش بحالت . ميدونی من دوران بچگيم چقدر شبها گريه کرده ام از فکره مرگ نزديکانم و از همه مهم تر خودم؟ #blush
    #grin


  48. خارپشت در 09/02/09 گفت :

    سلام…
    بچه که بودم هميشه می ترسيدم که نکنه مادر يا پدرم بميرن …
    بعضی وقتا می رفتم گوشم رو می ذاشتم نزديک بينی پدرم و مطمئن می شدم که دارن نفس می کشن .يا حتی مادرم .
    من می ترسيدم که نکنه اونا رو از دست بدم.نه-ده ساله که بودم دوستی را از دست دادم . پیکر بی جون و نحيفش رو ديدم . ديدم مرگ دور نيست . مرگ هست . ديدم مرگ در خيلی چيزها هست .
    من می ترسيدم ويولت . از اينکه يک روز پدرم رو نبينم . من عاشق پدرم بودم . خيلی . خيلی خيلی دوستش داشتم/دارم.
    آنقدر ترسيدم که وقتی دوازده ساله شدم ساعت هشت شب به من گفتند ديگر پدرم نفس نمی کشد . گفتند پدرم بال و پرش ديگر جان گرفته بود برای پرواز . گفتند : بيش تر از اين خدايش تاب نداشت آن نازنينم را ميان اين دنيا و اين همه دروغ ها ببيند . به من گفتند: پدرم رفت . تا خود خدا . تا خود آسمان و ستاره . دیدم بزرگ شده ام . دیدم خدا دیده که توانسته ام هرچند لرزان بایستم . دیده توانسته ام کمی هم شده تنها نفس بکشم . دیدم خدا تا یه جاهایی دستم را گرفته . با بودن پدرم . ابتدایش گفتم زود بود . گفتم نامردی بود خدا . گفتم چرا من؟ چرا پدرم؟ گریه نکردم اما … می دانی دیدم خدا دیده که می خواهم بزرگ شوم . می خواهد بزرگ شوم . بزرگ تر از ان موقع ام . از حالایم . خدا می خواست /می خواهد که من ببینم . بشنوم . بیاموزم . می خواست که بروم . و ایستادن را بیاموزم . دیدم پدرم را از دست دادم اما خیلی چیزها را به دست اوردم .
    گريه نکردم ويولت . نگاه کردم . احمقانه به دنبال روح پدرم بودم . ميان آن همه ستاره . آن همه تاريکی . گريه نکردم . نگاه کردم . ديدم مرگ هست . ديدم دارد می خندد . بهم برخورد . خيلی . بلند شدم . گفتم : من اين بار می خندم . بر تو و تمام خنده هايت .
    روز تدفين پدرم راه می رفتم . مدام می خواستند به من تلقين کنند که نمی توانم راه بروم . دستانم را می گرفتند که کمکی باشند برای راه رفتنم . دستشان را پس می زدم . گريه نمی کردم . از ترحم بيزار بودم /هستم .
    از تسلی دادن بی خودی بيزار بودم / هستم. اهل دلداری دادن هم نيستم . می دانی ؟ خودم چشيدم . می دانم تسلی کار ساز نيست . آنان چه می دانند غم من را و من چه می دانم غم تو را ؟
    من مدت ها بعد از مراسم تدفين پدرم شب ها که می خوابيدم می گفتم ديگر چشم گشودنی خبری نيست و منتظر بودم وقتی چشم باز می کردم ببينم جسمم زير خروار ها خاک است .
    بيدار که می شدم باز تمسخر مرگ را می ديدم .
    ويولت . می دانم اين نوشته ات . تنها من هرگز اين احساس را نکردم که هميشه عزيز کرده ی خدا هستم . کاش اين حس را داشتم ویولت. دست کم حسش را داشتم که عزیز کرده ی خدا هستم . کاش ویولت…
    ياد دارم روز مراسم تدفين پدرم بر آن چهره ی خاموش و چشم های بسته و لب های خاموش نگاه کردم و به او قول دادم که همانگونه که او دوست دارد زندگی کنم . همانگونه که او می خواهد . به او قول دادم اين نام فاميلی که بر وجود خارپشتی من است را سربلند کنم تا نامش زنده باشد . تا هميشه از اين فاميلی به نيکی ياد شود . من با اينکه سال ها می گذرد از آن زمانی که بر پدرم قول دادم باز هنوز در تلاشم تا بتوانم کاری کنم بر اين وجود من افتخار کند . که بخندد در آسمان .
    من می خواستم او را . محبتش را . من به وجود مردانه اش خيلی جاها نياز داشتم . به حمايت هايش . به بودش . به ان نوازش دست ها و کمک هايش . اما نبود . ويولت . من تنها خودم بودم و خودم . مادرم که خودشان رخت عزا بر تن داشتند و اگر حرفی هم می زدم حمل بر خودخواهی می گذاشتم . نمی خواستم مسئوليت مردانه بر شانه های ظريف زنانه اش بگذارم . نمی خواستم با مشکلاتم فکرش را درگير کنم . خيلی نمی خواستم های ديگر . من تنها مانده بودم . خودم مانده بودم /هستم و خودم . از همين هايش هم بود که آموختم . درس گرفتم . از پی هر تازيانه ايی قدمم بلند تر و استوار تر شد .
    می بينی؟ نويد رفت . نگاه نکن که جسمش نيست . من هر دفعه اين صفحه ی بنفشت را باز می کنم احساس می کنم نويد يک نفس عميق می کشد.
    من می بينم که مرگ دارد به تو می خندد . به من نيز . می دانی … من فکر می کنم که اين ما هستيم که بايد به مرگ بخنديم . نويد اين کار را کرد . ديدی ؟ وقتی دستانش خاموش شدند و لبانش مسکوت نامش را فرياد زدند… خواندندش. به ياد آوردندش . هنوز دوستش داشتند / دارند/خواهند داشت … يقينادوست خواهند داشت . می بينی ويولت؟ نويد به مرگ خنديد .
    تو نيز … هر زمان که اين صفحه را باز می کنم صدای کوفته شدن سر مرگ را احساس می کنم که در تقلا است که آن لبخند شيرين و زيبايت را از روی لبانت نيست کند . تو اما…اين تويی که مرگ را می ميرانی .
    تو پا گرفتی در اينجا . بزرگ شدی و چه قدر بيشتر بزرگ کردی دوستانت را . من را … چه قدر بيشتر زنده کردی نديده هايت را و نديده هايمان را . چه قدرزياد ميراندی مرگ را .
    مرگ نزديک است …. راست گفتی . اما ميدانی دلم می خواهد در همين نزديکی اش صدای قهقهه های تو را . من را . تمام انان که تو را می شناسند و تو را می خوانند را بشنود . تمامشان…
    من صدای نفس های نوید را می شنوم ویولت… مرگ برای او دور است . خیلی . برای تو هم همین طور .
    برای تمام آنانی که چون نوید و تو هستند هم همین طور .
    من دوست دارم صدای نفس های پدرم را بشنوم . برای همین است که تقلا می کنم آنگونه باشم که نیکو است . دلیل و حرف زیاد است .
    شاید نباید تمام این ها را می نوشتم . شاید هم باید . اما….خواستم بگویم چشیدم تمام این حس های امروزت را . حتی ان زمان که بغض کردی و از او حرف زدی . من می دانم ویولت . اما … تو را به تمام مقدسات…هیچ وقت نگو مرگ نوید …
    من او را زیاد نمی شناختم . اما کمی می دانستم او را . نگو مرگ نوید . که هنوز هم دارم صدای نفس های عمیق و آسوده ی او را می شنوم …من می شنوم ویولت…تو نیز هم . می دانم .
    ببخش مفصل شد …
    __________________________
    میدونی که کامنتهای تو صرف یک کامنت نیست، یه پست آموزنده ست
    دوستت دارم دوست خوش فکر و خوش قلمم#kiss


  49. وبگردی با چراغ خاموش در 09/02/09 گفت :

    نترسيم از مرگ
    مرگ پايان کبوتر نيست.
    مرگ وارونه يک زنجره نيست.
    مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
    مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
    مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن مي گويد.
    مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
    مرگ در حنجره سرخ – گلو مي خواند.
    مرگ مسئول قشنگي پر شاپرک است.
    مرگ گاهي ريحان مي چيند.
    مرگ گاهي ودکا مي نوشد.
    گاه در سايه است به ما مي نگرد.
    و همه مي دانيم
    ريه هاي لذت ، پر اکسيژن مرگ است.
    در نبنديم به روي سخن زنده تقدير که از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.
    ……………
    ……………………
    و بدانیم اگر مرگ نبود زندگی چیزی کم داشت…
    و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت….
    ويولت عزيز؛
    با تشکر از لطف دوبارتون#smile
    من همون آقايی هستم که که در مراسم با شما صحبت کرد و قول دادم که ديگه چراغ خاموش نباشم#blush
    از اينکه اولين کامنتم رو در مورد مرگ مينويسم؛خيلی خوشحال نيستم ولی شايد اين هم حکمتی دارد و ما از آن غافل…..
    به هر حال باز هم برات آرزوی موفقيت ميکنم و اميدوارم پست بعدی در مورد زندگی باشدکه تا زنده ايم ؛ زندگی بايد کرد……
    ( راستی بلاگت رو از خونه نميتونم باز کنم چون ف.ی.ل.ت.ره#sad الان هم دارم از فرودگاه برات کامنت ميذارم#winking
    لطفا پيگيري کن شايد اين مشکل خيلی ها باشه که نميتونن بهت اطلاع بدن…..)
    موفق و شاد باشی…
    __________________________________
    چه عالی که بازم نوشتی
    نگران نباش این اولین کامنت نیست، دومیه#tongue
    آره خیلی از آی اس پی ها فیلتره ولی همشون نه


  50. هميشه اولين نفر دم دست بودم که خبرمرگ عزیزان رو شنيدم.در سن بالا اين طبيعيه .ولی در دوران نوجوانی کمی ترس بر انگيزه.منظورم اينه که در ضمير نقش مي بنده و به اين راحتی ها فراموش نميشه.واسه همينه هميشه شنيدن از مرگ عزيزی و يا حتی فقط صحبتش من رو شديدآ تحت تآثير قرار میده.
    وقتی پدر حالش بد بود من بالاي سرش بودم.چون خودم خواستم.وقتی دستگاه هایی که بهش وصل بودن يک خط ممتد رو نشون دادند ،کنارش بودم .
    قصر شنی من هم اينطوری آوار شد.حضور مرگ نزدیکه به آدم و درکش مشکل.
    ______________________________
    #sad


  51. دلا در 09/02/09 گفت :

    #sad


  52. يلدا در 09/02/09 گفت :

    سلام..ببخش منم يک سوال دارم خيلی وقته انگشت دست راستم بيحس شده و امروز ديدم برای شونه کردن موهام انگشت کوچکم بالا نمياد ميتونه نشانه ام اس باشه؟
    ممنون
    ________________________________
    ممکنه فقط عصبی باشه و با چندتا آرام بخش رفع شه ولی به هرحال علامت مشکوکیه و حتما پیش متخصص مغز و اعصاب-داخلی برو


  53. يلدا در 09/02/09 گفت :

    دلم نميخواد از مرگ هايی که ديدم صحبت کنم اما برام عادی شده شايد باور نکنی ميتونم راحت با واژه مرگ کنار بيام چون در جايی زندگی ميکنم که به شدت تصادف های جادهايی را ديدهام..مرگ هم هميشه بد نيست بايد به اين فکر کنيم که خدا هم ميزبان مهربونيه..
    منهم عکس شما را ديدم ..خيلی لاغری..و بهت ميخوره اخرش ۲۴ يا ۲۵ را داشته باشی
    _______________________________
    پارسال بی خودی الکی 9 کیلو لاغر شدم وگرنه اینقدر هم لاغر نبودم


  54. يلدا در 09/02/09 گفت :

    يک چيز يادم رفت اضافه کنم چندين سال پیش حدود ده نفر ار اشنايانم را يکجا از دست دادم..گاهی دلتنگشون می شيم و به وجودشون نياز داريم اما زمان همه چی رو درست ميکنه#flower


  55. بالتازار در 09/02/09 گفت :

    سلام ویلی جان،
    منم حس تو رو دارم و معمولا” قبل از خطرات انها رو حس میکنم( به نوعی زنگ خطرم) و بدلیل نوع کارم در روز ماموریت زیاد میرم – چه زمینی چه هوایی – و وقتی توی هواپیما یا ماشینهای بین شهری میشینم فکر میکنم که حتما” سالم میرسیم.( یحتمل از تک و طایفه عزراییل باید باشم).
    راستی یک سوال: چون برای این تصور دلیلی نداریم بچه گانه ست یا چیز دیگر؟
    پ.ن:معمولا” میگند که افراد دماغ گنده مهربونند#grin #flower
    __________________________________-
    امان از پ.ن #laugh
    آدمهای چاق رو شنیده بودم دماغ گنده رو نه!!!
    نه چون فکر می کنیم رویین تنیم بچه گانه ست


  56. شازده در 09/02/09 گفت :

    منم يه تفکری خيلی شبيه به اين داشتم. که تا من هستم و خدام باهام حال می کنه لازم نيست نگران چيزی مثل مرگ باشم. حتی با اينکه اين اواخر مرگهای خيلی نزديکی هم اتفاق افتاده بازم نمي تونم به طور کامل از شر اين طرز تفکر راحت شم


  57. یاسمن در 09/02/09 گفت :

    ميدونم ولی حق داری. من گرفتار فوت عموم بودم اصلا نفهميدم جشن پرشين بلاگه کاش يه خبری داده بودين. ضمنا تو ببرا من قفیلتری یا کلا فیلتر شدی؟


  58. شراره در 09/02/09 گفت :

    مرگ هميشه وحشتناکه . سال ۷۸ مامانم به شدت مريض بود و مبتلا به سرطان منم هميشه اين حس رو داشتم که پدر و مادرم رو از دست بدم همه اين حس رو دارند خيلی ناراحت بودم از بيماری اون و کم کم افسرده شده بودم . تا اون موقع هم مرده ندیده بودم يه شب که زمستون داشتم ساعت ۵.۳۰ از سر کار ميرفتم خونه و شب برفی و تاريک بود توی ميدون بزرگ نزديک خونه مون يه مرد جوانی حدود ۴۰ ساله تو پیاده رو رو اسفالت به شکم افتاده بود و سکته کرده بود و مرده بود در حاليکه توی دستش يه نايلون ميوه و کنارش يه جعبه شيرينی بود وقتی اين صحنه رو ديدم پيش خودم فکر کردم حتما داشته ميرفته خونه حالا زنش بدبخت و بچه هاش . تصوير انگشت سبابه اش در حاليکه هنوز دسته پلاستيک رو قلاب کرده بود هيچ وقت از ذهنم نرفت . بعد از اون ماجرا يه کم قويتر شدم و با مرگ ملموس تر .و برام هضم ماجرای مامانم راحت تر شد . گرچه فکر ميکنم خدا منو به اون سمت کشيد .


  59. جایی …
    در همین نزدیکی ها …
    زندگی و مرگ در کنار هم آرام آرام قدم می زنند …


  60. رایکا مردی که مزه نمی ریزد! در 09/02/09 گفت :

    دلیل راه ندادنت تو برنامه ماه عسل ناخوناته که لاک میزنی…و این خیلی بده….
    برام سوال شده که تو خودت دستاتو بدون لاک دیدی یا نه


  61. نگار در 09/02/09 گفت :

    گاهی تصورات بچگانه به داد آدم می رسن توی شلوغ پلوغی اعصاب خردکن منطق …


  62. مهديس در 09/02/09 گفت :

    ويولت عزيزم خوندن نوشته ات خيلی آرومم کرد. خواستم بهت بگم تا بدونی هر وقت دلم گرفته و ميام اينجا و نوشته هاتو می خونم شاد و آروم ميشم و هر وقتم خوشحال و سرحالم ، سرحالتر ميشم.


  63. پري ناز در 09/02/09 گفت :

    سلام ويلي. مي خواستن دعوتت كنن برنامه ي ماه عسل؟!!!!#surprise واقعا؟!


  64. سلاممممممممSmile
    من هنوزم از این تصورات بچه گونه دارم.. از این بچه گونه تر اینکه من خیال میکنم چون خدا با من رو دربایستی داره خودمم نمی میرم!!!!!!!!


  65. گردونه در 09/02/09 گفت :

    مرگ یکی از قسمتهای زیبای زندگیه !
    #flower


  66. مهزاد در 09/02/09 گفت :

    خدارو شکر اين يک مورد رو با تمام سلولهای بدنم چندين بار حس کردم آدمهايی که چند دقيقه قبل کنارم بودند و بعد …
    ………………………………..
    خوبی ويولت نازنين؟#kiss


  67. مريم در 09/02/09 گفت :

    بله! مرگ از رگ گردن به ماها نزديکتره و اگه همه اينو قبول کنيم قدر هم رو در زمان حيات بيشتر ميدونيم! شاید اگه اینجوری بود دنیا جای نسبتا قابل تحملی میشد برای زندگی فانی!
    خدا رحمت کنه نويد رو


  68. saeed در 09/02/09 گفت :

    امان از این تفکرات دوران بچکی!
    الان وقتی به افکار و تصورات دوران بچگیم فکر میکنم کلی حال میکنم!
    چه فکرایی میکردیم!


  69. anne sheirly در 09/02/09 گفت :

    ميگما متولد چه ماهی هستی؟
    يکی از عکسات تو جشن وبلاگ نويسانو ديدم روسريت خيلييييييييييی خوشگل بود خيلی ام بهت مي اومد همون قرمز و آبی رو می گم…#eyelash #winking


  70. جنبش سبز دیگر کبک زده


  71. فریبا در 09/02/09 گفت :

    وقتی یکی میمیره همه ی اونایی که میشناسنش تازه تو فکر میرن… البته مرگ یک انسان باعث میشه که ماها به خودمون بیایم و بفهمیم که وقت زیادی نداریم


  72. یاشار در 09/02/09 گفت :

    سلام. وقتی در مراسم زور وبلاگ در مورد دوستتون گفتید تحت تاثیر قرار گرفتم. خدا رحمتش کند. #flower


  73. فریبا در 09/02/09 گفت :

    !!!!!!!!!
    اراستی اگه یه روزی ماها(دور از جونت ویولت)بمیریم، واکنشهایی اونهایی که ماها رو تو دنیای مجازی می شناسن چیه؟
    مرگ تو دنيای مجازی. …
    دلم برای مستعار نویسهایی که هیچوقت کسی نمی فهمه میسوزه ..مخصوصا اینکه فرد برای راحت نوشتن، حتی به دوستانشم نمیگه این وبلاگشه.صلا از کجا می فهمیم کسی مُرده؟
    یه مدت احتمالا وبلاگ آپدیت نمی کنه، توی توئیتر، فرندفید، و فیس بوک هم چیزی نمی نویسه، . توی مسنجرها هم آنلاین نمی شه، جایی هم کامنت نمیذاره..
    پارسال یکی از کسانی که وبلاگش رو میخوندم مرد بعد یه مدت شراگیم خبر داد اونم رفته بود این قدر از این ور و اونور پرس و جو کرده بود که دوست از دنیا رفته مون چهلمش هم گذشته بود ..


  74. یاشار در 09/02/09 گفت :

    با اجازه لینکتون کردم #flower


  75. نگارش در 09/03/09 گفت :

    سلام…
    مدتهاست که حس ناجی بودنم رو از دست داده ام…
    گاهی به اين فکر می کنم که اصلا کاری هم از دستان ناتوانم بر می آيد؟…
    اولين با است که برايت کامنت می گذارم. نتوانستم که ننويسم. دستانت را می فشارم. شايد اين تنها کاری باشد که می توانم. ويولت.


  76. پرستو در 09/03/09 گفت :

    اره ویلی مرگ خیلی نزدیکهووومنم الان با خوندن این متنت و کامنتا دلم گرفت…یه کمم ترسیدم….خیلی بده که آدم از بچگی تو این فکرا باشه…


  77. گل بانو در 09/03/09 گفت :

    ويلی جان اين تصور همچين هم بچگانه نيستا


  78. ملی در 09/03/09 گفت :

    سلام ويلی خانوم اولا ما عکس شما را ديديم با اجازه #hand
    دوم کجا دماغ شما گنده است ما که گندگی نديديم#angry
    سوم خوشابحالتان که انقذه لاغريد چند کيلويی #thinking
    ۴۰کيلو!!
    دوستتون داريم#heart


  79. محمد صمدی در 09/03/09 گفت :

    درود
    مرگ با انسانها چه نمی کند ؟!
    خدایا کفر میگویم …


  80. سعید در 09/03/09 گفت :

    جالب این جاس که من هنوز این باور بچه گانه رو دارم. پدر و مادر من هر دو شصت ساله هستن، و هیچ چیز مثل فکر کردن به اونا توی تصمیمم برای رفتن از این کشور تزلزل ایجاد نمی کنه. فک می کنم اگه کنارشون باشم – و سفید شدن موهاشونو کم کم ببینم – هیچ اتفاقی براشون نمی افته.


  81. سلام ویولت عزیزم .
    اره راست میگی مرگ خیلی نزدیکتر از رگ گردنه . اینو وقتی فهمیدم که عزیزم پرکشید توی اوج جوونی ……. عزیزترینم روی تخت بیمارستان اب میشد و من فقط گریه میکردم و دعا که خدایا منو به جای اون ببر …. اینو وقتی فهمیدم که وقتی همه ی دکترا گفتن تمومه خدا نذاشت تموم بشه ……


  82. مرتضي در 09/03/09 گفت :

    مرگ دوان دوان مي آيد تا فرصتمان را بدزدد. فرصتي كه مي شود صرف ديدن مادر كرد. فرصتي كه مي شود به حركت يك مورچه خيره شد. كاش روز ۲۵ ساعت بود. اينطوري هر ۲۴ سال ، يك سال اضافي داشتيم و مرگ يكسال بيشتر بايد تلاش مي كرد.


  83. محمد امین در 09/03/09 گفت :

    بهد از سالها دوباره کشفت کردم… سلــــــام ویولت


  84. سلام
    اين پست و پست قبليتون پدر منو امشب درآورد
    من به اون گندگی رو که ديدی
    الان چشمام خيس خيسه و دارم گريه ميکنم
    پست جديدم رو ببينين در مورد شما نوشتم
    این تصویرسازیت منو بیچاره ام کرد
    یه زخم بیست و چندساله سر باز کرد ویولت#flower
    ممنونم از تلنگری که به روحم زدی#flower


  85. سلام
    الان پستم رو کاملتر کردم باز هم ازت ممنونم#winking #flower


  86. غریبه ۱ در 09/03/09 گفت :

    #flower


  87. ۱غریبه در 09/03/09 گفت :

    سلام ..ممنون از وب بسیار زیباتون…..مدتی قبل یه لینک اهنگ به نام لیلا گذاشتین ..اگه میشه لینک رو دوباره بزارین…ممنونم…#flower


  88. اونی که بيشترازقبل دوست داره در 09/03/09 گفت :

    وای مرگ#sick #cry توروخدا هيجوقت راجع به مرگ هيچی ننويس..غربت نشينی باعث شده فکرکنم خيلی به مرگ نزديک شدم#sad احساس ميکنم دارم توبرزخ زندگی ميکنم..نميدونی چه حس بديه ويولتم


  89. different girl در 09/03/09 گفت :

    #sad #flower


  90. سارا در 09/03/09 گفت :

    سلام ويلی
    من يه وبلاگ باز کردم و بدون اجازه تو رو لينک کردم . تو رو خدا دعوام نکن . اخه خودت می دونی خيلی وقته عاشقتم . اگه شد بهم سر بزن خیلی منتظرتم
    مراقب خودت باش
    سارا


  91. ۱غریبه در 09/03/09 گفت :

    ممنونم که جواب ندادین دوست گرامی…..به قولی کلاس گذاشتین…..مهم نیست…خوش باشی#smile
    _____________________________
    ببخشید متوجه نشدم لطفا دوباره بپرس