بعضی وقتا، می بینم کاملا یادم میره که دارم میون یه مُشت آدم بزرگ زندگی می کنم که خودشون رو منطبق کردن با قوانین آدم بزرگا مثل دوروغ و دودره بازی…و یادشون رفته خلوص و یکرنگی دنیای کودکی رو…
اگه هنوزم یه آدم بزرگ درست و حسابی نیسنم اداشون رو که می تونم درآرم تا کمتر آسیب ببینم.
حالم زیاد خوب نیست، استراحت می کنم.
1- از در دستشويي اومدم بيرون. اميد رو صدا مي کنم کمکم کنه چند قدم باقي مونده رو برم.
– نمي خواي صبر کنيم دستات رو بشوري؟
– – نه نمي خواد جايي نرفتم که.
– ببخشيد دوبار رفتي دستشويي، اونوقت شما به کجا ميگيد “جايي” ؟
– :heehee
2- جديدن حالتي پيدا کردم که در کسري از ثانيه تموم جون از بدنم خارج ميشه يعني نه ديگه کنترل پاهام رو دارم نه دستها نه کمر و نه حتي گردن و زبونم شل ميشه که مخاطبم به سختي حرفهام رو دنبال ميکنه. به تجربه بهم ثابت شده اينجور مواقع بايد يک چيز شيرين بخورم که يک کم انرژيم برگرده سرجاش شايد قند خونم ميفته که اينطوري ميشم….البته شايد.
3- براي چندتا پله پيش رو، اميد بغلم کرده براي جابجا شدنم. با خنده مي گم چرا مثل اردک راه ميري؟ با خنده ميگه من اصن توقع ندارم ازم تشکر کني فقط لطفا حرف نزن.!!!!!!!!!!!
4- جلسه پنجم آب درماني تونستم عرض استخر رو طاق باز شنا کنم. خيلي کار سختي بود چون يکي از عوارض کوفتي اين بيماري مختل و حتي از بين رفتن هماهنگي اعضا بدنِ. و حالا براي پا زدن مدل قيچي و دست زدن مدل پارو و جمع کردن آب زير بدن يعني درست خلاف حرکت پاها يه چيزه فاجعه ايي و همش بايد رو تک تک حرکاتت فکر کني. مينو جون معتقده شنا لازمه حرکات منه تا هماهنگي اعضا بدنم کم کم برگرده به حالت سابق.
5- روز اولي که رفتم تو استخر وقتي مي خواستم قدم بردارم يه پام ميرفت مشرق اون يکي مغرب چون از لگن کمک مي گرفتم براي قدم برداشتن. مينو جون ميگفت به کاشي هاي کف استخر نگاه کن و سعي کن از حدفاصل اين نردبون خارج نشي. حالا که تو استخر پا بلند ميرم!! مي تونم بين کاشي ها نردبوني راه برم. تو استخر خيلي خوبم براي همين تصميم دارم برم ونيز ميون آب زندگي کنم.
6- يه اثرات کوچولويي تو زندگي عادي و خشکي مي بينم مثلا اينکه وقتي مي خوابم با کمي فشار مي تونم پاهام رو توي سينه جمع کنم.
7- هفته پيش سريال “بي گناهان” متاسفانه تموم شد. تا آخرين قسمتش رو با لذت ديدم و برخلاف عادت معمول سريالها آخرش رو ماستمالي نکرد و کاملا منطقي تموم شد. عاشق بازي آصف و جلال و پليس يا بازرس (امير آقايي) داستان بودم آقاي اميني و آقاي شهسواري خسته نباشيد.
8- اين کاريکاتور ،کاریکاتوری از وضعیت اینترنت در ایران رو از دست نديد. بي نظيره.
9- چند وقته اين آهنگ درگيرم کرده و حتی پست دیروز تحت تاثیر این آهنگ که بی وقفه تو ذهنم تکرار میشد نوشته شد “امشب به تو رو کردم،…حسابم با خودم پاکه …حریص امن آغوشم …منو بشناس که از یاد همه دنیا فراموشم”. چه شعر سخت و دير هضمي داره پراست از استعاره و تشبيه و ايهام هرچي صنايع شعري ريختن تو اين شعر و چه سختر برای خواندن.من که دوستش دارم… راستي از يک منبع خيلي موثق خبردار شدم بستگي به اوضاع جوي مملکت اواسط تير رضا يزداني کنسرت داره، اگه اينطور باشه که من حتما شرکت مي کنم از حالا بگم که اگه دوست داريد بيايد و منم ببينيد! برنامه ريزي کنيد، پولهاتون رو جمع کنيد و وقتتون رو آزاد.
رضا یزدانی-شبنم بیداری
شب، تند تند به گلابي گاز ميزنم تا به مرحله بحران ( زماني که همراه ميشه با عدم کنترل دفع مايعات) نرسيدم مسواکم رو بردارم و برم دستشويي. سيب خوش رنگ و تراش توي زير دستي بدجوري چشمک ميزنه معلومه خوب رسيده و ترش و پر آبه ولي نمي تونم صبر کنم و زمان بگذارم براي خوردنش اينقدر هم تو پاهام جوني احساس نمي کنم که برم دستشويي و برگردم سيبم رو بخورم و دوباره برم دندونهام رو مسواک کنم پس به ناچار و در حسرت خوردنش بي خيالش مي شم.
از خواب مي پرم. کورمال کورمال دست ميندازم ساعت رو نگاه مي کنم ساعت 1:45 دقيقه صبح ه. سعي مي کنم دوباره بخوام ولي هرچي سعي مي کنم نميشه. بهتره يه کاري بکنم شايد خواب به چشمام بياد بلند ميشم ميشينم، چشمم به سيب مذکور ميفته و آتش هوس گاز زدنش دوباره تو دلم زبونه مي کشه. چقدر تشنه مه و هيچي مثل اين سيب آبدار ِ ترش مزه نمي تونه راضيم کنه فقط کافيه دستم رو دراز کنم تا تو دستم قرار بگيره ولي يادم مي افته دندون هام مسواک شده است و خوردن سيب تمام زحماتم رو ضايع مي کنه بايد حواسم رو پرت کنم ازش، لپ تاپ رو روشن مي کنم …
تمام زمان باقي مونده از وقت خوابيدن رو خوابهاي آشفته مي بينم. شايد دليلش همون هوس سرکوب شده باشه. با خستگي از خواب بلند مي شم از زير چشم نگاهم به سيب مي افته. هنوز همون جاست و هم چنان هوسناک براي گاز زدن… ولي ديگه نمي خوامش، برام بي اهميته. يک شب در حسرتش بودن سيرابم کرده.
مشغول تایپ کردنم که زیر چشم می بینم مامان از حموم اومد بیرون و مشکی تنشه.
– مامان چرا مشکی تنتون؟
– مثل اینکه شوهر خواهرم مُرده ها.
– شوهر خواهرتون؟ کی؟ چه وقت؟
– کارل، بابا. شوهر ژینا.
– چی می گید؟ چه وقت؟چی شد؟
– دیشب مگه بالا نبودی زنگ زدم؟…
.
.
.
اینو ننوشتم که بهم تسلیت بگید فقط ماجرا و نحوه فهمیدنش برام جالب و حتی بار طنز داشت. ناخودآگاه یاد این جوکه افتادم که به یارو میگن خبر فوت مادر فلانی رو بده بهش. اونم میگه یه شتره بود می خوابید در خونه همه! دوستش میگه: خُب؟ میگه هیچی این دفعه خوابید رو ننه ات!!
حالا شما هم جای تسلیت می تونید خاطره با نمکی از خبر شدن یا خبر دادنتون تو همچین موقعیتهایی تعریف کنید.
پ.ن برای مخاطب خاص:دیدی دایی جون صبر نکرد حلالیت بگیره؟:confused
آهنگ تقدیم به خاله عزیزم که در غم همسفر،دوست و شریک زندگیش به سوگ نشسته.:love
محمد زارع-وقتی رفتی
کامنت گذاران قاذوره طبيعيه که دو دسته هستند” مرد يا زن”.
اگه مرد باشند، چه وقت که يهو مي گرخن و لب به ناسزا باز مي کنند؟ وقتي که در مقابل خودشون يک زن يا مرد قوي و صريح مي بينن و چون در مقابل چيزي براي ارائه کردن و يا بعبارتي رقابت کردن ندارن، بهتر رو تو اين مي بينن که بخوان لب به ناسزا باز کنند و به زعم خودشون طرف مقابل رو تحقير و کوچک کنن و اگه طرف بازم به زعم خودشون نقطه ضعفي تو ظاهر داشت که چه بهتر، کارشون راحتتر.
اگه طرف مقابلشون خانم باشه خوب خيلي اُفت داره که يه زن سر از تخم درآورده و نياورده بخواد جيک جيک اضافه بکنه اگه نقطه ضعفي پيدا نکنند واسه کوبوندنش گير ميدن به ريخت و قيافه يا سن و سال طرف که براي اکثريت خانم ها به نوعي نقطه ضعف محسوب ميشه و همه اين تلاش هاي مذبوحانه من و ياد مردهاي بي فکري مي ندازه که تا يک حرف حق از يک زن مي شنون و جوابي درخور ندارند بدهند صداشون رو از ته حلق ميندازن سرشون که ” تو بشين آبگوشتت رو به پز!!”
اگه طرف خانم باشه که صد افسوس مارک حسادت رو به دوش مي کشه و چون هيچي تو زندگيش نشده و يا هيچ کس بخاطر خودش دوستش نداشته دچار تحقير نهفته ست و اگه فردي ديگه به اين امتياز ها دست پيدا کرده، حق اين خانم رو خورده و صدالبته که مستحق و سزاوار اين جايگاه نيست و وظيفه شرعي و قانوني اين خانم ِ که با انواع الفاظ رکيک و تحقير کننده اين و به شخص موفق گوشزد کنه!! شايد که خودش رستگار بشه و اندکي شعله حسادتش بکشه پايين که از قديم گفتن ” حسود حسود هرگز نياسود.”
تو جواب يکي از کامنتها گفتم اين برخوردها و اظهار نظرهاي عالمانه!!!! برام عجيب نيست. از وقتي که سري تو سرها درآوردم مقبول جمع کثيري از خانومها و آقايون نبودم. چرا؟ چون کلّم کار ميکرد چون زير بار حرف زور نمي رفتم چون جواب ميدادم و زبان در قفا نبودم… حالا هم که رو ويلچر نشستم و بَر و رويي هم در ضمن دارم آقايون خيلي به يه جاييشون بر ميخوره که تحويل گرفته نمي شن با وجوديکه زن بدبخت و عليلي هستم (به زعم خودشون)و بايد از خدام باشه که يکي از اين شاهزادگان در راه رضاي خدا تحويلم بگيره و بعد عين دستمال کاغذي مصرف شده پرت کنه اون طرف. زناني هم با تفکر مشابه من رو هوو و دشمن مسلم خودشون ميدونند چون هم بر و رو و سر زبون دارم هم بي مَردم و محتاج آغوش يک مرد!!!! پس به عينه يک دزد ناموس مسلمم.
بازم ميگم ذره ايي تفکر اين آدمها برام اهميت نداره و من کار خودم رو مي کنم و از روي همين ويلچر آدمها و بخصوص مَردها رو انتخاب مي کنم و اجازه نميدم انتخاب بشم …. ناراحتي؟ لگن آب سرد رو گذاشتن واسه همين موقع ها تو هم مثل خیلی های دیگه.
دلايل بيشترم براي اينکه بگم نه چي بود؟( ادامه نوشته چهارشنبه)
خوبه که دلايلم رو يکبار ديگه براي خودم مرور کنم اونم مکتوب نه توي ذهن.
اين آدم ميشه گفت اولين عشق واقعي زندگيم بود. از وقتي که خودم رو شناختم و تفاوتهاي حسي و فيزيکي بين يک دختر و پسر رو تشخيص دادم اين آدم با اون نگاه سبز ِ شوخ و استهزا کننده و لبخند کج گوشه لبش و اون موهاي خرمايي رنگ منگول منگول کعبه آمال عشقي من شد وديگه اينکه هميشه يه دوربين دستش بود و بعدشم آتليه و عکسهايي که ازمون ميگرفت … جرقه علاقه من به عکاسي زده شد.
اين آدم فاميل دور ما بود ولي فاميلي که به سبب نسبتش هر چند که دور ولي زياد همديگه رو ملاقات مي کرديم. من عاشقش بودم و بعدها فهميدم اون هم همينطور ولي هيچ وقت ِ هيچ وقت اين احساسمون رو بهم نگفتيم و تا بعد از ازدواج اون هيچ وقت به اين احساس مشترک پي نبرديم و در خفا و تو دل خودمون به تنهايي ديگري رو مي ستوديم. اون موقع ها چقدر دلم مي خواست بهم پيشنهاد ازدواج بده و جون ميدادم براي شنيدن حرفهايي که نزديک به يک سال پيش شنيدم و خنده دار تر اينکه برام تعريف کرد اونروز( 16 سال پيش) که من بهت گفتم تا يک سال ديگه موقعيت زندگيم تو کشور*** تثبيت ميشه منظورم اين بود که صبر کن برام تا باهام ازدواج کنيم!!! حالا من نميدونم توقع داشت من جن باشم يا گ* جن خورده باشم که بفهمم منظور آقا چي بوده از اين حرف؟؟( ضرب المثل کاشاني ه)
زماني که آدم جوونه خيلي تصورات رويايي داره و از خيلي چيزها مي تونه بگذره براي اينکه فقط به عشقش برسه ولي الان من زني هستم در استانه 37 سالگي با مشکلات خاص خودم . به لطف خدا و هومان حداقل يکبار! عشق رو به معناي واقعي چشيدم و مزه وصال اون عشق رو و الان تجربه بهم ثابت کرده عشق لازمه يک رابطه و ازدواج هست ولي به هيچ عنوان کافي نيست. الان اگه بخوام مثل يک جوون 20 ساله به اين شرايط نگاه کنم احمقانه به نظر ميرسه . من الان زني هستم که اگه مردي واقعا من رو مي خواد بايد بهاي اين خواستن رو پرداخت کنه و به معني عام من و ” نگه ” داره. يعني چي که نگه داره؟ چرا که من نياز مالي ندارم که بخوام بخاطرش ازدواج کنم و چشمم دنبال پول مرد باشه. به لطف خانواده نيازي ندارم که حتما بخوام ازدواج کنم که مرد مورد نظر ازم نگه داري کنه و نگران آينده و تنها موندنش باشم. چشمم دنبال عاشق شدن نيست چون تجربه اش رو دارم. احتياج به مرد تو زندگيم ندارم چون خدا دوست پسري جلوم گذاشته که هرچند رابطه قاوني بينمون نيست و سندي امضا نشده بينمون ولي از هر شوهر متعهدي بيشتر هوام رو داره و بهم سرويس ميده!! من الان به زني تبديل شدم که روابط اجتماعي زيادي داره و مردي که باهامه بايد کاملا بتونه اين قضيه و ارتباطات زيادم با زن يا مرد غريبه رو هضم کنه و ترمز نباشه برام چون به هيچ عنوان پذيراي اين نيستم که کسي برام تعيين تکليف کنه و با اينکارش به شعورم توهين کنه. من يکبار تجربه تموم کردن همه چيز رو در اوج خواستن داشتم پس بار دوم هم مي تونم اينکار رو انجام بدم چون قبح اوليه رو نداره و اصن دلم نمي خواد وارد رابطه ايي بشم که زماني بخوام تمومش کنم و ترجيح ميدم اگه ذره ايي شک دارم اصن چيزي رو شروع نکنم … همه اينها سبب ميشه که براي انتخاب مردي در مقام شوهر خيلي خيلي سخت گير باشم و به عبارتي و کل اين مجموعه دلايل رو بذار به اين حساب و معني که اعتماد به نفس قبول مسئوليت يک زندگي مستقل رو ندارم و ترجيح ميدم اين عشق و خواستنهاش در حد يک خاطره خوب و يک افسوس و آه شيرين باقي بمونه.