کمی تکمیلی

فردا می نویسم که چه به سرم گذشت و چرا از لحظه حالم و از شنیدن صدای طبیعیم دارم لذت می برم. وقتی لحظه ایی که دستم رو گذاشتم کنار دوشاخه پریز برق و فرمان دادم تمومش کن ….
الان از زندگی و لحظه اش لذت می برم چون لحظه اتمام رو با پوست و خون و جونم درک کردم.
الان می تونم با لذت فریاد بزنم ” آی مردم من خوشبختم، چون دوست دارم و دوست داشته میشم” چون جماعتی رو دارم که باهام هم نفس و هم نگران و هم دمند و چی بهتر از این و چه لذتی نابتر، هان؟
احساس می کنم اینقدر مثبتم که قادرم نفرت انگیز ترین دشمنانم حتی کامنت گذران نه چندان محترم! رو هم دوست داشته باشم و حتی ببخشم.:wink
هرکی طلب مغفرت داره بشتابه که الان وقتشه وگرنه بعدا میزنم فکش رو می خوابونم رو زمین، گفته باشم.:laughing
اینها نوشته های ذهن هذیون زده مه و شاید به مرور تکمیل تر هم بشه از حسهای تجربه کرده ام و کامنت دونی نداره ولی کامنت دونی پست پایین فعاله هم چنان.


دیدگاه ها خاموش