ديشب به من که خيلي خوش گذشت.
اولين غافلگيري وقتي اتفاق افتاد که شب گير عزيز !!! زنگ زد و گفت خونه بمون دارم ميام دنبالت! ولي از اونجايي که خدا مرد جماعت رو به ندرت از دستش در رفته و خوش قول و سروقت بيا، آفريده، دير کرد و باز از اونجايي که من با يه عده ديگه از بچه ها دم در اريکه قرار داشتم و باد و بارون هم شده بود ، نميشد خودم رو معطل شب گير کنم و راه افتادم ولي با خشم اژدها. هرچي بهم زنگ زد که تا 5 دقيقه ديگه ميرسم يا يه دقيقه ديگه صبر کن، محل نذاشتم و از شدت خشم هم مي لرزيدم که مگه من گفتم بيا دنبالم؟ تو که دشمن خوني رضا يزداني هستي ديدي با اومدنت اونم با اين روش بهتر مي توني حال من و بگيري؟ ولي فکر کردي .تمام توطئه ات رو تو نطفه خفه مي کنم … چند لحظه بعد باز تلفنم زنگ خورد، شب گير بود. با خشم تلفن رو جواب دادم ولي يکي ديگه پشت خط بود گفت من ***مم. از عصبانيت فکرم کار نمي کرد *** کيه؟- موسيو گلابي!! حتي شوک ناشي از حضور معاون رييس دشمن هم نتونست آرومم کنه، خُب گلابي جان من ديگه اونجا نيستم بيايد دم اريکه.
12 نفري مي شديم که همه براي اولين بار بود همديگه رو مي ديديم، زير يه سقف جمع شديم در انتظار اومدن بقيه. شب گير در نهايت شرمساري از تاخير و درصدد جبران مافات پالتوش رو درآورد و انداخت روي من که چون نشسته بودم و تحرک نداشتم سردم نشه!!! و خودش با يه لا پيراهن بهاري ايستاد تو اون هواي سرد ولي زهي خيال باطل که بخشيده بشه.
وقتي رفتيم تو معلوم شد جاي من رديف اول گذاشته شده و بچه ها جداي از من هستند. رو اولين صندلي خالي با کمک بچه ها نشستم ولي بعد استقرار معلوم شد شماره صندلي من نيست و اشتباه نشستم از حرکات ژانگولر شب گير فهميدم اشتباهي نشستم ولي خوب جاييه!!! :teethيک نگاه به بغل دستيم انداختم. تبارک الله احسن الخالقين يعني خدا هيچي براي اين بشر کم نذاشته بود. قد ماشالله حدود 185 يا شايدم بيشتر هيکل چهارشونه و ورزشکاري. موهاش، واي که منم غش مي کنم براي مرد مو بلند ولي اين يه چيز ديگه بود موهاش تا نزديک کمرش بود و پُر به رنگ خرمايي مايل به بور. ريش و سبيل پُر بلوند با چشمهاي روشن و از همه مهمتر بسيار خوش مشرب.
شب گير مي گفت : خدايا چي مي خواستيم چي شد؟!!! پيش ما ننشِست هيچ، بغل دست يه نفرم نشست که هيچ رقمه نمي شه باهاش رقابت کرد …بازوهاشو نيگا!!!
از شدت خنده نفسم بالا نمي اومد. شب گير گفت خانم اينجا جاي شمانيست پاشو جات رو عوض کن!!! گفتم سختمه ويلچر رو هم جمع کرديد گفت شده بغلت کنم خودم ببرمت، جات رو عوض مي کنم!!! اينجا صاحبش مياد اونوقت بيشتر اذيت ميشي … که آقا خوشتيپه به بحث خاتمه داد و وارد صحبت ما شد و گفت چيکار داريد بهشون؟ اذيت ميشن بذاريد همين جا بنشينند!! هرکي اومد ، اون جاش رو عوض کنه ديگه اينقدر شعورشون ميرسه…………… در نتيجه جنگ مغلوبه شد و من پيش ايشون نشستم.
کنسرت و اجراي آهنگها از نظر من بي نظير بود فقط ما چون جلو نشسته بوديم صداي بلندگو زياد بود و صداي خواننده محو ميشد تو صداي گيتار برقي ها که ظاهرا اين مشکل تو رديفهاي ديگه نبود.
وقتي آهنگ کارتون رو اجرا کرد خانمي از وسط جمعيت بلند گفت من به نمايندگي از طرف گروه انميشن بخاطر اجرا خوب اين آهنگ ازتون تشکر مي کنم.
بعد کنسرت آقاي يزداني زحمت کشيدن اومدن پايين و عکس گرفتيم و بعدش رفتيم شام خورديم که موقع حساب کردن فهميديم همگي شامل کَرم و لطف آقاي شب گير واقع شديم و مهمون ايشونيم و من و مَمَر کلي دلمون سوخت که چرا غذامون رو تقسيم کرديم و يا چرا گرونتر انتخاب نکرديم!!! که اين هم از شگرد ايشون بود که قبل انتخاب ندا نداد که مهمونيد!.
موقع صرف غذا برام پيامک!! اومد که براي سانس دوم هم دعوت ويژه شديم. ولي ايادي استکبار که معرف حضور هستند به سرعت باد ويلچرم رو از ناحيه خطر دور کردن که مجدد نپرم تو سالن.
شب خوبي بودو جمعي بهتر. ممنون از همگيتون که وقت گذاشتيد و حتي برخلاف سليقتون اومديد.:love
پ.ن: شرح ماجرا و می تونید به قلم شب گیر و موسیو گلابی هم بخونید.البته که ظاهرا هنوز خوابن و آپ نکردن اگه نچاییده باشن و هنوز در قید حیات باشن.evil
این نوشته رو دوهفته پیش برای مجله “مردم و جامعه” نوشتم و چون بجز یک پاراگراف بقیه اش فی البداهه و جدیده میگذارمش اینجا که خونده شه:
اعتقادم بر اينه که افکارم چه مثبت و چه منفي مي تونه حال و آينده ام رو شکل بده و اتفاقاتي حتي بعضا ناخوشايند رو به سمتم روان کنه مثال ملموسش همين بيماري (ام اس) که سالهاست من رو با همه بديها و کم توانايي هاش اسير خودش کرده .
يادمه بچه که بودم حدود 6 ساله، يک دوستي داشتم که همسايه ما بود اين دوستم يک دائي داشت که هر وقت ميامد خونشون با چوب زير بغل بود و تازه دو تا آدم گردن کلفت ديگه زير بغلش را مي گرفتند که از پلها ببرنش بالا.يکروز از مرجان(دوستم)پرسيدم دائيت چشه؟ گفت:ام-اس داره.اون موقعها کسي نمي دونست ام-اس چيه تا اينکه عمه خود من هم مبتلا شد و ديگه من و مرجان کلي پز مي داديم به بقيه که فاميل ما يک مرض ناشناخته داره و دل شما بسوزه!! خلاصه يکبار مرجان داشت از ناتوانيهاي دائيش واسه من تعريف ميکرد،مي گفت يک شب دائيم خوابيده بود از وول وول زدن يک چيزي بغل لبش از خواب بيدار ميشه زير چشمي نگاه ميندازه مي بينه يه سوسکه ولي اينقدر قدرت نداشته که دستش را بياره بالا و سوسکه را بزنه کنار!!!!
اين شد که فوبيا ام-اس تو ذهن من شکل گرفت که عجب بيماري ه آدم حتي يه سوسک رو هم نمي تونه از خودش برونه .ترس ابتلا به اين مريضي موند تو جونم و پيشا پيش اونقدر موج منفي فرستادم تا اينکه مبتلا شدم اونروزي که دکتر بهم اعلام کرد ام-اس دارم نمي دونستم بخندم يا گريه کنم.
همين تجربه ناخوشايند که شايد بزرگترين و دردناکترين درس زندگيم بود بهم آموخت که با افکار منفي پذيراي اتفاقات بد نباشم و به استقبالشون نرم.
قديمي ها مثل خوبي دارن که ميگن “هرچي پيش آيد خوش آيد” شايد به نوعي برميگرده به همين حرفي که من زدم و اينکه چرا از حالا زانوي غم به بغل بگيريم و بترسيم براي واقعه ايي که هنوز اتفاق نيفتاده.
در حال حاضر سعي مي کنم با قدرت مثبت به افکارم جهت بدم و خودم رو تو وضعيتهاي بهتر جسمي تصور کنم که شايد جسمم هم به احترام فکرم کمي کوتاه بياد و همکاري کن باهام. ديگه اتفاقي ه که افتاده( مبتلا شدن به بيماري) پس چه بهتر که از حالا به بعد رو از دست ندم و سعي کنم با افکار مثبت آدم موفقي از خودم بسازم نه يک بيمار ناتوان ِ گوشه عزلت گزيده که بقيه به ديده ترحم بهش نگاه مي کنند.
براي شروع سعي کردم رو فعاليتهاي عادي زندگيم تمرکز کنم مثلا وقتي مي خوام چند پله رو بالا برم ولي پاهام کاملا سنگ شده و زانوم خم نميشه، چشم هام رو مي بندم و سعي مي کنم فکرم رو متمرکز کنم روي کاري که مي خوام انجام بدم. با پاهام و عضلات صحبت کنم و ازشون بخوام همين چند پله رو ياري کنند تا بتونم قدم بردارم و بالا برم و واقعا ميشه و ميرم.
قدرت تفکر چيز عجيبي ه که نبايد ازش غافل شد مي تونه هم سازنده خوبي براي زندگي باشه و يا بالعکس يک مخرب و ويرانگر حال و آينده ، اين ديگه بسته به انتخاب شماست.
امروز به شدت گرفتارم.
ديروز گردهمايي برگزار شده ولي اقاي خاتمي نرفته!! جمعيت به حدي زياد بوده که روي سن هم نشسته بودند… از کساني که رفتند بالا و صحبت کردند خانمها “هما روستا” و “ليلي رشيدي” رو ميشه نام برد.
من تو ساعتهاي آخر بهم توصيه شد که نرم و بعدش هم باز گفتند چه خوب کردي نيومدي چون ازدحام جمعيت حتما اذيتم مي کرد.
من همچنان به تلاش خود برای ترغیب دشمن ادامه میدهم ( برای ثبت در تاریخ نوشته شد)
يک عضو اسپشيال جديد داريم.
ميگن يه بابايي نشسته بود يه گوشه واسه سرگرمي سوزن ميزد به يه جاييش!! و جيغ مي کشيد.
شده حکايت من، سواي سر شلوغي هميشگيم و منهاي مهمون داشتن و بايد دردسترس باشم وپيگير کارهايي روزمره ايي که بايد انجام بده و صرف نظر از اينکه شنبه ها بايد مطلب مجله رو تحويل بدم… برداشتم براي خودم دردسر تازه درست کردم که من براي کساني که مي خوان بيان کنسرت بليط مي گيرم. حالا هماهنگ کردن با خود آدمها و مرتب ايميل چک کردن که اسمي از قلم نيفته يک طرف تو اين بلبشو پيدا کردن منبع بليط دار و قرار تحويل و چه و چه گذاشتن يک طرف ديگه.
حالا اين همه رو بي خيال … قسمت اعظم انرژي صرف کردن سر کَل انداختن با بعضي دوستان مخالف که سردسته شون شب گير عزيز!!! ه (سرورشه دان شده وبلاگش باز نمیشه ولی به رسم معرفت لینک دادم:tounge) و کُري خوندن باهاشون و سعي در تطميع دشمن براي شرکت در کنسرت ه.
بگو بچه، آزار داري؟ برو حالش رو ببر چرا مسئوليت اضافه قبول مي کني واسه خودت دردسر مي تراشي؟
ديروز دردونه(دختر برادرم 10 سالشه) ازم مي پرسه. عمه جون دوست پسر مگه چيه که ميگن بده؟ ميگم هر دوست پسري که بد نيست ،دو نوع دوست داريم يه دوست ساده که با هم قايم موشک بازي کنيد و اسم فاميل يا چه ميدونم از اين قبيل کارا يه نوع هم دوست ديگه که اون بده داشتنش تو اين سن و سال. ميگه: اون چه مدليه؟ نوک زبونم مياد بگم (بيب!!!:teeth) ولي حرفم رو قورت ميدم و موندم چطوري بهش توضيح بدم که هم بفهمه و هم بدآموزي نباشه– ولله که تجربه سختيه چه مي کشيد شما مادر و پدرها– ميگم اون نوعش اين مدلي که وقتي باهم تنها شديد ماچ ماچ بازي کنيد………….پوف.
ميگه آهان حالا فهميدم. ميگم اگه اينجوري شد بايد بياي به يه بزرگتر که بهش اعتماد داري بگي.
وقتي يک بيماري مزمن گريبانت رو مي چسبه، آروم آروم ياد مي گيري که به هر سختي هر چند سخت عادت کني.
روزهاي خيلي خيلي سخت و بدي رو گذروندم حالا نميدونم واقعا بهتر شدم يا مثل هميشه به اين وضعيت بد و غيرقابل تحمل هم عادت کردم.
هنوزم مثل چسبک به ديوار مي چسبم و براي کنترل تعادلم ازنوک دماغم که مماس با ديواره کمک مي گيرم ولي ديگه مثل روزهاي اول وضعيت نا متعادلم شوک بهم وارد نميکنه.
هفته پيش ديگه داشت حالم از خودم و موج منفي که دورم پيچيده شده بود بهم مي خورد. چيزي که واضحه اين بود که فعلا قصد تموم کردن چيزي رو نداشتم و اين حقيقت حال حاضر زندگيمه …پس بايد خودم رو مي تکوندم و بهتر ادامه ميدادم.
گوشي تلفن رو برداشتم و به يه دوست زنگ زدم و ازش خواستم يه قرار ملاقات براي هفته آينده داشته باشيم، خوشبختم که برام وقت گذاشت و قبول کرد…کم کم يه جمع دوستداشتني رو جورکردم. باوجوديکه اينروزا خروج از خونه برام مساوي با مرگه ولي خواستم يه بار ديگه به خودم ثابت کنم که هنوزم مي تونم.
بهم پيشنهاد شرکت تو ميتينگ آقاي خاتمي رو دادن ولي با توجه به جوّحاکم فکر کنم شرکتم بيشتر دست و پاي همراهم رو مي بنده و ميشم دغدغه فکريش.
پيشنهاد شرکت تو کنسرت هم عالي بود. قبلا گفتم که کودکي و نوجووني و جووني ام با صداي گيتار و ديدن نوازنده اون در هم آميخته شده ،براي همين صرف نظر از خواننده اش که جدا ارادت دارم به صدا و شعرهاي انتخابيش، خود حال و هواي کنسرت اونم از نوع راک برام يه چيز ديگه ست.
صبحها با تلاشي مضاعف از پله ها ميرم بالا و خيلي زودتر از قبل برميگردم تو سوراخي خودم فقط براي اينکه پاهام رو دراز کنم و کمي زانوهاي خشک شده ام آروم بگيره… ولي هنوز دارم زندگي مي کنم هرچند سختر از قبل ولي ميشه هنوزم ازش لذت برد.
پ.ن:بچه هايي که واقعا مي خوان بيان کنسرت لطفا ظرف همين امروز برام ايميل بزنن با سابجکت کنسرت و تعداد بليط درخواستي و تو چه قیمت رو بگن که من بتونم تعداد مشخص بگم بهشون و در ضمن قرار تحويل بليط بگذاريم باهم. اينجوري تو کامنتها متوجه نميشم داريد تعارف مي کنيد يا واقعا مي خوايد بياييد.اگه يه شماره موبايل هم بديد ديگه ممنون تر ميشم.
امروز از خودم و فکرم هم خنده ام گرفت هم خوشم اومد.
جلوی پله ها ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم برای گرفتن انرژی و بالا رفتن از پله. بعد طی یک یا دوپله انرژیم تموم شد:whewچشمهام رو بستم و خطاب به خودم گفتم : به این فکر کن که چه هفته خوبی رو پیش رو داری و چقدر برنامه های هیجان انگیز، دیدن دوستان خیلی خوب، گردهمایی خاتمی و شاید کمی کتک چاشنی اش:sick و از همه مهمتر کنسرت رضا یزدانی که اینبار شخصا دعوت شدی:love و به این بهانه شاید دوستان و خوانندگان خوب دل مشغولی هات رو هم دیدی ،چی از این بهتر؟ انرژی ات رو جمع کن و برو بالا… این هفته بیشتر از همیشه به این ته مونده قوّت احتیاج داری…برو دختر جون خیلی کار داریم.
یک زمانی با این آهنگ زندگی کردم پس دوباره ميذارمش.
رضا یزدانی-نانوشته
این یه پست ویژه است.
الان آقای اوجی مدیر برنامه “رضا یزدانی” باهام تماس گرفتند.
ایشون 13 و 14 اسفند یعنی سه شنبه و چهارشنبه هفته آینده تو اریکه ایرانیان کنسرت داره.
قیمت بلیط از 20 هزارتومن تا 35 هزارتومنه بستگی به جاش. بلیط رو می تونید از مراکز فروش دارینوش و ققنوس تهیه کنید.
مشخصه خیلی کیفور شدم؟:teeth
پ.ن: حالم نسبت به چند روز گذشته خیلی بهتره و حالا انگیزم قوی تر.
اگه کسی مصّره تو شرکت کردن و دلش می خواد با هم باشیم به من حداکثر تا یک شنبه بگه که بلیط رزرو کنم.
من چهارشنبه بعداز ظهر رو انتخاب کردم برای رفتن.