نوشته ایی برای مجله

این نوشته رو دوهفته پیش برای مجله “مردم و جامعه” نوشتم و چون بجز یک پاراگراف بقیه اش فی البداهه و جدیده میگذارمش اینجا که خونده شه:
اعتقادم بر اينه که افکارم چه مثبت و چه منفي مي تونه حال و آينده ام رو شکل بده و اتفاقاتي حتي بعضا ناخوشايند رو به سمتم روان کنه مثال ملموسش همين بيماري (ام اس) که سالهاست من رو با همه بديها و کم توانايي هاش اسير خودش کرده .
يادمه بچه که بودم حدود 6 ساله، يک دوستي داشتم که همسايه ما بود اين دوستم يک دائي داشت که هر وقت ميامد خونشون با چوب زير بغل بود و تازه دو تا آدم گردن کلفت ديگه زير بغلش را مي گرفتند که از پلها ببرنش بالا.يکروز از مرجان(دوستم)پرسيدم دائيت چشه؟ گفت:ام-اس داره.اون موقعها کسي نمي دونست ام-اس چيه تا اينکه عمه خود من هم مبتلا شد و ديگه من و مرجان کلي پز مي داديم به بقيه که فاميل ما يک مرض ناشناخته داره و دل شما بسوزه!! خلاصه يکبار مرجان داشت از ناتوانيهاي دائيش واسه من تعريف ميکرد،مي گفت يک شب دائيم خوابيده بود از وول وول زدن يک چيزي بغل لبش از خواب بيدار ميشه زير چشمي نگاه ميندازه مي بينه يه سوسکه ولي اينقدر قدرت نداشته که دستش را بياره بالا و سوسکه را بزنه کنار!!!!
اين شد که فوبيا ام-اس تو ذهن من شکل گرفت که عجب بيماري ه آدم حتي يه سوسک رو هم نمي تونه از خودش برونه .ترس ابتلا به اين مريضي موند تو جونم و پيشا پيش اونقدر موج منفي فرستادم تا اينکه مبتلا شدم اونروزي که دکتر بهم اعلام کرد ام-اس دارم نمي دونستم بخندم يا گريه کنم.
همين تجربه ناخوشايند که شايد بزرگترين و دردناکترين درس زندگيم بود بهم آموخت که با افکار منفي پذيراي اتفاقات بد نباشم و به استقبالشون نرم.
قديمي ها مثل خوبي دارن که ميگن “هرچي پيش آيد خوش آيد” شايد به نوعي برميگرده به همين حرفي که من زدم و اينکه چرا از حالا زانوي غم به بغل بگيريم و بترسيم براي واقعه ايي که هنوز اتفاق نيفتاده.
در حال حاضر سعي مي کنم با قدرت مثبت به افکارم جهت بدم و خودم رو تو وضعيتهاي بهتر جسمي تصور کنم که شايد جسمم هم به احترام فکرم کمي کوتاه بياد و همکاري کن باهام. ديگه اتفاقي ه که افتاده( مبتلا شدن به بيماري) پس چه بهتر که از حالا به بعد رو از دست ندم و سعي کنم با افکار مثبت آدم موفقي از خودم بسازم نه يک بيمار ناتوان ِ گوشه عزلت گزيده که بقيه به ديده ترحم بهش نگاه مي کنند.
براي شروع سعي کردم رو فعاليتهاي عادي زندگيم تمرکز کنم مثلا وقتي مي خوام چند پله رو بالا برم ولي پاهام کاملا سنگ شده و زانوم خم نميشه، چشم هام رو مي بندم و سعي مي کنم فکرم رو متمرکز کنم روي کاري که مي خوام انجام بدم. با پاهام و عضلات صحبت کنم و ازشون بخوام همين چند پله رو ياري کنند تا بتونم قدم بردارم و بالا برم و واقعا ميشه و ميرم.
قدرت تفکر چيز عجيبي ه که نبايد ازش غافل شد مي تونه هم سازنده خوبي براي زندگي باشه و يا بالعکس يک مخرب و ويرانگر حال و آينده ، اين ديگه بسته به انتخاب شماست.


نظرات شما


  1. .... در 09/04/03 گفت :

    من فکر ميکنم اينو توی نظرات وبلاگت خوندم! يعنی يکی اين قضيه بيماری دايی دوستش رو واسه تو تعريف کرده بود !


  2. کورش در 09/05/03 گفت :

    رونیکا اگه درد صورت خیلی شدیده به بالا و پایین صورتت تیر میکشه و فقط نصف صورتته زود برو دکتر که احتمالا نوریت تریژمینال داری با کورتن خوب میشه نترس پیش یه متخصص گوشو حلق و بینی برو


  3. ياسمن در 09/05/03 گفت :

    سلام ويولت جون خوبی؟؟
    کنسرت خوش گذشت؟؟
    با همه احترامی که براتون قائلم ولی ترجيحا با جناب شبگير موافقم!


  4. ژاله در 09/05/03 گفت :

    عزيزم اينو از صميم قلب برات نوشتم
    باور کن
    روياي زندگي چندان تيره و تار نيست که برخي حکيمان گريان گفته اند
    گاهي کمي باران صبحگاهي از يک روز خوش و دلپذير خبر مي دهد.
    گاهي ابرهاي غم آلود آسمان را مي پوشانند ،
    اما همه ناپايدار و گذرانند.
    اگر با رگبار هاي تند گل هاي سرخ شکفته مي شوند ،
    چرا بايد از ريزش باران و غرش رعد شکوه وشيون کرد؟
    لحظه هاي آفتابي زندگي شتابان مي گذرند،
    تو با سپاس و شادي
    لحظه ها را همچنان در پرواز درياب و شادي کن.
    چه باک اگر سلطان غم به ظاهر بر اميد چيره مي شود
    و حکومتي سخت وسنگين بر ما مي راند ،
    زيرا اميد بار ديگر چون فنر از جاي مي جهد
    و نشان مي دهد که هر چند فرو افتاده ولي مغلوب نشده است
    بلکه هنوز بالهاي زرينش پر باد و پر نشا ط است
    و هنوز مي تواند بخوبي ما را بر پشت خود حمل کند
    پس بی باک و بي هراس
    روزهاي سختي و محنت را تحمل کن
    زيرا شجاعت و شهامت بار ديگر با پيروزي وشکوه تمام
    پشت نوميدي را به خاک خواهد رساند


  5. آسمان۱ در 09/05/03 گفت :

    خوش گذشت خانوم خانوما؟ديدی اين بچه با پای خودش اومد اصلاً به اينهمه انرژی هم نياز نبود؟#heart #kiss اميدوارم حسابی خوش گذشته باشه#nottalking


  6. محمدرضا در 09/05/03 گفت :

    سلام. من همین امشب با وبلاگت آشنا شدم و باید اعتراف کنم تحت تاثیر روحیه ات قرار گرفتم. مایلم بطور کامل وبلاگ من رو بخونی ولی ارزیابی سرسری از شخصیت من نداشته باشی. کارم فیلمنامه نویسیه و می خوام دعوتت کنم در صورت تمایل زندگی و اتفاقاتی که پس از بیماری بر تو یا هر کدوم از دوستات که همین مشکل رو دارن گذشته رو برام شرح بدی تا در صورت امکان و پیدا کردن یه بستر دراماتیک بنویسم. لازم به توضیح نیست چنانچه شما بخوای این رازها همینجا چال می شه و البته با این کار٬ شاید کمک و امیدی برای کسایی که همدرد هستن. پیشاپیش از همکاریت ممنونم. ضمنا با اجازت لينکت رو گذاشتم تو وبلاگم


  7. فرهود در 09/05/03 گفت :

    سلام زياد… من بخاطر خرابی وبسايتم چند وقتی پيدام نبود. الانم رفتم اينجا:
    http://farhoodonline.blogspot.com/


  8. من هميشه اين طرزفكر و روحيه تو رو براي خودم و ديگران مثال مي زنم.
    ماشالا اونقدر هم كه خبره اي هميشه چند پله جولوتر از ما كه دوستاتيم هستي. طوري كه جدا از اين دست و پا بستگي ناگزيرت بايد دنبالت بدوييم كه بلكه يه كم بهت برسيم.


  9. عليرضا در 09/05/03 گفت :

    ويلی امروز پنج شنبه‌است ها. ديروز چطور بود؟ خوش گذشت. کنسرت رو می‌گم


  10. ویلی بی صبرانه منتظر اخبار کنسرت ام.


  11. گلاره در 09/05/03 گفت :

    افرين بر ويولت .#applause با حرفت موافقم .#kiss


  12. گلی در 09/05/03 گفت :

    سلام
    دارم آرشيو رو می خونم
    رسيدم به ادبيات مهد کودکی
    خيلی خنديدم
    راستی خيلی ماهي ويولت#kiss #heart


  13. پریناز در 09/05/03 گفت :

    کنسرت خوش گذشت؟#thinking


  14. فرح در 09/05/03 گفت :

    سلام عزيزم. اميدوارم حالت بهتر از هميشه باشه. اول از همه بگم كه گاه گاه نوشته هاتو مي خونم و بهت تبريك ميگم اينقدر پر انرژي و مقاومي. اميدوارم با همين تفكرات مثبتي كه داري و با اعتماد به نفس بالا روز به روز بهتر بشي. راستش مزاحمت شدم تا يه موردي رو باهات مطرح كنم تا اگر احيانا خبر نداري و راه حل خوبيه تو هم واسه بهبوديت اقدام كني. و يا اگر خبر داري و مي دوني عوارضي داره و راه درمان خوبي نيست توي وبلاگت بنويسي تا من به جاريم(خانوم داداش شوهرم) بگم تا زودتر اين روش درماني رو بزاره كنار. در ضمن چون نوشتي تو روزنامه مطلب مي نويسي شايد اين موضوع هم مقاله اي بشه و بتوني با تحقيق چاپش كني.
    جاري منم 26 سالشه و متاسفانه 6 ساله كه به ام اس مبتلا شده. تو اين چند ساله هم روز درميون بايد آمپولاشو بزنه و گاهي كه خيلي پيشرفت ميكنه و مثلا رو بينايي يا راه رفتنش اثر ميزاره بايد چند روز متوالي سرم بزنه. الان نزديك يك ماه ميشه كه بدون مشورت با دكترش آمپولها رو قطع كرده و به قول معروف ميره( زنبور درماني)، يعني هر روز هفت يا هشت تا زنبورو رو بدنش ميزارن تا نيشش بزنه. خيلي هم درد داره ولي راضيه. يعني ازونايي كه يك سالي ميشه اونجا رفت و آمد دارن پرسيده و همه راضي بودند و گفتند روند بيماريشون بهتر بوده و خودشم الان پرانرژي تر شده.
    همين ديگه! من تهران نيستم تا خودم تحقيقات بيشتري انجام بدم. گفتم شايد به اين طريق هم شما اطلاعات بگيري و به درد خودت بخوره و هم احيانا اگر روش پرخطريه كه من به جاريم بگم.
    قربونت بشم. اميدوارم خدا همه مريضهارو شفا بده و بهبودي رو به تو گلم هم برگردونه.
    #heart #flower
    _______________________________
    میدونم چیز مضری نیست ولی برای همه جواب نمیده
    چه خوب که برای جاری شما جواب داده#smile


  15. رابعه در 09/05/03 گفت :

    حقیقتا که حق با تو
    این مسئله رو تو خیلی از کتابهای روانشناسی عنوان کرده
    جور دیگه هم می شه به قضیه نگاه کرد ممکنه ما همش دلواپس این باشیم که نکنه واسم فلان اتفاق بیفته نکنه پچم معتاد بشه نکنه نکنه…
    تمام زندگیمون اینطوری سپری بشه و ازش لذت نبریم در حالی که هیچ اتفاق بدی هم نیفتاده .
    به قول تو یا اینکه امواج منفی رو به طرف خودمون جذب می کنیم و اتفاق بدی برامون میافته یا اینکه تمام زندگی رو به نگرانی و دلهره می گذرونیم و فرصتها رو یکی یکی از دست می دیم
    هم تو رو دوست دارم هم نوشتههای زیبات رو#kiss


  16. کيانا در 09/05/03 گفت :

    ميشه لطفا ای ميل گيلاسی رو به من بدی؟
    يه بارم شده جواب منو بدهههههههه


  17. خاتون در 09/05/03 گفت :

    خوشحالم كه ايام به كامه ويولت جان. هميشه وقتي اسم استقامت مياد و مبارزه با يه بيماري لاعلاج ياد تو مي افتم و به اينكه داري با شرايط سخت موجود هم كنار مياي و يه جورايي داري از زندگيت لذت مي بري. برات آرزوي سلامت دارم دختر خوب. موفق باشي


  18. آفتاب در 09/05/03 گفت :

    سلام ویلی جان، عالی بود واقعا همین طوره! جالب اینجاست که بعضی ا ز آدمها بعد از فرستاد یک مقدار بی‌نهایتی موج منفی برای خودشان، وقتی که اتفاق برایشان رخ داد، می‌گویند من هرچه را که پیش بینی می‌کنم برای من اتفاق می‌افتد! در حالی که به جای آن می‌توانستند اتفاق خوبی را برای خودشان رقم بزنند!