پنج سال گذشت از روزي که اولين نوشته رو فرستادم هوا. نوشته ام و نوشتم ،تقریبا هرروز، به مدت پنج سال بي هيچ شل کن سفت کني. وقتي خيلي خوشحال بودم يا حتي خيلي غمگين و افسرده .اجازه ندادم حالتهاي متغير روحيم تو نوشتن يا ننوشتنم تاثير بذاره. با تک تک تون دوست شدم يه دوست صميمي سعي کردم چارچوبها رو بشکنم و خودخواسته باشم نه اونچه که ديگران مي خواستن باشم. سعي کردم حرف بزنم انگار که دوستي صميمي پيش روم نشسته و دارم باهاش درددل مي کنم بازه سني دوستهام از دختر 11 ساله (سلام گل چه) وپسر 16 ساله هست(سلام کيارش) تا آقا و خانم 48 و 54 ساله(سلام توکا و راحله)…يادگرفتم با هر سني ارتباط برقرار کنم و بشم همسن خودش و دغدغه هام بشه دغدغه هاي اون.
به همه اتفاقات دور و برم نيم نگاهي داشتم و سعي کردم اشاره ايي هر چند کوچيک بهشون داشته باشم . سعي کردم اجازه ندم هيچ چيزي تو روح نوشته هام تاثير بذاره نه کامنتهاي تقبيح کننده و يا برعکس تشويق کننده الکي… در يک کلام خودم رو گم نکنم و هميشه باشم همون ويلي مهربون ولي در يک کلام خشن و حرف حرف خودش… و فکر مي کنم تو مديريت وبلاگ حتي در زمان بحران هم موفق بودم.
از اواسط اين سالها سياست وبلاگ نويسي ام رو به دلايل متعدد عوض کردم که مهمترينش ثابت کردن اين به خودم و خودت بود که وجود آدمهايي مثل اميد يا دوردونه فقط يه مشوقن براي نوشتنم و نه انگيزه و هدف اصلي و صرف نظر از وجود اونها خودم باز هم حرفي براي گفتن دارم که خوندني باشه.
دوستي کامنت گذاشته به اين مضمون. خوب از يه جهاتي هم راست ميگه منم ادعاي داشتن قلم آنچناني ندارم ولي اينم مطمئنم که تو اين پنج سال هيچ وقت آويزون کسي نبودم که تبليغم کنه چون بر اين باورم جنس خوب يا همون نوشته خوب خواننده اش رو هم مياره و احتياجي به کارهاي نامتعارف نيست…حالا چرا خيلي بهتر از من ها به اندازه من خواننده ندارن؟ سئوالي ه که شمايي که هر روز نوشته هاي سطحي ونه چندان دندون گير منو من باب روزمرگي هام مي خونيد و سبب ميشيد آمار بازديد بعضی روزا بچسبه به 4000 يا حتی بیشتر 5000 هزار تا بايد پاسخ بديد. چرا؟
ياد گرفتم چگونه بهتر زندگي کردن رو با همه سختي که دارم تحمل مي کنم به ديگران بياموزم و خودم هم بيشتر ياد بگيرم،دنیای اطرافم رو زيبا ببينم بخاطر خودم و خودت.
دوستهاي خيلي خوبي پیدا کردم که به داشتن تک تکشون افتخار مي کنم و مي دونم امکان نداره تو اين دنياي بزرگ کاري ازم جايي گير بمونه، فقط کافيه بخوام به طرفه العيني انجام ميشه و چه افتخاري بالاتر و چه لذتي شيرين تر از اين؟
بعد از پنج سال ديگه با اطمينان مي تونم ادعا کنم به هدف وبلاگ نويسي ام رسيدم، تونستم به تک تک شما آدمهاي سالم جسمي ثابت کنم که وجود هر بيماري آخر زندگي نيست و هنوز راههاي زيادي براي لذت بردن از زندگي وجود داره و حتي ثابت کنم که به راحتي و بي هيچ دغدغه ايي مي تونيد قلبتون رو در اختيار فردي بذاريد که به ظاهر مشکل و نقصي تو جسمش داره… مهم اون روح است که بايد سالم و سرزنده باشه.
در حاشيه: شمايي که تو اين پنج سال با من بوديد يا اگه از ميونه راه رسيديد ولي محبت داشتيد و آرشيو رو خونديد، چه تغيير مهمي تو روح نوشته ها احساس مي کنيد؟ بهتر شده يا بدتر؟ يا خودم چه تغييرات شخصيتي داشتم، مغرور شدم بخصوص بعد موفقيتها و مطرح شدن های اين چند وقته؟ دلم مي خواد نظرتون رو بدونم لازم به توضيح نيست که اظهار نظر خوانندگان هميشگي و بي غرض پذيرفتنيه و قابل تامل.
اينم دوتا عکس کاملا واضح و شبيه به خودم برای تصور واضح از نويسنده سطوری که هرروز باهاش هم قصه بوديد با شادی هاش خندیدید و با گریه هاش گریستید.
راجع به تغییرات شما از ابتدا تا حالا از دیشب بهش فکر کردم. در یک کلام. یک جور بلوغ به چشم میخوره در روندی که وبلاگ داشته. توجه به مسائل مهمتر و رشد شخصیت و بینش نویسنده نازنین این وبلاگ#heart
من ۲ سال با وب شما آشنام.آرشيو شما رو کامل خوندم.چند بار خواستم کامنت بذارم ازم ايميل خواست منصرف شدم.راستش چند بار خواب شما رو هم دیدم.از خوشحالی شما خوشحال از ناراحتی شما ناراحت شدم.ولی واقعيت اش اينه که خييييييييييييييييييييييلی چيزا از شما ياد گرفتم.
مهم ترين وجه شما که باعث ميشه تعداد بازديد های شما زياد و زياد تر بشه از نظر من اينه که هميشه خيلی خاکی و بدور از هر غروری مينيويسيد.حتی زمانی که اين همه بازديد کننده داريد.
مورد ديگه ای که از نظر من به خصوص جالبه اينه که کسی رو در فاميل داشتم که بيماری شما رو داشته و من خيلی دوسش داشتم.دلم ميخواد بدونم چطوری با وجود چنين بيماری روحيتون رو حفظ ميکند.يا روزمره تون رو چطوری ميگذرونيد.يه جورايی مقاومت شما در برابر چنين بيماری بينظيره.همه اينا به علاوه سبک نوشتن و روان نويسی و نگاه شما به زندگی باعث جذابيت و محبوبيت شما شده.البته از نظر من.خدا دلی هميشه شاد و سلامتی به شما بده.
________________________
ممنون عزیزم
دوست نداری آدرس ایمیل بذاری یه چیز الکی ثبت کن
فرصت را غنیمت می شمارم و پنجمين سالگرد وبلاگ کمک کننده و اميد دهنده تون راتبريک عرض می کنم.
من تصاويری که گذاشته بوديد ديدم به نظر ميرسه شما مثل شراب هستيد که با گذشت زمان شيرينتر و گيرا تر می شويد .
من ایمان دارم که در طول اين ۵ سال شما توانستيد شانه ای گرم و امن باشيد برای ديگران که سرشان را روی آن بگذارند ٬ ديگرانی که مشکلاتی همانند شما دارند و ديگرانی که مشکلات جسمی ندارند.
مشتاق حضور ۵ سالهای ديگر شما هستم.
Mr. Mar Mar
__________________________
وای چه پیغام عالی …ممنون
گفتم دل و جان بر سر كارت كردم.
هر چيز كه داشتم نثارت كردم.
گفتا تو كه باشي كه كني يا نكني.
اين من بودم كه بي قرارت کردم!
سلام خانم ويولت
۵ سالگی وبلاگت رو تبريک میگم…
نمیدونم، شايد هم بايد به اين دنيای «نه چندان مجازي» وبلاگستان تبريک گفت که ۵ ساله گلی مثل تو رو در خودش حفظ کرده…
پرسيدهای که چرا هر روز مياييم و اين وبلاگ رو ميخونيم…
اما خودت قشنگتر از همه جواب دادهای:
« ياد گرفتم چگونه بهتر زندگي کردن رو با همه سختي که دارم تحمل مي کنم به ديگران بياموزم و خودم هم بيشتر ياد بگيرم،دنیای اطرافم رو زيبا ببينم بخاطر خودم و خودت.».
بذار یه حقیقتی رو اعتراف کنم:
روزیهای اولی که اومدم توی این وبلاگ، در شرایط بسیار بد روحیای قرار داشتم…
تازه یکی دو تا کتاب هم خونده بودم که حالم رو بدتر کرده بود (حباب شیشه و بازماندههای غریبی آشنا)…
توی اون زمان، تنها وابستگی من به دنیا، وبلاگ خودم بود…
با خودم قرار گذاشته بودم که تعداد خوانندههام رو به یه تعداد مشخصی برسونم و بعدش قید زندگی رو بزنم…
میدونی که خودکشی،برای من کار غیرممکنی نیست…
لذا روز اول محو آمار بالای خوانندههایت شدم و فکر کردم اگه تو لینک من رو بذاری، زودتر به هدفم میرسم…
یادمه در همون اوایل یه پستی ازت خوندم که در مورد شمع نوشته بودی و آتش سوزی اتاقت( همون که در رو قفل کرده بودی و …)…
پس بازم با خودم گفتم که بیماریش خیلی پیشرفته نیست و احتمالن در یک لحظه دچار اسپاسم عضلانی شده…
اما یواش یواش فهمیدم که قضیه خیلی جدی تر از این حرفهاست، به خصوص وقتی اون پستی رو خوندم که در مورد آهنگ ستار نوشته بودی(این آخرین تلاشمه برای بدست اوردنت)
نمیدونی که وقتی به حقیقت امر پی بردم چقدر از خودم بدم اومد و خجالت کشیدم…
به خودم گفتم:مرتیکه، خجالت بکش، ویولت با وجود این همه سختی، بازهم داره از زندگی لذت میبره و با این همه مشکلات، از لذت زندگی کردن غافل نشده و داره با همهی توانش، برای رسیدن به اهدافش میجنگه….
هروقت رفتم توی یک وبلاگی و دیدم یکی داره چس ناله میکنه و از زندگیش مثال زده، فوری یه کامنت خصوصی گذاشتم و بهش گفتم: خاک بر سر بدبختت! از ویولت زندگی کردن رو یاد بگیر…
همهی این ها رو گفتم تا در ادامه، جواب آقای هادی عزیز رو بدم…
به هادی:
سوالت برای منٍ ویولتنگار! خیلی آشناست…
این سوال رو خیلیها از من پرسیدهاند، از خواهر خودم گرفته تا دوستان نزدیک، به خصوص جماعت نسوان که هر وقت میفهمند من از خوانندگان این وبلاگ هستم، لبشون رو جمع میکنند و با قیافهای درهم کشیده میپرسند:ایش! مگه این ویولت چی مینویسه به جز روزمرگیهایش…
اما چون سوالشون به شدت بوی گند حسادت میده(شاید به خاطر همینه که چهرهشون در هم میشه!)، من به ندرت شده که به کسی جواب جدی و درست و حسابی بدم…
اما وضعیت تو فرق میکنه، چون به نظر من قصد و غرضی در کارت نیست و خیلی صادقانه پرسیدی(به خصوص که اولش هم ایش نگفتی!):
اولین حسن ویولت اینه که توی وبلاگش،توی بوی عشق،دوستی و زندگی رو احساس میکنی…
همیشه و فارغ از هرگونه محدودیت و ملاحظهای، نظرش رو میگه و احساسش رو بیان میکنه…
ببین دوست من،من میام اینجا تا وبلاگ زنی رو بخونم که خیلی از من مردتره…
میام اینجا وبلاگ کسی رو میخونم که برای من و بقیهی دوستاش، وقت میذاره…
شاید اگر من و تو یه همچین وبلاگی داشتیم، توان و وقتش رو نداشتیم که جواب خوانندههای پرشمارمون رو بدیم…
من مطمئنم که تمام بلاگرهای خوانندهی این وبلاگ، حرف من رو تائید میکنند که ویولت، حداقل یه بار به وبلاگشون سر زده و براشون کامنت گذاشته…
این یعنی برای دوستی ارج و قرب قائل شدن…
چیزهایی رو که ویولت مینویسه، برای من و تو روزمرگیه، اما برای خودش این جوری نیست…
در نظر داشته باش:
زحمتی رو که این آدم برای هرقدم راهرفتنش متحمل میشه،معادل ده کیلومتر دویدن من و توست(توی نوعی)…
برای تایپ هر پستش بیش از دوساعت زمان میذاره…
من فکر میکنم که باید اول «روزمرگی» رو یه بار دیگه برای خودت تعریف کنی.