خاطرات عاشقی

” ته کلاس ما چندتا صندلي تکي بود که روي يکي شون، يه دختري مينشست به اسم آرزو که چشم هاي آبي و به غايت خوشگلي داشت و مدل موهاش هم مثل مدل موهاي همون خانم ناظمه بود(اينجوري! موهاش رو جمع ميکرد بالاي پشت سرش،مدلي که اون زمان خيلي مد و بود و البته الان اگه کسي موهاش رو زيرمقنعه اونجوري ببنده، مقنعه اش خيلي مسخره به نظر مياد) اين آرزو خانم خونه شون يک کوچه قبل از خونه ي ما بود و من هر روز با رعايت يه فاصله ي مشخص راه مي افتادم پشت سرش و تا دم خونه شون، مثلن مواظبش بودم (از کوچه ي مسجد منشورالسلطنه که مدرسه مون توش بود ميومديم بالا و سمت چپ مي پيچيديم توي کوچه ي پورياي ولي و بعدش هم از خيابون خورشيد ميرفتيم بالا، و ميپيچيديم توي خيابون پاستور)…
يه روز توي همون خيابون خورشيد، دو تا از پسرهاي شر کلاس گير دادند به اون و شروع کردند اذيت کردنش و کيفش رو انداختند توي جوي آب…
من هم که بچه جو گير! خودم انداختم جلو و طبعن در ازاي هر يه دونه اي که زدم ، چندتا خوردم،اما در نهايت عشق پيروز شد و اون دونفر فرار کردند، ارزو هم زر زر کنان کيف پاره اش رو بر داشت و راه افتاد به سمت خونه شون و من هم با روپوش پاره ولي خوشحال و با دلي مالامال از عشق افتادم دنبالش…
از شانس گل من، مادرش دم خونشون ايستاده بود و وقتي بچه اش رو ديد دويد جلو و شروع کرد به پرس و جو از آرزو…
نمي شنيدم که آرزو چي داره به مامانش ميگه، اما يادمه که هي بادست من رو نشون ميداد،من هم همش لبخند ميزدم و منتظر تشکر مامانش بودم،اما همچين که نزديکشون شدم مامانش اومد طرف من و پرسيد: بچه، خونتون کجاست؟ و بعد گوش من رو محکم گرفت و به سمت خونمون راه افتاد.
وقتي رسيديم دم در خونه، مادر بزرگم در رو با ز کرد و ظاهرن با هم آشنا هم بودند، به مادر بزرگم گفت: حاج خانم، براي اين بچه تون زوده که از اين کارها بکنه و بعد من رو هول داد توي حياط خونمون، نميدونم چي به مادربزرگم گفت، اما وقتي مادربزرگم در رو بست، اونقدر ناراحت بود که با يه تلنگر،محکم زد توي سرم، با اينکه دردش خيلي کمتر از کتک هاي بود که از پدر و مادرم ميخوردم، اما بهانه اي شد تا اشکي رو که تا اون موقع توي چشمام پر شده بود،با يه انفجار بغض، خاليش کنم…
اينقدر بد گريه ميکردم که مادربزرگم تعجب کرد و اومد به دلجويي، خدابيامرز اول فکر کرد که من به خاطر تلنگر اون دارم گريه ميکنم،بعد که جاي ناخن مادر آرزو رو روي گوشم ديد(که به خون ريزي افتاده بود) رفت و يه خرده مرکوکروم(يادته مرکو کروم چي بود،يه مايع قرمز رنگ ضدعفوني کننده که تا چندوقت هم رنگش ميموند)اورد و ماليد به گوشم، اما بازهم گريه ي من قطع نشد…
ميدوني ويولت، اولين بار بود که دلم شکسته بود، هميشه “اولين بار” خيلي سخته…
بنده ي خدا هي ميپرسيد چي شده مگه؟، بلاخره من وسط هق هق گريه، در حالي که نفسم از زور گريه کردن بالا نميومد، قضيه رو براش تعريف کردم…
مادربزرگم با عصبانيتي که ديگه هيچ وقت تا آخر عمرش ازش نديدم،چادرش رو سر کرد و من رو برد در خونه ي آرزو…
من خيلي سعي کردم آدرس اشتباه بدم که شايد آرزو من رو در حال گريه کردن نبينه، اگر چه که مادربزرگم ميشناختشون ، اما فکر نکنم در صورت نشناختن هم اين کلک من کارگر ميفتاد، چون اون موقع عقلم در حدي بود که دوتا خونه مونده به خونشون، وايستاده بودم و ميگفتم خونشون اينجاست!
خلاصه اينکه مادر آرزو بعد از جر خوردن(شرمنده، واژه ي بهتري پيدا نکردم، چون اين دقيقن کاري بود که مادربزگم انجام داد)بچه اش رو صدا کرد و بيچاره آرزو بعد از گفتن حقيقت،تاوان کج فهمي مادرش رو با خوردن کتکي مفصل پس داد…
به جرئت ميتونم قسم بخورم که توي تمام دوسال بعدي که باهاش همکلاس و همبازي بودم، هيچ وقت توي چشماش نگاه نکردم…
شايد براي همين هم باشه که تا حالا هيچ دوستي رو انتخاب نکردم که اسمش آرزو و يا حتي چشم هاش آبي باشه “


خاطره شب گير من و ياد خودم و کودکي ام انداخت ياد اينکه آدم اسمش بچه است و ظاهرا به بازي گرفته نمي شه ولي از لحاظ احساسي همه چيز حاليشه حتي عشق و قُپي اومدن … تو پسرها اداي مرداي جنم دار رو درآوردن تو دخترها مواظب سوتي ندادن و مقبول و خواستني جلوه کردن … هيچ ربطي به سن و سال نداره تو هر سني باشي تلاش مي کني که سرت رو بالا بگيري.
يادمه منم خيلي بچه بودم در حد 7 يا 8 سال اون موقع با ليندا اولين دوستي که داشتم و 2 سال از من کوچيکتره تو کوچه دوچرخه سواري مي کرديم يعني من اون و ترک چرخم سوار مي کردم و دور مي زديم.يکبار تو همين چرخ زدنها تعادلم رو از دست دادم و جفتمون معلق شديم تو جوب آب!! حالا حساب کن زخم و زيلي و خيس!! ليندا اشک به چشم آورده بود و آرنجش رو مي ماليد، من يه نگاه به دور و برم انداختم و در حاليکه زور ميزدم دوچرخه رو صاف کنم و از تو جوب درش بيارم با هول و اضطراب به ليندا گفتم “پاشو،پسرها اومدن!!!!!!. الان آبرومون ميره.”
هنوزم بعد سالها وقتي با ليندا اين خاطره رو تعريف مي کنيم ضعف مي کنيم از خنده که جاي زر زر و به فکر درد و آسيب ديدن دوچرخه، فکر آبرو و کم نشدن عزت و پسرها بودم!!!!.:laughing


نظرات شما


  1. سمانه در 08/27/09 گفت :

    آخی….#grin
    هم تو و لیندا و هم شبگیر…


  2. سمانه در 08/27/09 گفت :

    فکر کردم امروز دیر رسیدم دیگه نفر اول نیستم#smug
    **********************
    نه جونم شما کارت بیسته#winking


  3. m.e.f در 08/27/09 گفت :

    از همون بچگی بلا بودی ها#kiss
    *************************
    آخ گفتی…ولله خودم در عجب کار خودمم#laugh


  4. دن کيشوت در 08/27/09 گفت :

    از همون بچگی تخس و شيطون بودی که حالا هم اين روحيه برات مونده ديگه#grin #winking


  5. ساتين در 08/27/09 گفت :

    #laugh #flower #kiss
    گل گفتی
    من بينوا که از وقتی يادم مياد يا عاشق بودم يا تازه فارغ شده بودم
    خدا کنه بچه ام به خودم نرفته باشه ولی انگار رفته#worried


  6. مهرزاد در 08/27/09 گفت :

    کلاس دوم دبستان بودم .. دختر و پسر قاطی بودند من شاگرد زرنگ کلاس بودم( شاگرد اول ) و يه دختر که کنار من مينشست شاگرد دوم کلاس .. یه روز امتحان داشتیم و بهم گفت بیا با هم چک کنیم که جواب سوالامون درسته یا نه و یه دستمال بهم داد تا روی اون جواب سوال اول رو بنویسم و بعد اونم متقابلا اینکارو بکنه … من گفتم ما دو تا که بلدیم ولی اون گفت همینطوری برای بازی و چک کردن …. من احمق هم اینکارو کردم .. تا بهش دستمال که روش جواب سوال ۱ نوشته شده بود رو دادم گفت خانم اجازه : این داره به من تقلبی میده ….. صورتم کش اومد … و معلم هم با ناراحتی منو انداخت بیرون …. بعله شاگرد اول کلاس کنف شد !!!!
    از همون زمان به مکر زنانه پی بردم ولی خودمونیم هنوزم گولشونو میخورم #laugh


  7. آنا در 08/27/09 گفت :

    آخی عزيزم.هيچ دورانی مثل اون دوران زلال و شفاف نميشه#kiss


  8. خپيت در 08/27/09 گفت :

    چه بامزززه..
    من که از کودکيم زياد خاطره ای تو ذهنم نمونده..#sad
    حسوديم ميشه به شماها


  9. مهسا در 08/27/09 گفت :

    منم تو سن ۶.۷ سالگی
    عاشق ؛هیمن؛ يا ؛هایمن؛ دستيار کاراگاه کاستر بودم#laugh
    با هيمن چه زندگی ها که نکردم#laugh
    هی يادش به خير


  10. دريا در 08/27/09 گفت :

    الاااااهي. چه بامزه ميخواستي كم نياري. فكر كنم همه ي دخترا يه همچين دوراني رو تجربه كردن.
    در ضمن مرسي از اينكه بهم سر زدي. ميدونم خيلي برات سخته.


  11. روح الله در 08/27/09 گفت :

    عجب خاطره ای بود #laugh … یاد اون دوران بخیر …#flower #flower #flower


  12. نسرین در 08/27/09 گفت :

    #laugh حالا اين خاطره رو کی تعريف کرده ؟#grin
    فقط من نميدونم چرا مثل بقيه دخترا اصلا به فکر اين نيستم که سوتی ندم و الحمداله شده خدای سوتی … اعتماد به نفسم هم هيچ وقت تضعيف نمشه … والاااااااا #grin #grin
    اينم مال ويلی جون که قدم رنجه کرد اومد اون ور و واسم گل آورد #kiss #flower
    ***********************
    مچت رو گرفتم#tongueمعلومه اصن با دقت نخوندی
    خاطره اول مال شبگیر بود


  13. نگاهی نو در 08/27/09 گفت :

    چه با مزه
    خوشحالم مادر بزرگت جريان را واسه مادر آرزو روشن کرد چون در غير اين صورت حرفهای ناگفته در ذهنت باقی می موند و حتی تو اين سن يک جورهايی
    اذيت ات می کرد
    **********************
    بابا اون اولی خاطره شب گیره نه من #sick


  14. #grin يعنی تو اند بچه تخس و شيطون بودياااااااااااااا !!
    ويلی‌؟؟ … نميخوای اين بازی رو بکنی ؟؟ …
    که چطوری شد وبلاگنويس شدی ؟؟؟
    فک کنم واسه خيلی ها جذاب باشه
    *********************
    آخه بارها گفتم تازگی نداره برای خوانندگان همیشگیم


  15. عجب حكايتي داشته بنده خدا#brokenheart
    ويولت جان آفرين #applause


  16. رويا در 08/27/09 گفت :

    اول از همه بايد بگم خيلی خوشحالم حالت خوبه و سر حال(از جواب دادن کامنتها معلومه).بعدم دلم سوخت واسه بچگی شبگير.اومد ثواب کنه گوشش کنده شد بچه در راه دلبر چشم آبی
    #winking .
    راستی چه دوراني بود اون سن .آدم چه کارهايی که نمي کرد واسه کم نياوردن#grin


  17. fh در 08/27/09 گفت :

    #smile


  18. لیلا در 08/27/09 گفت :

    هم خاطره شبگیر هم خاطره خودت بانمک بودند . مخصوصا “مرکورکوروم ” که شبگیر زخم های عشقولانه اش (!) را باهاش ترمیم کرده . یادمه به کش و کشمش واسه هر زخمی که تو بازی ها و شیطنت هامون برمیداشتیم از این معجون جادویی(!) مرکورکوروم استفاده می شد بهش می گفتیم : “دوا سرخ” ! بعدها نه تنها استفاده اش از رده خارج شد بلکه اعلام شد استفاده اش خیلی ضرر داره . بیچاره ماها . منم کلی از این خاطره های عشقولی دارم . یادمه اول دبستان که بودم (به جون خودم راست میگم:دی) عاشق پسر همسایه مون بودم که فک کنم اون موقع سال اول دانشکده پزشکی بود و تو اون سن با خودم عهد بسته بودم بزرگ که شدم زنش بشم ! هییییییییی کودکی کجایی که یادت بخیر . اما خداییش چقدر خر بودم #laugh
    *************************
    دور از جونت دختر


  19. چه دل مهربونی داشتی تو. چه دل مهربونی هنوز داری تو.
    **************************
    #kiss


  20. آنارام در 08/27/09 گفت :

    #grin
    ای ول .
    منم بچه که بودم هميشه مدافعه حقوقه دخترا بودم .
    تويه مهده کودک اصولن خيلی با دخترا بازی نميکردم چون از لوس بازياشون بدم ميومد .
    ولی هيچ وقت يادم نميره . يه پسری داشتيم تويه کلاسمون اسمش اميرحسين بود . تا دلت بخواد قلدر و وحشی.
    يه بار که خيره سرم رفته بودم مثه بقيه خلق لله با هم جنسام بازی کنم درحليکه صنديليهايه کلاس رو ( صندلیهایی فلزی و البته لبه تیز بودن )گرد چيده بوديم و خودمن بينشون نشسته بوديم که يعنی کسی دستش بهمون نرسه و حريم شخصيمون باشن اين امير حسينه وحشی شيرجه زد رومون و همه دخترا با جيغ فرار کردن و منم که يعنی ميخواستم از بقيه دفاع کنم وايستادم جلوش.
    حالا فکرشو کن تويه اون دايره فقط من بودم و امير حسين ( بقيه در رفته بودن) امير حسين کتک ميزد و وقتی هم ميخواستم فرار کنم با لبه هايه تيز اون صندليهايه لعنتی برخورد ميکردو .
    نميدونم چقدر طول کشيد تا بچه ها تونستن مربيه کلاس رو که نميدونم طبقه معمول کجا جيم شده بود پيدا کنن و بيارن تا اميرحسين رو جمع کنه .
    فقط يادمه تا اون برسه بدنم آش و لاش شده بود. هم از کتکايی که خورده بودم . هم از خراشايی که بخاطره صندلی رويه پوستم افتاده بود .#tongue
    *************************
    #smile


  21. silent در 08/27/09 گفت :

    ای ول ويلی … تو هم بععععععععععله؟!! … راستشو بگو ….سر چند نفرو کلاه گذاشتی ؟


  22. رز در 08/27/09 گفت :

    سلام
    می گم ویولت جون اول بنویس از قلم کی هست
    دو ساعت اینجوری موندم#silly
    خیلی خاطرات بامزه ای بود#grin


  23. yasaman در 08/27/09 گفت :

    #laugh


  24. دن کيشوت در 08/27/09 گفت :

    خانمی چی شد پس؟#surprise هنوز داری فکر می کنی کدوم؟#thinking


  25. دن کيشوت در 08/27/09 گفت :

    ای بابا بازم که خيط کاشتم#worried
    اصلاحيه ای برای کامنت قبل#thinking
    قرار بر اين بود که کامنت قبل برای يه نفر ديگه ارسال شود که بطور معجزه آسايی سر از اين کامنتدونی در آورد#surprise
    بنابراين تمام حرفهای کامنت قبل صريحا تکذيب می شود#grin
    پيام اصلی:#thinking
    ويولت خانم نگفتی از همن بچگی شما دنبال کل انداختن با پسرا بودين يا اونا با شما#devil
    *****************************
    عشوه؟عشوه؟اینجام عشوه؟#thinking
    لو رفتی داداش
    نه سلیقه مون باهم فرق می کنه…زیاد دوستشون ندارم
    خوب شد؟دیگه سر من وکلاه میذاری؟؟؟


  26. MARCH در 08/27/09 گفت :

    خاطره شب گیر با حال بود.#flower
    دمت گرم شبگیر.#flower
    من وظیفه خودم می دونم هر چیزی رو که با حال باشه بگم باحاله.#flower
    نکته ای که من توی کامنتای شبگیر عزیز متوجه شدم اینه که همیشه اول سلام می کنه! حتی اگه فاصله کامنتاش به مدت چند ثانیه از هم باشه مجددا” سلام می کنه نه اینجا بلکه توی وبلاگستان!
    این نشون می ده که شبگیر عزیز خیلی مبادی آدابه !#flower #applause #smile
    نه مثل من#silly که ………………..( سانسور شد!!!)………….×××××
    ××××××××××××××××××××××
    اما ویلی خاطرات توام بدتر از خاطرات من توی 3-4 خط تموم میشه !#laugh
    آخرشم معلوم نیست چی میشه اصن سر و ته نداره خاطراتت ! #laugh
    خاطرات من و تو بیشتر شبیه جک می مونه !!!#tongue
    والا اون غش و ضعف کردنت به درد خودت و همون لیندا جونت می خوره !!!
    #silly
    بالاخره چی شد آخرش ؟؟؟
    آخیش دلم خنک شدا!#hug
    ویلی این به اون در!#tongue
    مرض داری ! تو شلوارت مگس داری !#party #laugh
    بگو چاقو…چاقو…
    برو بچه دماغو.#party
    بگو دوچرخه … دو چرخه
    سیبیل بابات بچرخه !!!#party
    مارچ هستم 3 ساله از تهران!
    #rolling #rolling #rolling
    ***********************
    3 سال هم ولله زیادته#sick
    سلام کردنش نشون از تربیت و اصالتش داره…حالیته؟


  27. MARCH در 08/27/09 گفت :

    ببینم ویلی تو جدی نمی خوای سهممو بدی ؟#thinking
    بابام گفته تا سهمتو نکندی از ویولت خونه نیا!#cry
    16 مهر روز خوبیه روز بخور بخوره خاطرت که هست 50% جایزه ات واس منه؟ #party
    قبلا” با هم طی کردیم!!!
    #smug #party
    والا ویلی من خیلی فک کردم که چطوری میتونم توی جشن حضور داشته باشم و به سهمم برسم چند تا راه حل پیشنهاد دادم ببین نظرت چیه ؟!#thinking
    ویلی تو آدم ناجوری هستی من به بابای خودمم توی اینجور چیزا اعتماد ندارم تو که دیگه جای خود داری !!!
    #worried
    والا راه حل که زیاده منتها نمی دونم کدومشو انتخاب کنم ؟
    #thinking
    یکی اینکه منو به عنوان نماینده و همه کارت معرفی کنی و اختیار تام بهم بدی جای تو من جایزه رو بگیرم دیگه خودت به خودت این همه زحمت ندی پاشی بیای!(از نظر من فکر بسیار خوبیه #grin #hug #party )
    دومیش اینکه یه دعوتنامه رسمی و محترمانه واسم بفرستی و من مث جنتلمنا حضور پیدا کنم و مثل یه بچه خوب سهممو بگیرم و برم کنار سال 2008 باید یه خورده تکنیک داشت!#devil #party
    (ویلی تنها نقطه مشترک من و تو اینه که بدون دعوت جایی نمی ریم ! خب خدا رو شکر تو این مورد با هم تفاهم داریم !#laugh #hug )
    اما این راه حل سوم یه چیز دیگه است خیلی روش کار شده!#thinking
    باید منو قاچاقی و یواشکی زیر چادر وارد مراسم کنی!#devil
    آخرین باری که چادر کشیدی رو سرت کی بود ؟#thinking
    حتم دارم خاطرت نیست ! اینطوری حجابتم رعایت می کنی و اسلام دیگه از جانب تو به خطر نمی یوفته!!! #laugh #rolling
    ویلی این فکر عملیه فقط این وسط یه مشکل کوچیک وجود داره !!! من که حدود 2 متر قدمه چطوری زیر چادر قایم شم و بیام تو؟؟؟#thinking
    یا خودموباید چند تا تا بزنم تا جا بشم؟؟؟
    #thinking
    حالا توام یه خورده فک کن ببین راه حل دیگه ای به ذهن تو نمی رسه ؟#thinking
    فقط موقع فکر کردن دو تا نکته رو در نظر بگیر که منم حتما”باید تو جشن باشم و بی زحمت اون عصاتو یه وقت جاییت قایم نکنی و نیاریش خودم دیگه اونجا عصای دستتم !!!#grin
    یه عصای دو متری ! خیلی جذابه !!!نه!!!#party #applause
    اگه خواستی همچین عصایی رو تجربه کنی راه حل سوم رو انتخاب کن !
    #devil #rolling
    ویلی ایشالا بذار این مشکلمون حل بشه هر وقت به توافق رسیدیم و سهممونو کندیم وارد فاز دوم عملیات دویچه وله ( امواج آلمانی ) هم می شیم !!!
    #hug
    #party
    **************************
    راه حل بعدی اینکه میگم کارگر (یعنی تو)آوردم کادو ها رو حمل کنه برام
    نظرت چیه؟


  28. نمیدونم بچه های الان هم همینطوری باشن یا نه؟اما فکر نمی کنم من هر چی بچه امروزی دیدم آخر لوس و ننر .بزرگ هم که شده باشن نمی خوان قبول کنن چه برسه تو بچگی بخوان احساس بزرگ شدن کنن .
    #smile


  29. La Voyageuse در 08/27/09 گفت :

    Violet jan be in shabgir begou weblogesh ro gard giri koneh va dobareh rah bendazeh ke delemun hesabi baraye khatereh hash tang shodeh. Kasi ke in hameh harf dareh, nemisheh ke tou webloge digaran boland gou bezareh.
    ****************************
    چشم
    ولی من ازش خواهش کردم بگه و تو کامنت دونی برام نوشته بود من منتقلش کردم تو صفحه وبلاگ


  30. هانيل در 08/27/09 گفت :

    #rolling
    اره فکر کنم ما هم همينطوری بوديم البته کمی ديرتر از شما گويا#eyelash
    بالايی خاطره خودت که نبود بود؟؟؟
    **************************
    اولی نه ولی دومی مال خودم بود
    شفاف توضیح ندادم؟


  31. دوچرخه … منم عاشق دوچرخه ساری بودم … مثل اینکه اپیدمی داره نه؟
    خوبی ویولت؟ خوبی؟
    **********************
    خوبم…عالی…ممنون


  32. توی کامنتینگت هم که این رو خوانده بودم، متآسفانه یوآرال شبگیر نبود. کاش به‌شون لینک می‌دادی.#flower
    ************************
    فعلا وبلاگش فعال نیست


  33. SOLTAN در 08/27/09 گفت :

    می گم قسمت نظرات مطلب قبلی رو منتظر بودی من بیام نظر بدم بعد درشو تخته کنی(من می گم نظراتم مهمه باور نمی کنن)#hug
    این خاطره رو که تو کامنت قبلی خونده بودم#tongue
    ولی وقتی می رسيم به خودت قضيه فرق فوکوله#eyelash
    يه دختر که از طفوليت به ورزش علاقه داشت مثه دوچرخه سواری و حتی شنا اونم تو جوب آب#rolling
    فکرشو بکن جوب پر از لجن و …#sick
    خداییش از اون اول قنداقیت بچه مارموزی بودی#grin
    حالا بی خياله اين حرفا چه اعتماد بنفسی داشتی بچگيات#thinking
    آخه چه تو جوب آب چه بی جوب آب کی به شماها نگاه می کرده اونم پسرای اون زمونه#rolling
    فقط جونه هر کی دوست داری الان يه شکلک که داره چونشو می خارونه نزار اين پايين#thinking
    ************************
    عاقلان دانند…همین جواب کافیته بچه#nottalking


  34. خودش در 08/27/09 گفت :

    یادمه هر وقت می رفتیم تهران خونه داییم ، کلی برای دختر محله ای هاشون کلاس می زاشتیم که بازی لِی لِی بازی پسراست !! حق ندارین شما دخترا لی لی بازی کنید . اونا هم با چنان جدیتی مخالفت می کردن که واقعا دیدن داشت #grin . آخرسر هم باهم مسابقه می دادیم و معمولا هم ما برمده می شدیم . وای که چه کیفی داشت . قیافه هاشون واقعا دیدن داشت . اینکه 2 تا بچه شهرستانی اونم توی بازی لی لی ازشون بردن خیلی براشون اُفت داشت .
    **********************
    #laugh


  35. دن کيشوت در 08/27/09 گفت :

    عشوه؟عشوه؟اینجام عشوه؟#surprise من چيکاره بيدم!#thinking
    ***********************
    #thinking
    تو دانی ومن


  36. آورا در 08/27/09 گفت :

    یاد دوچرخه سواریهای کودکی به خیر.


  37. MARCH در 08/27/09 گفت :

    بر منکرش لعنت !!!
    خب ویولت چرا می زنی !!!
    مگه چی گفتم ؟ خب سلام سلامتی میاره دیگه!#flower
    – – – – – – – – – – – – – – – – – –
    من هیچ وقت به هوش و نبوغ تو لحظه ای شک نکردم ویولت!!!#smug
    احسنت !
    راه حل پیشنهادیت عالیه!موافقم.
    #smug #winking
    #flower


  38. دن کيشوت در 08/27/09 گفت :

    #thinking
    من……..بیلمرم#silly


  39. نفيسه در 08/27/09 گفت :

    منم همين حسو جلوی جنس مخالفم داشتم………و حالا باديدن اون پسرای همسايه و فاميل#sick #sick می گم خاک تو مخت دختر با اين انتخاباتت#rolling #rolling #rolling


  40. پژمان در 08/27/09 گفت :

    سلام
    منم از دختر همسايه و دوچرخه خاطراتی عشقولانه و به ياد ماندنی دارم#laugh
    یادمه از دست این دخترک زیبا روی همسایه مجبور شدم برای دوچرخه ام قفل بخرم
    #blush
    اما يک بازی بود به نام وسطی که نميدانم فارس زبان ها به اين بازی چه ميگويند اقا کولاک بود کولاک#laugh
    ************************
    همون که دو طرف باید به اعضا وسط زمین توپ بزنن؟بُل هم داشت؟اگه آرهاسمش همون وسطیه
    اگه عشق دختر همسایه حال نمیداد آوازه خون نمی خوند”دختر همسایه شبای تابستون…میومد ،لب بوم…”


  41. خودش در 08/27/09 گفت :

    سلام ، اومدم خبر بدم که به بازی ” 5 انگشتی ” دعوت شدین .


  42. توتیا در 08/27/09 گفت :

    زیاد نمی تونم بنویسم چون حالم خوب نیست حالا که مدل اینجا عوض شده خواندنش برا من سخته تولدت مبارک راستی من ان زمان بیمارستان بودم و الان هم انجام ما را دعا کنید


  43. سینا در 08/28/09 گفت :

    یادش به خیر …. یه دختری می شناختم. …
    #worried عجب سوتی داشتم میدادم #worried اصلاً حواسم نبود که ممکنه بعضیا اینجا رو بخونن #worried خوب شد به موقع خودسانسوری کردم وگرنه امشب تیکه بزرگم گوشم بود #grin
    باور کن من حتی به درختای “ماده” هم نزدیک نمیشدم #winking


  44. دختر عزيزم ويولت جان .. خيلی دلم می خواهد باورم کنی که … من به دليل مشکلات فراوان کمتر فرصت مطالعه سايت های ديگر رو می يابم .. اما امشب قبل از اين که بخوابم به عادت هميشگی ، سعي كردم كامنت هاي سايت ام رو پاسخ دهم … در يكي از آن ها دوست جواني لينك شما رو برام نوشته و تعريف كرده بود … از روي كنجكاوي وارد سايت شما شدم .. اما وقتي چند خط آن رو خواندم .. احساس كردم شباهت هاي فراواني با هم داريم .. كه اهم آن .. من براي فراموشي بيماري خود و فرزندم مي نويسم … و با نگارش هر پست آروم مي گيرم .. تعداد كامنت هاي شما با سايت من همسان است .. شما خيلي صادق و روراست هستي .. امار ها هم مثل هم هستند .. منتها سابقه نگارش شما خيلي بيشتر از من است … من از نوروز پارسال نوشتم ..
    اديتور هر دومون هم يكي است .. من هم تقريبآ پارسال روزي يك مطلب آپ مي كردم .. ولي مدتي است به دليل حجم زياد اي ميل ها و كامنت ها كه همه رو پاسخ مي دهم .. و طراحي پوستر براي مطالب ، فرصت انتشار روزانه رو ازم گرفته است .. از آشنايي با شما دختر گلم خيلي خوشحال شدم .. راستي من اصلآ از مديران وبلاگ هايي كه جمله كليشه اي تبادل لينك رو به همه مي گويند ، متنفرم .. ولي قلبآ دلم مي خواهد سايت زيبا و پر محتواي شما رو در ليست پيوند هايم قرار دهم .. براي اين كه با اون مديران كليشه اي فرقي داشه باشم .. از شما نمي خواهم كه اين كار رو بكني …. !!! برات آرزوي موفقيت و شادكامي رو دارم … راستي تمام پست هاي اين صفحه رو خوندم …
    تا بعد


  45. آييييييی جيگرم واسه شب گير کباب شد … بميرم .. منم واسه پيمان بيشعور کلی فداکاری کردم بعدش با دخترای ديگه دوست بود …
    من فکر کنم شبگير شاگرد مدرسه مامانم بوده … کوچه مسجد منشور السلطنه … يادش بخير


  46. به روز کردم حتما سر بزن موفق باشی منتظرم فعلا


  47. من دو ساله ميخونم اينجارو #sad
    يعنی خواننده ی هميشگی نيستم؟؟
    چطوری يادم نمياد ؟؟ خاک تو سر دوگگووله ی ناقصم کنم #silly


  48. آسمان در 08/28/09 گفت :

    #rolling آره واقعا همينطوره.ولی خاطرهء شبگير خيلی دلمو به در آورد.خيلی گناه داشته بود.


  49. پروشات در 08/28/09 گفت :

    اخی چه خاطره ای بود شبگير جان!
    منکه هميشه تو اون دوران يه جورايی فمنيسم بودم نميدونم چرا چی شد که گرفتارش شدم#grin اما تو وجودم يه جور حس غرور و توداری بود که حالام هست اما خيلی کم شده! يکمی ام رفتارم پسرونه بود يعنی خشن بودم هيچوقتم دامن نميپوشيدم اصلا واسم افت داشت !!!!#laugh
    يادش بخير اولين همبازی های من پسرا بودن و بعدا با دخترا اخت شدم از همون روزها هم به رذايل خاص پسرها اگاه شدم!
    يه بار اب قطع شده بود و ماهام بعد از کلی دوچرخه سواری تو کوچه رفتيم از حياط کوچيکی که تو پارکينگ واقع شده بود اب برداريم چون هميشه انجا يه شلنگ اب بود که ته مانده ای اب داشت ان دوتا مصيبتها بهم قول دادن که تا من ميرم بالا تا يه ليوان بيارم تا دوره همی اب بخوريم برگشتم ديدم ان کاسه چينی که دستشون بود يه قطرم توش اب نيست که بعدش کلی باهاشون دعوا کردم خيلی ام بهم برخورد #worried از ان موقع فهميدم که نباس به اقايونی که در واقع همون پسر بچه های ديروزم اعتماد کرد!#smug
    نميدونی چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزها #eyelash


  50. سارا در 08/28/09 گفت :

    سلام ويولت عزيزم خيلی خوشحالم که به خونه منم اومدی #flower اما ميدونی ويولت از موقعی که از مکه اومدم يعنی تو اين سه چهار ماه دست و دلم به هيچ کاری نمی ياد يه جورايی ام خيلی نياز به کمک دارم #sad انگار يه چيزی اونجا جا گذاشتم و اومدم …
    ديرگاهيست سراغت را از چناران نبوت می‌گيرم …
    از کتاب دفتر بی‌خط#flower


  51. آلما در 08/28/09 گفت :

    خوشم مياد از بچگی همين جوری بودی


  52. شب‌گير در 08/28/09 گفت :

    سلام خانم ويولت
    شرمنده کردی آبجي، واقعن برای خودم خيلی غير منتظره بود که کامنت بی‌مقدار من رو به عنوان بخشی از پستت بذاری…
    ممنون.
    شاید بهتر بود به جای این همه نوشتن،فقط همین جمله‌های تو رو مینوشتم:…هيچ ربطي به سن و سال نداره تو هر سني باشي تلاش مي کني که سرت رو بالا بگيري…
    نتیجه گیری عالی‌ای بود ویولت، مرسی
    پ.ن: این کارت یه حسن خیلی بزرگ برای من داشت، من یه دوست خیلی خوب پیدا کردم، من و جناب مارچ مشکلاتمون رو حل کردیم و قرار شده از این به بعد با هم دوست باشیم و همدیگر رو دوست داشته باشیم!
    #laugh
    ميگی نه؟از خودش بپرس!!!#rolling


  53. مرمرجان در 08/28/09 گفت :

    ويولتکم
    چقدر ناراحت شدم!و چقدر مامان آرزو مامان نبود#flower #flower


  54. فرزام در 08/28/09 گفت :

    با عکسهای ادوات دهه 60 کلی حال کردیم دسته جمعی. من با اون دفتر 40 برگا و خانم همخونه بیشتر با اون عکس برگردونهای پسر شجاع. دم تو و بایرامعلی و شبگیر گرم. راستی مگه شبگیر متولد چنده؟ فکر نمی کردم اینقد سن داشته باشه که مدرسه مختلط رفته باشه!


  55. پریناز در 08/28/09 گفت :

    چقدر اون زمان ها اسم خیابون ها خوشگل بود اما حالا چی؟ خیابون آیت الله فلان، آیت الله بهمان#yawn
    ویلی جون الحق که دختر بودی و کاملا خوب دختر بودن رو با این خاطرت ثابت کردی. خیلی جالب بود.


  56. سارا در 08/28/09 گفت :

    خواطرهستان
    يه روز من يه دوچرخه خيلی بزرگ داشتم پشتش ميشستم که پام به رکاب برسه دوچرخه سواری ميکردم پسر همسايمون منو گذاشت اون بالا گفت تمرين کن تا من بيام رفتن اون همانا و افتادن من تو جوب همانا و فوشهای من شروع شدن ها هم همانا#sick #angry #smug


  57. بهار۱ در 08/28/09 گفت :

    نازيييی ويولت #kiss #laugh … خوندتون دم حوض بود مگه تا يه اتفاقی ميوفتاد ميوفتادين تو آب …#hug #heart


  58. ياس در 08/28/09 گفت :

    #kiss