به بهانه سال تحصیلی جدید

بهش مي گم برنامه ات چيه؟ ميگه بايد برم فلاني(دخترش که سال اول دانشگاه) روثبت نام کنم و بعدش …
هميشه فکر مي کردم وقتي آدم وارد دانشگاه ميشه يعني آخرين مرحله بزرگ شدن يعني در دست داشتن سند و اجازه انجام خيلي کارها به تنهايي. يعني اينکه ديگه آدم حسابت مي کنن چون شدي دانشجو.
ولي تو اين سالها انگار خلاف اين ثابت شده …هنوزم مامانه بايد دنبال کارات باشه و زحمت درگيري ها و معطل شدنهات رو بکشه. اون موقع يه فرقي بين سراسري و آزاد بود اگه سراسري قبول مي شدي يعني رسما پرت شدي تو دنياي بزرگترها و بهتره از بچه نُنُر بازي دست برداري و پاشنه گيوه هات رو ور بکشي و بري دنبال کارات به تنهايي ولي اگه قبولي دانشگاه آزاد بودي هنوز بچه مايه دارِ لوس ونُنُري و هنوز جا داره ديگران کارات رو انجام بدن و خود دانشگاه هم پتانسيل پذيرش اين قضيه رو داره و مي توني تو راهروهاش شاهد والدين محترم باشي.
خاطره زيادي از سال اول دبستانم يادم نمياد چون چيز سخت و آزار دهنده ايي ويا اينکه سختم باشه جدا شدن از خانواده و … برام نداشت.
ولي سال اول دانشگاه رو خوب يادمه اون حس ملس بزرگ شدن و قيافه اومدن و اينکه ديگه سري تو سرها درآوردم و اسمم شده دانشجو!!…يه نمه ترس از رويارويي با محيط جديد و آدمهاي جديدتر …اينکه دوستهام ممکنه از شهرهاي مختلف باشن و يا کساني که هم سنم هم نباشند، چيزي که تا بحال تجربه اش رو نداشتم … روز اول دختر خالم که سه سالي از من بزرگتره و دانشجو هم بود باهام اومد که تو انتخاب واحد کمکم کنه و چَم و خم کار رو يادم بده … والدين بودند ولي همه منتظر بيرون درب دانشگاه تا نوگلانشون! به آغوششون برگردند تو راهرو ها غير دانشجو نمي ديدي… حس شيريني بود که دماغت رو قلقلک ميداد.
ولي حالا تو همين سالهايي که توشيم اين حرف رو از دهن يک مادرِ قبولي دانشگاه سراسري مي شنوم انگار ديگه حتي جوونها هم تمايلي به بزرگ شدن و يا حتي بزرگ جلوه داده شدن هم ندارن…شايدم مثل هميشه ما زياد عجله داشتيم براي درآغوش گرفتن حس بزرگي.
Grinontknow
یک همچین نوشته ایی رو میشه بهش لینک نداد؟ براش نوشتم:
عالی بود فرزام …عالی:love
نوشته ات مزه تمام پاکنهایی رو که تا به امروز گاز زدم و ته مداد سیاه هایی رو که جویدم تو ذهنم زنده کرد.:eyelash

پ.ن:ممنونم از تمام بچه هایی که ديشب زحمت کشیدن و برای بازگشت سلامتيم دعا کردن.:love
انشالله هرچیز دیگه ایی هم از خدا خواستید بهتون بده.:regular


نظرات شما


  1. سمانه در 08/24/09 گفت :

    روز اول دانشگاه تنها رفتم. خیلی مغرور بودم همیشه. ولی یه آدرسی رو پیدا نمی کردم و مجبور شدم تو اون گرما 4 ساعت بی وقفه پیاده روی کنم#grin
    به اندازه یه عمر خسته شده بودم. یادم نمیره هیچ وقت…


  2. نگار در 08/24/09 گفت :

    وقتی مامانم بهم می گفت روز اول باهات ميام کپ کردم ! بهش گفتم نه ولی بعدش ناراحت شدم که ذوقشو کور کردم.غافل ازاينکه ايشون کار خودشونو می کنن و کلا میونه ای با ذوق و تضییع ذوق ندارن#grin


  3. آورا در 08/24/09 گفت :

    البته من به عنوان یک دانشگاه ازادی ثبت نام روز اول را با بابام رفتم. ولی دیگه دفع اول و اخر بود که کسی بیاد برام تو دانشگاه کاری بکنه.
    من فکر کنم. ما زیادی بزرگ بودیم. عجله داشتیم و داریم انگاری
    ******
    راستی بازی که دعوتت کردم را دیدی؟


  4. آورا در 08/24/09 گفت :

    الان دیدیم جوابتو#kiss


  5. ياس در 08/24/09 گفت :

    من وقتی دانشگاه قبول شدم بابام بيشتر از خودم شوق و ذوق داشت . برای همينم به زور اومدو همه کارهامو خودش کرد. اينقدر هم تو صف های طولانی احترام سن سالش رو نگهداشتن و بهش جا دادن که اولين نفری بودم که تو بچه ها ثبت نام کردم.
    خودشم اومد يه چندتا دوست برام پيدا کرد. گفت بيا اين دختر خوبيه باهم دوست بشين #surprise
    از يه طرف حرص می خوردم از يه طرف هم به خاطر شور و شوقی که داشت عشق ميکردم #smile


  6. نگین در 08/24/09 گفت :

    روزهای اول دانشگاه تو فرانکفورت تک و تنها نه خواهری نه برادری نه دوستی نه مامانی که منتظرت باشه. ولی یه جورایی هم خوب بود احساس اینو داشتن که رو پای خودتی و از پس کارهات بر میای. بعد از پیدا کردن چند تا دوست خوب این تنهایی رو کمتر حس میکنی و به خودت میگی افرین. #smile


  7. مرمرجان در 08/24/09 گفت :

    ويولتکم#flower
    من خودم روز اول دبستان به تنهايی رفتم مدرسه و صبر نکردم تا مامانم
    که خونه نبود بياد من رو ببره ولی الان
    پسرم که امسال اول دبستان رو شروع کرد با هزار ناز و نوازش و خواهش و تمنا ۲ روزه که می فرستيمش بره مدرسه#flower
    خدا آخرعاقبت ما رو به خير کنه با اين بچه ها آمين#flower


  8. روح الله در 08/24/09 گفت :

    منم روز اول دبستانم درست یادم نیست اما اینو میدونم که لوس مردن اینا از جانب مادر و پدرم حداقل در مورد من یکی وجود نداره…لیسانسم شهرستان قبول شدم یادمه ترم اول 2ماه خونه نیومدم به گفته خیلی از بچه های سال بالایی یه رکورد بود که ترم اولی زود دلش برای خونش تنگ نشه وقتی داشتم برمیگشتم بعد 2ماه گفتم الان کلی تحویل بازاره رفتم خونه دیدم مادرم گفت خدا رو شکر روح الله اومد پس از فردا اسباب کشی رو شروع میکنیم واقعا اوج احساس بوداا#grin #laugh #flower


  9. سمانه در 08/24/09 گفت :

    یه دنیا ممنون ویولت از لینکی که دادی…
    واقعا ممنون که مطلب به اون زیبایی رو لینک کردی….#flower
    *********************
    #smile
    نوشته ارزشمند همیشه ارزشمنده


  10. رز در 08/24/09 گفت :

    سلام
    اما من احساس می کنم خیلی از بچه ها دوست دارند بزرگ شند ولی والدین نمی ذارند و شاید بزرگ یودند و مستقل بودن و بخوان دور از چشم مادر پدراشون تجربه کنند
    حال خودت چطوره؟


  11. شکیبا در 08/24/09 گفت :

    سلام #smile
    ويلی جون بچه های الان انگار به يه يويو وصلن . هر وقت که بخوان ميپرن تو دنيای بچه گی و هر وقت که عشقشون بکشه با يه پرش تو دنيای بزرگا.
    دعا کردم برات.
    ممنون از دعايی که برامون کردی.
    #kiss #heart


  12. مهسا در 08/24/09 گفت :

    ما دانشگاه آزادی های لوس ننر هم تنها رفتيم و خودمان از پس ثبت نام و غيره بر آمديم


  13. فرزام در 08/24/09 گفت :

    #blush #blush #blush #blush با تاکید بر سمت کوچک بودن (یعنی ما کوچیک شماییم آبجی) اعلام می داریم که شما همه اش ما را شرمنده می کنید#blush
    ممنون بابت لینک. خوشحالم که خوشت اومد#kiss


  14. آنارام در 08/24/09 گفت :

    #hug
    #kiss #kiss #kiss
    من فکر فرقه نسله ما با شما اينه که روزگار جوری شده که همين بچه فنقليهايه دبستانی هم آدم بزرگ محسوب ميشن و ديگه وقتی به سنه من ميرسن خانواده اينقدر روشون حساب وا ميکنه که همون به قوله تو هر کاری دلشون خواست بکنن ( البته من خودم از اون دسته نيستم ولی بالايه ۹۰ ٪ همکلاسيام آزاديه عملشون بيشتر از مامان باباهاشونه #surprise )
    بنابراين ديگه بزرگ شدن و هرکاری دل خواست کردن از امتيازاته ثانويه قرار ميگيره و فکر کنم اولين امتيازه دانشگاه رفتن برايه ماها خلاصی از هر چی دبيرستان و جبره مدرسه ای بودنه #blush


  15. ساتين در 08/24/09 گفت :

    باهات موافقم بچه های حالا اکثرا حس روی پايخود ايستادن و مستقل بودن رو ندارند.
    دانشگاه که خوبه حتی ازدواج هم می کنند به اميد بابا مامانها هستند
    حتی تا دو سه سال بعد ازدواج هم قبض موبايلشونو ميدن بابا پرداخت کنه.
    اونوقت ما حتی حاضر نبوديم سيسمونی رو از پدر و مادر بگيريم دوست داشتيم خودمون تهيه کنيم حالا کم يا زياد


  16. آنارام در 08/24/09 گفت :

    زدی تو خال ويلی
    من هنوز کنکور نداده و قبول نشده از اين وحشت دارم که ساله ديگه قراره چطور با محيطی که تازه اس و هيچکدوم از آدماش رو نمشناسم کنار بيام .
    پيشنهاده خوبی بود . تا حالا به ذهنم نرسيده بود که روزه اول ميتونم با يکی از دختر خاله هام برم . همه اش فکر مي کردم تنهايی برم اونجا چيکار؟ اگه يه دفعه راهو اشتباهی رفتم چی؟ #worried


  17. آنارام در 08/24/09 گفت :

    خيلی خوب توصيف کردی نوشته ی فرزام رو .
    منم ديشب که خوندمش اشک تويه چشام جمع شد و يه جورايی زبونم بند اومد از زيبايی نوشته #heart


  18. آنارام در 08/24/09 گفت :

    #kiss #heart #kiss #heart #kiss


  19. m.e.f در 08/24/09 گفت :

    من روز اول دبستانم رو يادمه خيلی ذوق داشتم تا مدرسه دويدم و خيلی زودتر از مامانم تو حياط مدرسه بودم اما نکته جالب اينه که منی که اول دبستان تنهايی رفتم برای ثبت نام دانشگاه اونم از نوع سراسری به همراه پدر مادر و ۲ تا برادرام رفتم خب نخند اونها خيلی ذوق زده بودن به من چه فکر کرده بودن قراره بريم پيک نيک البته خودم کارهام رو کردم و اونها بیرون ایستاده بودن ولی چون من بچه اول خانواده بودم برای همه شون تجربه جديدی بود دوست داشتن دانشگاه رو ببينن اونم چه دانشگاهی به همه چی شبيه بود جز تصور ما از دانشگاه.


  20. آنارام در 08/24/09 گفت :

    ويلی يه خواهش دارم ازت #blush
    تويه اين پستم نظر بده .
    واقعا برام مهمه.
    کمکه بزرگی کردی اگه نظرتو بگی #blush
    #kiss


  21. سلاممممممممممممSmile
    ببين فقط هم مشکل بچه‌ها نيس.. گاهی بچه‌ها ميخوان بزرگ شن ولی بزرگترا.. نمیدونم شاید ميترسن! مامان خودم از اون آدمهاست که اگه من به اندازه‌ای که هستم یکدنده نبودم میخواست همه جا همرام باشه!! منتها اخلاق منو میدونه و دیگه یاد گرفته که بیخیال شه.
    من روز انتخاب واحد با داداشم رفتم به قول تو که کمکم کنه توی انتخاب واحد.. و خب از اون روز تا روز دفاع فوق ليسانسم که يه هو کل خونواده لشکر کشی کردن جهت ابراز ذوق و شوق از شاهکار دخترشون ديگه خودم دنبال همه کارام بودم. دقيقن مهمترين خاصيت دانشگاه بيرون کشيدن از اون ساپورتهای خانواده است و استقلال رو تجربه کردن


  22. هانيل در 08/24/09 گفت :

    منم جای مدرسه دلم برای دانشگاه تنگه#brokenheart


  23. دن کيشوت در 08/24/09 گفت :

    سلام#flower بابا شرمنده کردين ما رو با اين کار خوبتون!(لينک کردن دن کيشوت).
    درباره اکانتم بگم:شبکه اينترنتی خليج فارس persiankhalij.com تلفن:۶۶۹۵۰۸۹۵ تو سايت انواع خدماتش رو نوشته .
    يازم مرسی#smile


  24. علي در 08/24/09 گفت :

    تو دانشگاه ما كه از اين خبرا نيست همه بچه هاي بيچاره بايد بزنن تو سر و كله هم واسه ثبت نام و…! نميدونم چرا ميگي دانشگاه سراسري هم اونجوري شده!؟!


  25. دانيال در 08/24/09 گفت :

    سلام ويلی عزيز
    خيلی خوشحالم که بعد از ۳ ماه تونستم بازم بيام اينجا و نوشته هاتو بخونم
    اينقدر ذوق مرگ شدم که قبل از خوندن متن ؛ اومدم دارم کامنت ميزارم


  26. پرنسس جني در 08/24/09 گفت :

    اون موقع ها كلاس پنجمي كلي ارج و مقام داشت . ارشد مدرسه بود چه برسه به دانشجويي. ولي واقعا چرا اين نسل نميخوان بزرگ بشن؟ دختر من 11 سالشه اما هر وقت خودش رو تو آينه ميبينه بغض ميكنه و ميگه من نميخوام بزرگ شم ميخوام بچه بمونم. اين مشكل رو دوستاي ديگه ام هم دارن.


  27. مريم در 08/24/09 گفت :

    “ولي اگه قبولي دانشگاه آزاد بودي هنوز بچه مايه دارِ لوس ونُنُري و هنوز جا داره ديگران کارات رو انجام بدن و خود دانشگاه هم پتانسيل پذيرش اين قضيه رو داره و مي توني تو راهروهاش شاهد والدين محترم باشي.”
    والا بنده دانشگاه آزادی هستم اما ندیدم هیچکدوم از بچه های دانشگاهمون لوس و ننر باشند. این هم احتمالا از اون تقسیم بندی هاست که دانشگاه آزادی ها فلانن و سراسری ها بهمان. چون خود من سراسری ریاضی کاربردی روزانه تهران قبول شدم و آزاد مهندسی و ترجیح دادم آزاد برم، فکر هم نمی کنم اگه سراسری می رفتم از نظر شخصیتی با الآنم فرق می کردم
    #grin #winking


  28. يک مسافر در 08/24/09 گفت :

    روز اول دانشگام تنها نبودم اگر چه سراسری قبول شد ه بودم و اگرچه روز اول دبستان رو تنها رفتم. ولی مامانم انقدر دلش ميخوست که من برم دانشگاه تهران که وقت ثبت نامم دلم نيومد محرومش کنم از لذتی که قراره ببره. واسه همين مثه يه دختر خوب سرمو انداختم پايين و گذاشتم که اون حال کنه . دلم خواست لذتش کامل شه.
    ويلی جون برای تو هم آرزوی سلامتی و تندرستی و عاقبت بخيری دارم. #smile


  29. MARCH در 08/24/09 گفت :

    می گم ویلی تو از همون اولم کله ات باد داشت!#laugh
    می خواستی زود بزرگ شی که چی ؟#thinking
    شنیدم از 14 سالگی همه منتظر شوهر کردنت بودن !
    بس که گنده گنده فکر می کردی!!!
    #rolling #laugh
    LOOOOOOOOOOOO…….L
    #rolling #rolling #rolling
    حالا این دانشگاه سراسری که می گی چی هست ؟ من که تا حالا رنگ سراسری رو ندیدم !!!#grin #tongue
    ویلی تابلوئه من اصن تو سراسری نبودم ؟ نه ؟ #grin


  30. لیلا در 08/24/09 گفت :

    جالب بود . پسر همسایه روبرویی من هم که باهاشون سلام علیک دارم دیروز با مامانش رفت دانشگاه !!! عصر که مامانه را دیدم برگشته با خنده و ذوق کنان میگه آره امروز علی را خودم بردم برگشته بهم میگه مامان منم شدم پویا (منظورش پویای سریال ترانه مادری بوده) تو منو میرسونی ! حالا مادره اینو واسه من با یه ذوقی تعریف می کرد انگار هنر کرده !


  31. مژگان در 08/24/09 گفت :

    #sick نه من پاک کن دوس ندارم


  32. برگ بيد در 08/24/09 گفت :

    سلام
    من روز اول کلاس اول يادم نيست
    ولی روزی که يه پسر ۱۸ ساله از شهرستان به تنهایی پا شد اومد تهرون …چون باباش بهش گفته بود از این به بعد ديگه مشکلاتتو خودت بايد حل کنی… و هيچ جای تهرون رو هم بلد نبود و آدرس دانشگاهی که سرراست توی خیابون آزادی بود رو از ۱۰ نفر پرسيد تا پيداش کرد و مثل خيلی از شهرستانی ها گيج و متحير به در و ديوار نگاه می کرد و دنبال کارهای ثبت نام و خوابگاه بود…هيچ وقت يادم نميره
    مهر ماه سال ۱۳۷۰…دانشگاه صنعتی شريف…حس تمیز شروع مرحله ای جدید از زندگی … کمی هم دلتنگ مهربانی های پدر و مادر …يادش به خير


  33. fh در 08/24/09 گفت :

    وضع من برعكسه. هميشه من دارم سعي ميكنم ثابت كنم يه خرس گنده م ولي پدر مادرم قبول ندارن نوگلشون خرس شده.


  34. نيلوفر در 08/24/09 گفت :

    سلام سلام
    آره خب الان نسبت به گذشته خيلی فرق کرده ولی ديگه وضع به این فجيعی هم نيست مثلا من الان سال دومم و خودم کاملا احساس می کنم نسبت به پارسال خيلی رشد کردم و در واقع خودمم خيلی خواستم که بزرگ بشم ولی حتی اگه خوده آدمم نخواد قرار گرفتن در يه محيط بزرگ اجتماعی آدم رو بزرگ ميکنه …..


  35. SOLTAN در 08/24/09 گفت :

    حالا ویلیه خلاف تو اینا رو می گي
    من از خودم بگم که دیگه باید جمع کنی بری جایه دیگه دکه بزنی#surprise
    باورت می شه یه بار حتی یه بار منو کسی تا مدرسه نبرده دیگه دانشگاه که بماند#smug
    آرزو به دل موندیم یه روز یه بار مامانمون ما رو ببره مدرسه #cry
    (که البته خوب شد همون آرزو موندش و برآورده نشد)
    حتی یه معلم خانوم هم مثه این اهورا فرزام نداشتم#sad
    فکر کنم منم دیگه از اون ورش افتادم ولی هر چی باشه باز از این بچه هایه امروزی که هر روز دارن آب می رن و هنوز بابا مامانا باید کاراشونو کنن، بهتره
    #nottalking
    حالا ویلی جان تو از دانشگاه می گی
    *******************
    #thinking


  36. فاطيما در 08/24/09 گفت :

    سلام عزيزم
    وب خيلی قشنگی داری
    اميدوارم موفق باشی و شاد
    و از همه مهمتر اينکه خوب بشی
    سالم و شاد زندگی کنی


  37. فاطيما در 08/24/09 گفت :

    خاله ی عزيز منم ۱۵ ساله که ام اس داره هر روز بدتر ميشه
    براش دعا کن
    ديشب برای همه ی مريضا دعا کردم
    خدا همه ی مريضا رو شفا بده
    به همشون صبر بده
    و تو هم خانوم گلی مطمئن باش شما مريضا پيش خدا عزيز تريد و پاداشم ميگيريد تو آخرت
    من لينکت ميکنم خانوم گلم
    موفق باشی عزيزم #flower


  38. پریناز در 08/24/09 گفت :

    من روز اولی که رفتم دانشگاه برای ثبت نام با مامان و بابام رفتم و لی همون جلوی در من رو تنها فرستادن بالا برای انجام کارها و من رو به انجام یه کار واقعا سخت وادار کردن ولی خیلی راحت تونستم از پسش بر بیام و همونجا هم کلی دوست پیدا کردم با هم همه رو انجام دادیم.


  39. رويا در 08/24/09 گفت :

    نوشته ای رو که لينک دادی بهش يه طور خاصی بود.با هر سطرش احساسم دستخوش دگرگونی شد.گاهی لبخندداشتم ،گاهی متآثربودم.به طور کلی بگم آقای فرزام نوشته هاتو دوست می داريم.موفق باشی.
    والا عرضم به حضورتون از وقتی قنداقی بودم می رفتم مدرسه.شايد بپرسی مگه ميشه! آره جونم چرا نميشه.والا اون موقع رو که با مامانمون رفتيم ولی بعدش که به سن مدرسه رسيدم ديگه رو پای خودم وايستادمو خودم رفتم تاااااااااااااااااااااااااااااا آخر دانشگاه.خيلی خود کفا بودم ،نه؟#smug #winking #grin
    ****************
    همون خاص بودنش قشنگش کرده …همون جسارت در بیان


  40. doost در 08/24/09 گفت :

    Mi-Naravi az Yaadash ! #flower


  41. silent در 08/24/09 گفت :

    سلام ويلی ( ببين چقدر زود پسرخاله …ببخشيد …دخترخاله شدم)…من روز اول مدرسه ام يادمه ….خيلی تلخ بود …بابام منو دير رسوند مدرسه و دم در مدرسه عين اين بی کس و کارا ولم کرد و رفت ..کلاس بندی ها تموم شده بود .حياط مدرسه خالی از سکنه بود . همه سر کلاسا بودن . منم اول به خودم گفتم نه تو بزرگ شدی نبايد گريه کنی … قوی باش .. ولی بعد که ديدم هيچ خبری از آدميزاد نيست بيخيال اعتماد به نفس شدم و عينهو يه کلاس اولی واقعی با صدای بلند گريه کردم . بعد از چند دقيقه يه کلاس پنجمی ( خودش گفت کلاس پنجميه ) اومد و منو برد کلاسمون …راستی …يه چيزی … دقيقا يادمه وقتی رسيدم کلاسمون ديدم چند جفت کفش دم در کلاسه.بعضی از بچه ها به هوای خونه کفشهاشون رو دم در درآورده بودن. # روز اول دانشگاه هم بابام باهام اومد ( من يه دانشگاه آزادی ننر بودم ) و طبق يه سنت قديمی دم در دانشگاه من و رها نمود و من موندم و حوضم .#grin


  42. silent در 08/24/09 گفت :

    راستی یادم رفت بگم برات خیلی مخصوص دعا کردم ( البته نمی دونم خدا هم خیلی مخصوص به من روسیاه نگاه می کنه یا نه ) …برادر کوچیکم هم گفت حتما بهت بگم که برات دعا کرده .
    ********************
    ممنون#kiss


  43. آيسودا در 08/24/09 گفت :

    سلام #kiss


  44. آيسودا در 08/24/09 گفت :

    می خواستم کلی نظر بذارم اما مثل اينکه تا تائيد نشه نميشه خوب بهت تبريک ميگم هم به خاطر آپ قشنگت هم به اين خاطر که وبلاگت تو وبلاگها اول شده از اونجا آدرس وبلاگت رو ديدم#hug خوب حالا ميخوام ازتون يه درخواست داشته باشم ميشه من شمارو لينک کنم تا هر وقت دوس داشتم بهتون سر بزنم يعنی منظورم اينه که با تبادل لينک موافقين اگه موافق بودين خبرم کنين منتظرما دير نکنی#eyelash
    شاد باشی و شنگول فعلان بای
    *************************
    به نظر من هرکسی مختاره به وبلاگ و نوشته ایی که دوست داره لینک بده
    ولی این عمل در ازا متقابل بودن اصلن قشنگ نیست
    دیگه خوددانی


  45. سینا در 08/25/09 گفت :

    چند روز اول مهر سال ۵۶ ما مسافرت بودیم و وقتی برگشتیم من رو بردند مدرسه (یادم نمیاد با چه کسی رفتم) و دم در تحویل دادن. زنگ خورده بود و بچه ها سر کلاس بودند. یکی (که اصلاً یادم نیست چه کسی بود) من رو برد سر کلاس و به معلم معرفی کرد. من اون روز زیاد دلهره نداشتم چون از دوسال قبلش در همونجا کودکستان و آمادگی رفته بودم و برای همین هم با محل آشنا بودم و هم با بچه ها.
    در حقیقت روز اول کودکستان برای من هیجان و دلهره بیشتری داشت. یادمه بچه ها مشغول رنگ کردن نقاشی یک لاک پشت بودند و زیاد من رو تحویل نگرفتن. با این وجود وقتی برگشتم خونه هی از خوشحالی بین پدر و مادرم می دویدم و اونا هم از کار من خنده شون گرفته بود.
    عید پارسال گذرم به شهری که دراون بزرگ شدم افتاد و دخترم رو بردم و دبستانم رو بهش نشون دادم ولی متاسفانه نشد که بریم داخل.
    دانشگاه هم که تو تهران قبول شدم خانواده ام شهرستان بودند و من همه کارهام رو به تنهایی انجام دادم. در واقع پدر و مادر من فقط یک بار به دانشگاه من اومدند و اون هم با باجه پست دانشگاه یه کاری داشتن و به خاطر من نیومده بودن #grin
    ببخشید که پرچونگی کردم ولی خبر نداری که این تازه بخش علنی عرایضم بود. پشت سرش هم با یه کامنت خصوصی می خوام مخت رو بذارم تو فرغون #grin


  46. ليلی در 08/25/09 گفت :

    عالی عالی عالی بود.
    اين چيزيه که بارها ديدم. اصلا چطور روشون ميشه که ماماناشون بيان کاراشون رو انجام بدن؟


  47. فاخته در 08/25/09 گفت :

    من همیشه اولین ها توی ذهنم می مونن. اولین روز مدرسه. اولین روز دانشگاه. اولین روز زندگی مشترک. اولین روزی که عاشق شدم رو ولی یادم نیست چون یه اتفاق یهویی نبود مدتها طول کشید.
    اولین روزی که با بهترین دوستم ملاقات کردم.
    امیدوارم شما هم یه اولین روز خیلی قشنگ ثبت بشه توی زندگیت مثل اولین روز بازیافتن سلامتی به طور کامل


  48. سمانه در 08/25/09 گفت :

    منم نوشتم خاطره روز اول مهرم رو! #smile
    دوست داشتی بخونش!


  49. خورشید در 08/25/09 گفت :

    سلام رفیق
    ممنون، بابت لینکی که به پست فرزام دادی. واقعا خوب بود! حالشو بردم!
    سربلند و از خود راضی باشی!#smug


  50. فرزانه در 08/25/09 گفت :

    من کلاْ خودم که روی پای خودم می ايستادم هيچ ٬ بقيه هم روی پای من می ايستادن #grin وقتی هنوز خودمم دانشجو نشده بودم می دادن کارای ثبت نام و انتخاب واحدشون رو من بکنم !!‌#laugh
    جدای از اينکه بعضی پدر و مادرا هستن که خودشون ذوق و شوق دارن و می ترسن کار بچه شون به خاطر تازه کار بودن پيش نره ٬ يه عده ای از پدر و مادرا هم هستن که نمی خوان بچه شون مستقل بشه و زیادی روی پای خودش بایسته . می ترسن يه چيزی بچه شون رو ازشون بگيره !!!
    و غير از اينا ٬ الان اکثر هم نسلی های ما تنبل و بی حوصله ن . اگه مامان بابا بگن بذار ما کارتو بکنيم ٬ نمی گن پس استقلالمون چی می شه ؟ می گن چه بهتر ٬ بذار کارای سختشو بقيه بکنن ما حالا حالاها وقت داريم واسه دانشجو بودن و احساس استقلال !!!‌


  51. شبنم در 08/25/09 گفت :

    سلام
    من که خودم رفتم ثبت نام!!حالا بماند که ۶ بار گم شدم!!#grin


  52. علی در 08/25/09 گفت :

    راستش اگه تنها رفتن جايی يعنی بزرگی پس اونايی که تنها ميرن ددر خيلی بزرگن .بعضی وقتها ليز خوردن دليل افتادن نيست شايد دليلی باشه واسهء گرفتن دستی که خيلی دوستش داری ميخوای تکيه گاهت باشه با اينکه خودت ميتونی راه بری اما دوست داری اونی که باهاته بهش تکيه کنی چون فکر ميکنی واسهء هر دوتا اين خوبه
    اگه خواستی قبل از روز قدس يه سر بزن


  53. مهرسا در 08/25/09 گفت :

    من سرارسری بودم..ولی با مامان و بابا و داداشم رفتم…#tongue
    ويولت جون دو سه ماهی از آرشيوتو خوندم فهميدم خيلی مهربونی..نوشته هاتم خيلی دوست داشتم..
    فقط نفهميدم اون فيلمنامه چی شد..
    رمانشم ميتونی کنيا..
    يه چيزه ديگه اينکه آرشيوتو که باز می کنی مطالب دونه دونه است و بايد دوباره کليک کنی.. مثلا بهتر نبود يه ماهو که ميزنی تمام مطالب دنبال هم باشه؟ يه حداقل تو دو قسمت..
    #flower #flower #flower


  54. خپيت در 08/25/09 گفت :

    الان ديگه دانشگاه شده مدرسه ای با مقطع بالاتر..يعنی همون جور که از راهنمايی ميری دبيرستان.از دبيرستان هم بايد بری دانشگاه…اينه که بچگی ها هنوز با هاشون هست..


  55. آزی در 08/25/09 گفت :

    منم روز اول مادرم گفت لباساتو بپوش و با دختر عموت برو مدرسه !!!!! حتی درست و حسابی آدرس نداد که گم نشيم . ولی همون شد که از ما مرد ساخت #grin


  56. yasaman در 08/25/09 گفت :

    خدا رو شکر بهتری.. اولش فکر کردم لينگ دادی به مطلبی که ازت خواسته بودم… خوب لابد صلاح نديدی..#winking


  57. سمانه در 08/25/09 گفت :

    این چرا هنوز بازه #grin
    ***************
    مهلت بدی می بندمش#grin