اين نيز بگذشت

ديروز بابا بعد از 15 روز از بيمارستان مرخص شد.
بهش مي گم خوب دستي دستي خودت رو اسير اين دکترها کردي … ادم وقتي پاش به بيمارستان باز شد اگه خودش حواسش نباشه به همين راحتي ها ولش نمي کنن. تازه يه کيس ناب گير آوردن براي انواع و اقسام آزمايشها. از فرق سر تا نوک پاش رو آزمايش کردن، البته از يه جهتي خوبه اونم براي سن و سال بابا که چکاپ کامل شده و لااقل فعلا خيالمون راحته که مثلا پروستاتشون مشکلي نداره.
تا آندوسکوپي هم انجام دادن … ولي خوب از اون طرف نگراني و اضطراب دوري از خونه و اينکه نکنه واقعا چيز خطرناکي داشته باشه( چون ريه رو اسکن کرده بودند و گفته بودند مشکوکه و يه نقطه تاريک ديده ميشه و دوباره بايد اسکن شه) سبب شده بود ميزان قندش بره بين 400 و 500 که دکتر گفته بود قند عصبيه و تلاش داشتن که قند رو بيارن پايين.
من بهش زنگ که مي زدم، گريه مي کرد… سعي مي کردم من قوي و محکم باشم و دلداريش بدم و حتي اگه لازم شد دعواش هم بکنم…. ولي خودتون مي تونيد تصور کنيد که کار سختيه.
مامان مي گفت تا من و مي بينه گريه مي کنه و مي گه ديشب حالم خيلي بد شد با خودم گفتم ديگه بچه هام رو نمي بينم، خونه ام رو نمي بينم.
يکبار تو اين مدت ملاقاتش رفتم که اونم اينقدر دل نازکي کرد که يه جورايي پشيمون شد.
مرد جماعت طاقت ناراحتي و مريضي رو نداره … مامان 50 روز درگير بود ولي يک صدم دل نازکي هاي بابا رو نداشت با وجوديکه کل نظام خونه ريخته بود بهم.
روزهاي سختي رو گذروندم ولي فعلا همه چيز به حالت اول برگشته … پس تا بعد.:regular


دیدگاه ها خاموش