سوختن در عین رمانتیک بودن

شب بود و بي حوصلگي هاي اين چند وقت … با خودم گفتم، بذار محيط رو رومانتيک کنم حالش رو ببرم!!!… نگاه انداختم يه شمع نصفه تو جا شمعي بود ، روشنش کردم … يک ساعتي داشتم به کارهاي خودم مي رسيدم .ديگه نزديک وقت خواب بود. از اتاق رفتم بيرون كه تو دستشويي مسواک بزنم… با خودم گفتم حالا که تا اينجا اومدم يه تايد و اسکاچي هم به دستشويي بمالم … همينکار رو هم کردم در نتيجه هم وقت بيشتري ازم گرفته شد و هم هرچي انرژي داشتم خرج شد رفت و ديگه نا نداشتم. احساس کردم بوي موم يا همون شمع به مشامم ميرسه، عجيب بود. حرکت کردم به سمت اتاق، به محضي که در رو باز کردم با صحنه نه چندان خوشايندي روبرو شدم … شمعي که روشن کرده بودم يه چيزي حدود 20 سانت داشت شعله مي کشيد، چون شمع بالاي تخت و رو تاقچه تخت قرار داشت، کافي بود يه جرقه بيفته رو بالش يا تشک. اونها هم که پشم شيشه به سرعت نور شعله ور مي شدن. سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم. اول در رو قفل کردم ( در حين انجام اينکار با خودم فکر کردم اگه آتيش بگيرم چون کليد رو دره احدالناسي به راحتي نمي تونه به دادم برسه!! ولي بي خيال اگه آتيش هم نگيرم حوصله ندارم دوباره اين راه رو برگردم و در رو قفل کنم!!!) يه فاصله حدودا سه متري با شمع شعله ور وحشي داشتم. حالا تو بگو مگه اين پاها از زمين کنده ميشد که من دو قدم برم جلوتر؟يا مفصل زانو دو درجه خم ميشد؟ نه که نه … زور و فشاري و تقلايي بود که مي کردم واسه اينکه دو سانت پام بياد بالا و بتونم خودم رو بکشم سمت شمع شعله ور شده … با نگراني زل زده بودم به شمع در حاليکه مطمئنم تو اون لحظه صورتم از اون همه تقلا سرخ سرخ بود. فکر کردم خودم رو بندازم زمين و بخزم سمت تخت. ولي اينم نمي شد چون وقتي هم مي رسيدم بايد بلند مي شدم تا مي تونستم شمع رو بردارم و خاموشش کنم و اين خودش يه مصيبت عظماي ديگه بود … در کمال حماقت از اون فاصله سعي مي کردم گنده ترين فوتي رو که مي تونم از خودم خارج کنم ول بدم سمت شمع شايد خاموش شه … با صداي بلند به اين همه ناتواني و مستاصل بودن بد و بيراه مي گفتم،ياد هر آدمي مي افتادم يه فحش آبدار حواله اش مي کردم … احمقانه. تلفنم رو هم برنداشته بودم زنگ بزنم يکي به دادم برسه، هرچند که در هم قفل بود … با خودم تصور مي کردم وقتي آتيش گرفتم کجام خوب مي سوزه؟ همش ياد نوشته آيدا پياده رو مي افتادم و شرح خودسوزي زن بدبخت رو پشت بوم و اينکه جاي پاش رو آسفالت پشت بوم مونده بود … اين دنياي قشنگ مجازي حتي تو لحظه هاي سخت حقيقت هم باهاته … به سختي خودم رو به لبه تخت رسوندم، دستام حائل بدنم بود ولي پاهام که دمپايي بهشون بود با فشاري که به دستهام مي آوردم، ليز مي خورد و نمي تونستم درست مستقر شم و خودم رو جلوتر بکشم و حالتي نيمه افقي داشتم، مورب………………. عرق از اين همه تقلا از هفت بند وجودم روون بود ولي بالاخره تونستم شمع رو خاموشش کنم قبل ايجاد آتش سوزي.
چيزي که بهم ثابت شد اين بود که حتي تو لحظات خيلي سخت يک چيزي بين مرگ و زندگيت، هيچ شوکي به اين پاهاي نامرد وارد نميشه و وقتي بخواد حرکت نکنه و ياريت نده،نميده… آدم نامرد زياد ديدم تو زندگيم ولي اينکه پاره تن خودت بهت بيلاخ نشون بده ديگه آخرشه. :atwitsend
وقتي قضيه رو براي اميد تعريف کردم بدجنس با خنده ميگه:” اين ديگه چه جورشه!!، بپرسن چي شد که ويلي جزغاله شد چي بگم؟ بگم: هيچي، مي خواست فضا رو رومانتيک کنه براي خودش، سوخت و رفت پي كارش!”


نظرات شما


  1. سحر در 08/25/05 گفت :

    ويلی جون دوست داشتنی رمانتيک عزيز #kiss


  2. مرمرجان در 08/25/05 گفت :

    ويولتکم
    خدا نکنه تار مويی از تو کم بشه#flower


  3. ايدن در 08/25/05 گفت :

    سلام ويلی خوبی؟
    ببینم تو فضا رو رمانتیک می کنی بعد خودت می ذاری میری#nottalking
    خدا خیلی رحم کرد به ما و به اميدخان
    #smug #winking


  4. گیتی در 08/25/05 گفت :

    مهم اينه که ويلی ما جزغاله نشده… حالا اگه هم شده بودی يه کاريش می کرديم ديگه#tongue #grin


  5. آشنا در 08/25/05 گفت :

    به به چه ويولت سحرخيزی!!!!


  6. مريم در 08/25/05 گفت :

    سلام
    مهم اينه که بالاخره تونستی خاموشش کنی فقط به اين فکر کن عزيزم.
    #applause #kiss


  7. گیتی در 08/25/05 گفت :

    ای ول… این تیکه اش از همه باحال تر بود ؛…ولي بي خيال اگه آتيش هم نگيرم حوصله ندارم دوباره اين راه رو برگردم و در رو قفل کنم!!!…. اين حساب کتاب کردنت منو کشته #grin


  8. ساتين در 08/25/05 گفت :

    حالا درو ديگه واسه چی قفل کردی؟
    #surprise #surprise


  9. Marjan در 08/25/05 گفت :

    #cry


  10. رويا در 08/25/05 گفت :

    سلام .صبح عالی مستدام#kiss
    لطفآ پس از لحاظ کردن کليه جوانب امنيتی و ضد جزغالگی ،رمانتيک شويد
    ( رويا دامة برکاة )


  11. fariba در 08/25/05 گفت :

    دختر خوب بيشتر احتياط كن


  12. یک فتحی در 08/25/05 گفت :

    ویولت جان به آقا امید بگو دستت درد نکند با این همه احساسات به خرج دادنت #grin


  13. مو بینا در 08/25/05 گفت :

    الهی من قربون اینهمه خانمی وتلاشت برم آفرین خانم گلم#flower #heart #applause هیچ واژه ائی شایسته تو نیست عزیزدلم#heart #applause #applause #heart #applause #kiss #kiss #kiss


  14. آوا در 08/25/05 گفت :

    امان از دست ما خانم ها! حالا عزيزم واجب بود با این حال دستشويی بشوري؟


  15. Darya در 08/25/05 گفت :

    mesleh ye dastaneh kootaheh herfe ee bood,kheili ghashang bayan kardi…misheh hameyeh eena majmooeyeh dastanayeh kootah too ye ketab basheh#heart badam Violt jan agha omid rast migand hamchin romantic boodeh ke entezareh aksolamal 2 khatar ro nabayad dasht#laugh #flower


  16. صدف در 08/25/05 گفت :

    حالا در و چرا قفل کردی؟ از همه جالبتر اين که ميکی با خودم تصور مي کردم وقتي آتيش گرفتم کجام خوب مي سوزه؟ #laugh ولی بابا ايول خونسردی رو دفعه ديکه فضارو خاستی رومانتيک کنی شماره آتيش نشانی هم بغل تختت بذار


  17. پ از نپتون در 08/25/05 گفت :

    #worried #worried #worried #worried
    مواظب خودت باش رفيق
    خيلی زياد#flower


  18. ساتين در 08/25/05 گفت :

    اول موهای آدم کزداده ميشه و ابروها
    #cry #tongue


  19. مژگان در 08/25/05 گفت :

    #sad خب دختر راست می گه بعدا بايد چطوری تعريف می کرد ويلی سوخته؟….حالا چرا دررو قفل کردی؟


  20. m.e.f در 08/25/05 گفت :

    قفل کردن در خيلی باحال بوده البته حالا که خيالم راحته که سالمی این حرف رو می زنم اگه بلايی سرت اومد ببخشيدا می گفتم عجب کار احمقانه ای.
    بيشتر مواظب خودت باش از اين کارهای باحال نکن فکر نمی کنم ويولت سوخته خيلی جالب باشه.


  21. مسعود در 08/25/05 گفت :

    آفرین به این همه خونسردی و اعتماد به نفس #applause
    داستان خیلی جذابی بود.
    مواظب خودتون باشید.
    یه مقدار از منفی بازیاتون دست بردارین و مثبت فکر کنید.
    چرا فکر می کنی همش بی حوصله ای ؟
    موفق و زنده باشی. #flower


  22. ماندانا در 08/25/05 گفت :

    چرا در را قفل می کنی؟
    *******************
    احتمالا ریشه روانی داره!!!!#tongue


  23. اصلان در 08/25/05 گفت :

    ويولت عزيز
    تو رو به خدا بيشتر مواظب خودتون باشين .
    من که با خوندن اين صحنه که شما توصيف کرديد ، عرق سرد به بدنم نشست.
    مراقب باش ، ما فقط يک ويولت داريم که خيلی خيلی برامون عزيزه. #flower #flower


  24. رضا در 08/25/05 گفت :

    نترس تو حالاحالا ها کاری داری Big Smile‌با اين چيزا جزغاله نميشی و از بين نميری . فکر کنم تا حالا به خودت هم اثبات شده Big Smile
    ********************
    آخ اینو خوب اومدی#grin از بین که محاله برم…فقط از نوعی به نوع دیگه تبدیل می شم


  25. سينا در 08/25/05 گفت :

    خدا رو شکر که به خير گذشت
    يادته اوندفعه اي رو که مي خواستي جلوي دکتر راه بري؟ دقت کردي هر وقت خيلي به خودت ميگي که لازمه خوب راه برم پاهات ياري نمي کنه؟
    من از پزشکي چيز زيادي سرم نميشه ولي به خودم ميگم نکنه قسمتي از ناراحتي تو صرفاً جنبة رواني داشته باشه؟ يه بار ديگه بهت پيشنهاد مي کنم از اين ديد هم به قضيه نگاه کني.
    #flower #heart
    *******************
    خودم هم یقین دارم که خیلی از مشکلات ناخواسته من جنبه روانی داره و ریشه تو روحم
    ولی دکتر خوب روانپزشک نمی شناسم و خیلی ها رو هم قبول ندارم چون فقط قرص درمانی می کنن
    خداشون دکتر ص ن ع ت ی که من قبولش ندارم


  26. لیلا در 08/25/05 گفت :

    می شدی شهيد راه رمنس !!! #grin


  27. آرام در 08/25/05 گفت :

    واااای . الهی شکربه خیر گذشت . شکر .#heart #heart #heart


  28. با اين کارت من رو ياد جمله ی خودت انداختی.
    (اگر اراده پريدن داشته باشی ، به بال نیاز نداری )
    ویولت جان من فکر می کنم هر آدمی برای یکبار هم شده درباره لحظه ی مرگ اش تخیل می کنه. و البته درباره سایر لحظات.#eyelash
    اگر سایر لحظات تونسته از تخیل به واقعیت برسه ، چرا که مرگ استثنا باشه.
    من خیلی وقت پیش ها مرگ در فاصله سی متری ساحل و در عمق دریا رو دوست داشتم. اما حالا ترجیح می دهم روی یک صندلی کنار پنجره نشسته باشم. برف هم بیاد. من خط آخر یک کتاب رو بخونم . بعد بگم حالا دیگه با روز و آفتاب کاری ندارم.
    **************************
    اینقدر دلم می خواد یه حس خاص بیاد سراغم تا بتونم یه نوشته ناب بنویسم و جایزه اش یه کامنت خاص و عالی از شما باشه


  29. (مهربانو) در 08/25/05 گفت :

    #silly از دست تو دختر


  30. زن وحشی در 08/25/05 گفت :

    چه شب رمانتيکی شد عزيزم


  31. هميشا در 08/25/05 گفت :

    سلام ويولت عزيز. من دوست جديدت هستم. البته مدت هاست با فضای مجازی و از طرفی و نوشتن از طرف ديگه آشنام اما تا به حال سعی نکرده بودم نوشته هام رو تو اين فضا قرار بدم. الان ۷روزی می شه که شروع به نوشتن تو فضای مجازی کردم و خوشحال می شم بهم سر بزنی و من و به عنوان يه دوست بپذيری و لينک کنی و مطالبم و بخونی و نظر بدي و …
    موفق باشی.
    راستی آدرس ايميلی که دادم الکيه چون ايميلم به اسم حقيقيم ساخته شده و من اصلا نميخوام شناخته شم.


  32. ساکت در 08/25/05 گفت :

    سلام
    #flower


  33. بب در 08/25/05 گفت :

    من اغلب اوقاتی که از مرگ و تصادف جون سالم بدر می برم فوری حساب می کنم شب ۷ و مراسم دیگم چه روزهایی هست که مردم زیاد از کارشون نیافتند #winking
    خدارو شکر که اتفاق بدی نیافتاد #flower


  34. مهستا در 08/25/05 گفت :

    ويولت جان دوستت داريم بی شمع با شمع تو خودت اند رمانتيکايی توروخدا با احساساتمون بازی نکن#hug


  35. ناتالی در 08/25/05 گفت :

    ديگه در قفل کردنت چی بود آخه؟!!#thinking


  36. آسمان در 08/25/05 گفت :

    آخه دختر اينکارا چيه؟سوختن خوبه؟بدترين مرگه.لطفاً از اين به بعد اگه خواستی فضا رو رمانتیک کنی نکات ايمنی رو هم رعايت کن دختر#hug #heart


  37. ستاره در 08/25/05 گفت :

    ويولت عزيز سلام
    خودت که بهتر می دونی استرس ناتوانی رو بيشتر ميکنه
    درک ميکنم که چرا در رو قفل کردی چون اين روزها حال خودم هم خيلی خرابه و عليرغم داشتن يک لبخند هميشگی روی لبهام و به قول همه روحیه خوب ( کی میدونه بعضی لحظه ها توی کله کسی با این شرایط چی میکذره ) اما گاهی …امان از دست اين شيطون….
    البته من که نميدونم به چه دليل شايد به دليل نا توانی دستهام که برات به ندرت کامنت ميذارم از خيل دوستانت خارج شدم اما بخاطر اينهمه دوستدارانت مواظب خودت باش
    برای تو #flower خودم و همه کسانی که در شرايط سخت جسمی و روحی هستن از خدا بزرگ آزروی صبر دارم #nottalking


  38. مهرداد در 08/25/05 گفت :

    اميد رو هميشه با خودت همراه کن! اگه هميشه با اميد زندگی کنی از اين اتفاقها برات نمی افته!
    ****************
    تو قول میدی؟ریش گرو میذاری؟
    اگه خودش هوس کرد آتیشم بزنه چه خاکی به سرم بریزم؟


  39. امير در 08/25/05 گفت :

    سلام
    اينكه اين جا دارم اين حرفا رو ميزنم واسه اينه كه خيلي محيطش آسمونيه.
    بچه ها ازتون يه درخواست بزرگ دارم
    هر وقت اون لحظات عاشقونتون با خدا شروع شد منو دعا كنيد. به خدا بگيد اميرو كمك كنه. بد جوري گير كردم. نميخام بيشتر بگم چون الان دانشگاهم ميترسم گونه هام خيس شه دستام بلرزه بغضم بتركه. همين
    *************
    انشالله خدا کمکت می کنه


  40. خوشم می آد از اینکه بلدی از یه موقعیت عادی یه تعریف کنیSmile
    ********************
    ببخشیدددددددد اونوقت شما همیشه یک همچین اتفاقات عادی!!!! تو زندگیتون می افته؟
    بابا اکشن#tongue


  41. کامليا در 08/25/05 گفت :

    #flower


  42. هانيل در 08/25/05 گفت :

    داستان استرس زايی بود
    با چشمای از حدقه در اومده تا اخر خوندم
    #sick


  43. مهدخت در 08/25/05 گفت :

    نفسم بند اومد!!!
    تو رو خدا روشهای کم خطر تری رو برای رومانتيک کردن فضا استفاده کن… #smile #flower


  44. فضول در 08/25/05 گفت :

    یه راه حل:
    میتونستی اینقدر بگوزی تا دی اکسید کربن اتاقت از اکسیژن بیشتر بشه اون وفت شمع خاموش میشد
    موفق باشی
    ******************
    فکر اينجاش رو نکرده بودم وگرنه قبل همه اینها یه خوراک لوبیا دبش با سالاد کلم کنارش استفاده می کردم واسه موقع لزوم
    تو هم موفق باشی


  45. ای بابا .. زهره ترک شدم که … تو رو خدا ديگه دستشويی نشور … ممنون … شمع خيلی خطرناکه … مواظب خودت باش … تو رو خدا
    ويولت جان .. آدرسم را عوض کردم .. کنارش يک دو ناقابل اوومده … می بوسمت …


  46. شارونا در 08/26/05 گفت :

    ويولت عزيزم چه خوب که موفق شدی خاموشش کنی…مراقب خودت باش.
    البته تجربه نشون داده آدم وقتی حس رمانتيکش می زنه بالا کباب می شه حتی اگه طرف مقابلش حضور نداشته باشه!!!#kiss


  47. اين فقط يک چشمه‌اش بود، تا شما باشی مارو دعوا نکني، دفعه بعد با يمخ بد حرف بزنید جزغاله ميشوید و صاف ميروید جهنم و اونجا هم که آتيش به راهه اساسی(تازه قیر و قیف هم هست) #tongue


  48. #applause