زایش یک درد

جمعه شب بود. هرکسي دنبال انجام يک کاري از خونه رفته بود بيرون و من تنها بودم… فکر کنم حدود هاي ساعت 8:30 يا 9 بود که کارهام رو انجام دادم و کامپيوتر رو خاموش کردم و راه افتادم به سمت در که برم اتاق خودم … دقيقا يادم نيست چي شد، انگشتام گرفت به ريشه هاي فرش! يا زانوم ديگه خم نشد يا… که ديدم رو هوام و دارم با صورت به زمين نزديک ميشم، اين چند ساله ياد گرفتم که موقع زمين خوردن مثل بدلکارها! خودم رو مي ندازم زمين و کمترين آسيب ممکنه رو مي بينم ولي خوب از هر 10 بار يکبار هم مثل اين دفعه آدم غافلگير ميشه و جا براي هيچ عکس العمل بدلکارانه ايي باقي نمي مونه… تنها به فکرم رسيد دستهام رو بيارم بالا و حائل صورتم کنم که دماغ و در دنباله صورتم مرخص نشن! بعد برخورد با زمين دست چپم آنچنان تيري کشيد که نفسم رفت از شدت درد نمي تونستم چشمهام رو باز کنم، دستم رو با کمک دست ديگه ام بغل کردم تو سينه ام از لاي پلک نيمه بازم نگاهي به دستم انداختم … ظاهرا همه انگشتها سالم بود و هيچ تغيير فرم يا از جا در رفتگي ديده نميشد، دونه دونه با درد همراهش شروع کردم به تکون دادن انگشتها که از سالم بودنشون مطمئن شم، همه چيز خوب بود تا رسيد به انگشت شست، نه! هيچ رقمه تکون نمي خورد وقتي مي خواستم به سمت کف دستم خمش کنم از درد به مرز بيهوش شدن مي رسيدم… گوله گوله اشکام بيصدا مي اومد پايين … از درد تمام بدنم فلج شده بودو قادر نبودم از جام بلند شم و عمودي بشم، در حاليکه دست چپم جمع بود تو سينه ام با کمک دست راست خودم رو به جلو کشيدم و سينه خيز رفتم تو حموم … شنيده بودم استخوون ضرب ديده رو تو آب ميذارن براي تسکين درد ولي چه آبي؟ سرد؟ گرم؟ مخم رسما هنگ کرده بود به ذهنم نمي رسيد از کي مي تونم کمک بگيرم؟ تنها شانسي که آورده بودم اين بود که موبايل گردنم بود… اولين شماره ايي که به ذهنم مي رسيد گرفتم …اَه لعنتي …نمي تونستم از هيچکي بخوام بياد کمکم حتي همسايه بالا سري چون اين مستلزم اين بود که درب رو براش باز کنم و من اصلا قادر نبودم از جام تکون بخورم فقط مي تونستم به يکي از اعضا خانواده زنگ بزنم که کليد داشته باشن … باز خودم رو خيزوندم(؟) جلوتر، حسم مي گفت بايد آب سرد بگيرم رو دستم ولي هيچ سطلي دم دستم نبود … شير آب رو باز کردم و گرفتم تو کاسه توالت فرنگي و دستم رو فرو کردم تو کاسه اش وآب جم شده درونش،،،، آخيش يک کم تسکين پيدا کردم.:whew
.
.
.
ديگه بقيه اش اتفاقات عاديه، اومدن شهروز و رفتن به اورژانس و عکس برداري و… دستم به شدت ضرب ديده ولي نشکسته بود.
خوشحالم که يکبار ديگه از يکي از اتفاقات سخت زندگيم تونستم به تنهايي سر بلند بيرون بيام و فقط رو سياهي اش به ذغال بمونه!!!!.
اين آهنگ هم تقديم به آلوچه خانم و همسر محترمش،فرجام.:regular
خواننده کاوه يغمايي به نام نسل سوخته

لينک دانلود



فقط يک داستان

نسيم بهاري موهام رو ميريزه تو صورتم … در حاليکه دستم رو از روي دسته کاغذهاي زيرش بر ميدارم که طُرّه موها رو به کناري هدايت کنم … ،چرکنويس نوشته هام همراه نسيم خنک ابر بهار به پايين، به سمت حياط همسايه هدايت ميشه … تا کمر از لبه ايوون خم شدم وبا چشم تاب خوردن آروم کاغذ و در نهايت فرودش رو توي دستاي تو نگاه مي کنم … نگاهم گره مي خوره توي اون نگاه نافذ اون چشماي سياه که با لبخند هميشه کج آرميده کنج لبش کاغذ رو روي هوا شکار ميکنه و با نگاه اجمالي بهش، بوسه ايي بر سطور ميزنه و حرکتي به نشانه اداي احترام … ميره به سمت خونه بدون کلمه ايي حرف رد و بدل شده، فقط نوازش نگاهها.
يادم نيست دقيقا چقدرديگه تو ايوون نشستم فقط مي دونم سومين فنجون يخ کرده چاي بهار نارنج به نيمه خودش رسيده بود که کاغذي رقص کنان تو دامانم فرود اومد… سرم رو بلند کردم. بله! فرستنده پسر همسايه اس، دوست هميشه خموش خودم.
سطور و کلماتش عشوه گرانه از جلوي چشمانم رد ميشه …نوشته نوشته من نيست اما مفهوم و حس کلمات انگار از قلب من بيرون جهيده ولي اينبار توسط دست و قلبي ديگه… خداي من چقدر هماهنگي، چقدر شناخت و چقدر همدلي … يعني ميشه؟ اين هموني نيست که ميگن يه روح در دو بدن؟
.
.
.
سالها از اون روزها ميگذره…هيچگاه تماس ما فراتر از تلاقي و ع ش ق بازي نگاهها نرفت … تو ازدواج کردي، منم همينطور. تو خونه و زندگي داري و من ميهماني نه چندان عزيز و عشق و همراهي … ديگه هيچ وقت همديگر رو نديديم وهيچگاه اين سئوال تو ذهنم جواب داده نشد که درسته ميگن يه روح در دو بدن؟ پس چرا خدا نمي خواست و نميگذاره هيچگاه اين دو بدن بهم بپيوندن و يکي بشن؟ و روح بيچاره اش هم از پارگي و دونيمه شدنش نجات پيدا کنه.
Grinontknow
پ.ن:دلم می خواد اولين داستانم رو با صدای خودم بشنويد، من يک نريشن خون حرفه ايي نيستم پس امکان اينکه تونسته باشم حس لازم رو تو صدام بيارم کمی بعيد به نظر ميرسه.
**حذف شد**



نسيم بهاري موهام رو ميريزه تو صورتم … در حاليکه دستم رو از روي دسته کاغذهاي زيرش بر ميدارم که طُرّه موها رو به کناري هدايت کنم … ،چرکنويس نوشته هام همراه نسيم خنک ابر بهار به پايين، به سمت حياط همسايه هدايت ميشه … تا کمر از لبه ايوون خم شدم وبا چشم تاب خوردن آروم کاغذ و در نهايت فرودش رو توي دستاي تو نگاه مي کنم … نگاهم گره مي خوره توي اون نگاه نافذ اون چشماي سياه که با لبخند هميشه کج آرميده کنج لبش کاغذ رو روي هوا شکار ميکنه و با نگاه اجمالي بهش، بوسه ايي بر سطور ميزنه و حرکتي به نشانه اداي احترام … ميره به سمت خونه بدون کلمه ايي حرف رد و بدل شده، فقط نوازش نگاهها.
يادم نيست دقيقا چقدرديگه تو ايوون نشستم فقط مي دونم سومين فنجون يخ کرده چاي بهار نارنج به نيمه خودش رسيده بود که کاغذي رقص کنان تو دامانم فرود اومد… سرم رو بلند کردم. بله! فرستنده پسر همسايه اس، دوست هميشه خموش خودم.
سطور و کلماتش عشوه گرانه از جلوي چشمانم رد ميشه …نوشته نوشته من نيست اما مفهوم و حس کلمات انگار از قلب من بيرون جهيده ولي اينبار توسط دست و قلبي ديگه… خداي من چقدر هماهنگي، چقدر شناخت و چقدر همدلي … يعني ميشه؟ اين هموني نيست که ميگن يه روح در دو بدن؟
.
.
.
سالها از اون روزها ميگذره…هيچگاه تماس ما فراتر از تلاقي و ع ش ق بازي نگاهها نرفت … تو ازدواج کردي، منم همينطور. تو خونه و زندگي داري و من ميهماني نه چندان عزيز و عشق و همراهي … ديگه هيچ وقت همديگر رو نديديم وهيچگاه اين سئوال تو ذهنم جواب داده نشد که درسته ميگن يه روح در دو بدن؟ پس چرا خدا نمي خواست و نميگذاره هيچگاه اين دو بدن بهم بپيوندن و يکي بشن؟ و روح بيچاره اش هم از پارگي و دونيمه شدنش نجات پيدا کنه.
Grinontknow
پ.ن:دلم می خواد اولين داستانم رو با صدای خودم بشنويد، من يک نريشن خون حرفه ايي نيستم پس امکان اينکه تونسته باشم حس لازم رو تو صدام بيارم کمی بعيد به نظر ميرسه.
**حذف شد**



کبوديهاي روي بدن هميشه يادآور خاطرات خوب و شيرين نيست… حداقل واسه من يکي، چند ساليه که اينطور نيست … خيلي موقع ها وقتي مي بينمشون فکر مي کنم اِ اين کي کبود شد؟ به کجا خوردم؟ ديگه کم کم سعي کردم باهاشون اُخت شم و براشون تو ذهنم شناسنامه درست کنم! مثلا همين يکي هروقت مي ديدمش قيافه اسب دريايي مي اومد تو ذهنم …زاويه خوبي براي عکس برداري نداشتم براي همين ممکنه اصلا اين و براي تو تداعي نکنه!.
پ.ن: دلم مي خواد تمام خاطرات خوب و بدم رو نگه دارم …فقط در حد يک خاطره و نه بيشتر.



کبوديهاي روي بدن هميشه يادآور خاطرات خوب و شيرين نيست… حداقل واسه من يکي، چند ساليه که اينطور نيست … خيلي موقع ها وقتي مي بينمشون فکر مي کنم اِ اين کي کبود شد؟ به کجا خوردم؟ ديگه کم کم سعي کردم باهاشون اُخت شم و براشون تو ذهنم شناسنامه درست کنم! مثلا همين يکي هروقت مي ديدمش قيافه اسب دريايي مي اومد تو ذهنم …زاويه خوبي براي عکس برداري نداشتم براي همين ممکنه اصلا اين و براي تو تداعي نکنه!.
پ.ن: دلم مي خواد تمام خاطرات خوب و بدم رو نگه دارم …فقط در حد يک خاطره و نه بيشتر.



Comme si je n’existais pas
Elle est passée a côté de moi,
Sans un regard, reine de Saba
گويي که من اصلا وجود ندارم
او از کنار من اين چنين گذشت
بدون يک نگاه ، اين ملکه سبا
J’ai dit, Aicha, prends, tout est pour toi
Voici, les perles, les bijoux
Aussi, l’or autour de ton cou
Les fruits bien mûrs au goût de miel
Ma vie, Aicha, si tu m’aimes
به او گفتم: عايشه بيا همه اينها براي تو
اين مرواريد ها ، اين جواهرات
همچنين طلاي به دور گردنت
اين ميوه هاي رسيده که به شيريني عسل هستند
و همه زندگي ام عايشه ، اگر مرا دوست داشته باشي
J’irai où ton souffle nous mène
Dans les pays d’ivoire et d’ébène
J’effacerai tes larmes, tes peines
Rien n’est trop beau pour une si belle
من جائي خواهم رفت که نفس تو ما را ببرد
به سرزمين عاج و آبنوس
من اشکها و غم هاي تو را پاک خواهم کرد
براي چنين زيبا رويي هيچ چيزي خيلي با ارزش نيست
Aicha, Aicha, écoute-moi
Aicha, Aicha, t’en va pas
Aicha, Aicha, regarde-moi
Aicha, Aicha, réponds-moi
عايشه ، عايشه ، به من گوش بده
عايشه ، عايشه ، از پيشم نرو
عايشه ، عايشه ، به من نگاه کن
عايشه ، عايشه ، به من جواب بده
Je dirai les mots, les poèmes
Je jouerai les musiques du ciel
Je prendrai les rayons du soleil
Pour éclairer tes yeux de reine
من برايت واژه ها ، شعر ها را خواهم خواند
من موسيقي آسمان را برايت مي نوازم
من پرتو هاي خورشيد را برايت مي آورم
براي اينکه چشمهاي تو ملکه را به درخشش در آورم
Aicha, Aicha, écoute-moi
Aicha, Aicha, t’en va pas
عايشه ، عايشه ، به من گوش بده
عايشه ، عايشه ، از پيشم نرو
Elle a dit, garde tes trésors
Moi, je vaux mieux que tout ca
Des barreaux sont des barreaux même en or
Je veux les mêmes droits que toi
Du respect pour chaque jour
Moi, je ne veux que de l’amour
او به من گفت :گنجينه هايت را براي خودت نگهدار
من خودم از همه آنها بهترم
موانع ، همان موانع هستند ، حتي با وجود طلا
من حق و حقوقي برابر با خودت را مي خواهم
احترام براي هر روز
من چيزي به جز عشق نمي خواهم
Comme si je n’existais pas
Elle est passée a côté de moi,
Sans un regard, reine de Sabat
J’ai dit, Aicha, prends, tout est pour toi
گويي که من اصلا وجود ندارم
او از کنار من اين چنين گذشت
بدون يک نگاه ، اين ملکه سبا
به او گفتم: عايشه بيا همه اينها براي تو
Nebgheek Aicha wenmoot aleek [Je t’aime Aicha et je meurs pour toi]
hasy saynett hayaty w hob
y (hobi) [Ca c’est l’histoir de ma vie et de mon
amour]
enty omry wenty hayaty [Toi, tu es mon âme et ma vie]
Temeneeit en eesh maak gheer enty [J’éspère de vivre qu’avec toi]
Lalala….lalala…
( عربي) من تو را دوست دارم عايشه و براي تو مي ميرم
اين قصه زندگي من و عشق من است
تو که روح و روان و زندگي من هستي
من با تو به زندگي ايمان دارم
**ممنون از ساتين عزيز**:kiss
پ.ن: کامنت دونی پست پايينی هنوز فعاله.:smug



Comme si je n’existais pas
Elle est passée a côté de moi,
Sans un regard, reine de Saba
گويي که من اصلا وجود ندارم
او از کنار من اين چنين گذشت
بدون يک نگاه ، اين ملکه سبا
J’ai dit, Aicha, prends, tout est pour toi
Voici, les perles, les bijoux
Aussi, l’or autour de ton cou
Les fruits bien mûrs au goût de miel
Ma vie, Aicha, si tu m’aimes
به او گفتم: عايشه بيا همه اينها براي تو
اين مرواريد ها ، اين جواهرات
همچنين طلاي به دور گردنت
اين ميوه هاي رسيده که به شيريني عسل هستند
و همه زندگي ام عايشه ، اگر مرا دوست داشته باشي
J’irai où ton souffle nous mène
Dans les pays d’ivoire et d’ébène
J’effacerai tes larmes, tes peines
Rien n’est trop beau pour une si belle
من جائي خواهم رفت که نفس تو ما را ببرد
به سرزمين عاج و آبنوس
من اشکها و غم هاي تو را پاک خواهم کرد
براي چنين زيبا رويي هيچ چيزي خيلي با ارزش نيست
Aicha, Aicha, écoute-moi
Aicha, Aicha, t’en va pas
Aicha, Aicha, regarde-moi
Aicha, Aicha, réponds-moi
عايشه ، عايشه ، به من گوش بده
عايشه ، عايشه ، از پيشم نرو
عايشه ، عايشه ، به من نگاه کن
عايشه ، عايشه ، به من جواب بده
Je dirai les mots, les poèmes
Je jouerai les musiques du ciel
Je prendrai les rayons du soleil
Pour éclairer tes yeux de reine
من برايت واژه ها ، شعر ها را خواهم خواند
من موسيقي آسمان را برايت مي نوازم
من پرتو هاي خورشيد را برايت مي آورم
براي اينکه چشمهاي تو ملکه را به درخشش در آورم
Aicha, Aicha, écoute-moi
Aicha, Aicha, t’en va pas
عايشه ، عايشه ، به من گوش بده
عايشه ، عايشه ، از پيشم نرو
Elle a dit, garde tes trésors
Moi, je vaux mieux que tout ca
Des barreaux sont des barreaux même en or
Je veux les mêmes droits que toi
Du respect pour chaque jour
Moi, je ne veux que de l’amour
او به من گفت :گنجينه هايت را براي خودت نگهدار
من خودم از همه آنها بهترم
موانع ، همان موانع هستند ، حتي با وجود طلا
من حق و حقوقي برابر با خودت را مي خواهم
احترام براي هر روز
من چيزي به جز عشق نمي خواهم
Comme si je n’existais pas
Elle est passée a côté de moi,
Sans un regard, reine de Sabat
J’ai dit, Aicha, prends, tout est pour toi
گويي که من اصلا وجود ندارم
او از کنار من اين چنين گذشت
بدون يک نگاه ، اين ملکه سبا
به او گفتم: عايشه بيا همه اينها براي تو
Nebgheek Aicha wenmoot aleek [Je t’aime Aicha et je meurs pour toi]
hasy saynett hayaty w hob
y (hobi) [Ca c’est l’histoir de ma vie et de mon
amour]
enty omry wenty hayaty [Toi, tu es mon âme et ma vie]
Temeneeit en eesh maak gheer enty [J’éspère de vivre qu’avec toi]
Lalala….lalala…
( عربي) من تو را دوست دارم عايشه و براي تو مي ميرم
اين قصه زندگي من و عشق من است
تو که روح و روان و زندگي من هستي
من با تو به زندگي ايمان دارم
**ممنون از ساتين عزيز**:kiss
پ.ن: کامنت دونی پست پايينی هنوز فعاله.:smug