شرح يک سقوط

اين ماجرا حدودا سه ماه قبل اتفاق افتاده.:smug
شب قرار بود بريم مهموني، من زودتر کارهام رو انجام دادم و براي همين گفتم من نم نمک ميرم سمت ماشين تا شما بياييد … مامان گفت: خيلي خوب فقط پله ها رو خيلي مراقب باش،چراغ راهرو و هم روشن کن. از در خارج شدم ولي حوصله ام نگرفت چراغ رو بزنم با دست چپ عصام و نگه داشته بودم و دست راستم هم به نرده پله بود… پله اول و دوم رو رفتم پايين، سر پله سوم دقيقا يادم نيست چي شد، زانوم پرتم کرد جلو يا…؟ ديدم دارم معلق ميشم براي همين با هر دو دست نرده رو چسبيدم.
حالا تصور کن، پرت شدم رو نرده نصفه بيشتر بدنم معلق شده به اون طرف نرده به سمت طبقه پايين و نوک پاهام رو پله قرار گرفته،دستي که عصا داشتم با نوک انگشت هنوز عصا رو گرفته ولي عصا افتاده اون طرف نرده ها و تاب تاب مي خوره، هرلحظه ريزش بيشتري از خون رو تو مغزم احساس مي کردم و با چشمهاي وغ زده به طبقه پايين و پله هاش نگاه مي کردم و حدس ميزدم بيفتم پايين رو کدوم پله مي افتم!! تازه مامان اينها بيان بيرون با يک جنازه پخش شده در حاليکه مغزش اومده تو دهنش رو پله ها مواجه ميشن.
فکر مي کني تو اون لحظه چيکار کردم؟جيغ زدم يکي بياد کمکم؟
نخيرم! شروع کردم به شمردن!!! مي خواستم ببينم تا شماره چند دستهام طاقت نگه داشتن بدنم رو مياره!.
تو لحظات بعدي فقط باز شدن در آپارتمان و يورش برادرهام به سمتم در حاليکه يکي بالا تنه رو در بغل داشت و سعي در صاف نگه داشتنش داشت و اون يکي پاهاي بهم پيچيده شدم رو باز کرد و روي پله قرار داد….
مامان با هول اومد بيرون و با تشر گفت: دختر چرا چراغ روشن نمي کني؟ حالام که افتادي چرا کسي رو صدا نمي کني بياد کمکت؟ تو آخر من و سکته ميدي.
با لبخندي به پهناي صورتم گفتم نترسيد هيچيم نميشه! تازشم اينقدر کيف داد!!! داشتم مي شمردم ببينم تا کي مي تونم خودم رو نگه دارم به 25 رسيده بودم.Grinevil
يک سئوال: من وقتي تو نوشته هام روي سخنم با دوم شخصه، شما فکر مي کنيد مخاطب خاص داره؟ يا القا مي کنه که طرف صحبتم با تواه نوعي؟


دیدگاه ها خاموش