آخرين قسمت ازماجرا تزريق

تزريق انجام شده بود و دراز کشيده بودم،اجازه نداشتم حتي يه بالش بگذارم زير سرم… کاملا تخت تخت … بهم سرم وصل کرده بودند يه سرم يک ليتري …آخرهاي سرم بود ديگه درد مثانه ام شروع شده بود به مامان گفتم و اون هم به پرستار گفت و اون گفت براش لگن بذاريد چون حق نداره از جاش بلند شه … نيم ساعتي ميشد که زيرم لگن گذاشته بودن ولي دريغ از يک قطره که ازم دفع شده مني که در حالت عادي 100 ميلي ليتر تو مثانه ام جمع شه ديگه قادر به کنترلش نيستم و ول ميشه ميره حالا نزديک به 1000 ميلي ليتر تو مثانه ام بود و خارج نميشد. به توصيه پرستار شروع کردم به آروم فشار دادن مثانه ام از طرفي مامان دستمال خيس از آب سرد گذاشت رو مثانه و هر از چندگاهي آب سرد مي ريخت روم ولي انگار نه انگار ديگه دست مي خورد به مثانه ام جيغم مي رفت هوا از شدت درد، پرستار گفت هرجوري هست بايد مثانه ات رو خالي کني وگرنه بايد برات سوند بگذارم … معذب بودم با اون همه آدم دور و برم چه جوري مي تونستم تو لگن جي* کنم؟! اونم بصورت خوابيده! هيچ رقمه نمي شد از مامان خواهش کردم برام پوشک بخره و پهن کنه زيرم شايد خالي شه… با اين ترفند چند سي سي خالي شد ولي درد به قوت خودش باقي بود تو همين هير و وير اميد و دنبالش آبچينوس اومدن ملاقاتم… به ظاهر مي خنديدم ولي از شدت درد مثانه کلافه بودم طوريکه بعد گذشتن چند دقيقه وقتي اميد از ميميک صورتم فهميد اوضاعم بي ريخته و پيشنهاد داد که برن با کمال ميل قبول کردم و حتي نيمه تعارف هم نزدم که حالا که بعد ساعت ملاقات با کلي جنگولک بازي اومديد بالا بمونيد… به محض رفتن اونها زدم زير گريه… دکتر رو خبر کردن اومد بالا سرم خودش فهميد چه دردي رو دارم تحمل مي کنم مني که موقع تزريق آخ نگفتم و پر از روحيه بودم حالا داشتم عين بچه ها گريه مي کردم، وقتي وضع رو اينطور ديد گفت فقط يکبار بهت اجازه ميدم از جات بلند شي بري توالت …
شب دکتر به همه سفارش کرد کوچکترين تغيير تو وضعيتم رو بهش گزارش بدن و بعد معرفي من به دکتر کشيک رفت …دکترهاي زيادي اومدن بالا سرم و اولين سئوالشون از ايستگاه پرستاري اين بود که مريضي که Stem Cell انجام داده تختش کدومه؟ و منم فضول داد ميزدم منم! اين دکتر از اون يکي مي پرسيد چطوري کار انجام شده چند سي سي تزريق شده؟ و از اونجايي که خودم ختم اطلاعات بودم و ميديم دکتر اولي داره من من ميکنه از اول تا آخر داستان رو توضيح ميدادم .ساعت 8:30 وقتي ديگه از حرف زدن با موبايل و گوش سپردن به موزيکها خسته شده بودم خوابيدم در حاليکه لرز داشتم و دوتا پتو انداختن روم باضافه اورکت خودم و مامان … نصفه شب از شدت لرز از خواب پريدم تبديل به يک تيکه گوشت شده بودم حتي نمي تونستم از اين پهلو به اون پهلو بشم تمام بدنم از توي يک وضعيت خوابيدن درد گرفته بود سرم هم سنگين بود مامان رو صدا کردم که جابجام کنه وبه پرستار خبر بده دکتر رو خبر کنه، دکتر بعد نيم ساعت پيداش شد! از زور عصبانيت داشتم منفجر ميشدم و از اونجاييکه هم حالم خيلي بد بود و هم با احدالناسي رودروايستي ندارم بهش توپيدم که خوبه من نمونه شما هستم و بايد حواستون به لحظه به لحظه حالتهاي من باشه و يک مريض معمولي نيستم وگرنه که کي مي خواستيد بيايد؟ گفت ترس نداره از چي مي ترسي؟ گفتم مننژيت و اينکه شايد داره بدنم سلولها روپس ميزنه! گفت نه دليل نداره مننژيت بگيري وسلولها هم مال خودت بوده غريبه نيست که بدنت نپذيرتشون با حرص گفتم جهت اطلاعتون عرض کنم رشته هاي عصبي هم مال خودمه که سيستم دفاعيم دشمن تشخيصشون ميده و حمله ميکنه بهشون در ضمن اگر خطر نداشت دکتر ص هيچ وقت 30% که درصد کمي هم نيست رو احتمال بدتر شدن حال بيمار نمي گذاشت … ديدم طفلکي رو نصفه شبي خيلي توپيدم بهش واسه همين کمي کوتاه اومدم و گفتم زيادي اطلاعات دارم نه؟ فکورانه سري تکون داد و گفت آره ولي خيلي خوبه… درجه گذاشت تو دهنم و خواست فشارم رو بگيره از تماس دست سردش بيشتر سردم شد و با ايما و اشاره حاليش کردم که دستش به تنم نخوره مور مورم ميشه فشارم 10 (فشار طبيعي من 9 يا 10) بود و حرارت بدنم 37 بهش گفتم من با اين حالتها آشنام دقيقا مثل اولين باري که آونکس زدم مي دونم که يکي دوساعت ديگه تب مي کنم و بعد صبح حالم خوب خوبه… چشم نمي تونستم رو هم بگذارم از شدت لرز و بدن درد و داشتم تو ذهنم يه فحش نامه اساسي در مدح هرچي دکتر بخصوص از نوع بي خيالشه مي نوشتم Razzhbbbt… نمي دونم دقيقا چقدر گذشته بود که از شدت تشنگي و خيسي عرقي که موهام رو آلوده کرده بود چشمام رو باز کردم و ناليدم مامان… همون مراحل انجام شد ولي اينبار دکتري که دکتر ص آورده بود بالا سرم و بهم معرفيش کرده بود اومد بالا سرم (يک خانم دکتر)که خدا خيرش بده کامل معاينات رو بدون زدن هيچ گل واژه ايي انجام داد و وقتي فهميد از مننژيت مي ترسم معاينات مخصوص رو انجام داد اينبار حرارت بدنم نزديک به 39 و فشارم 12 بود بعد مشورت با دکتر ص بهم استامينوفن کدئينه دادن … ديگه خوابيدم تا ساعت 5:30 صبح.
صبح که دکتر اومد و شرح حالم رو شنيد خيلي راضي بود از عکس العمل بدنم و اينکه بدن حاليش شده يک چيز خارجي تزريق شده و واکنش نشون داده ولي خوب چون هيچ تجربه خاصي در اين زمينه در دسترس نيست وهيچ چيز رو نميشه قطعي گفت.
شب خيلي بد و سختي رو گذروندم فلجي و يک تيکه گوشت کامل شدن رو به واقع به چشم ديدم، گريه کردم ناراحتي کشيدم، به مرگم راضي بودم … ولي همش گذشت خوشحالم که شجاعت به خرج دادم و اينکار رو انجام دادم… نتيجه اش نه اينکه مهم نباشه ولي خوشحال و راضيم پيش وجدان خودم که هرکاري از دستم بر مي اومد و قبول هر ريسکي و براي جسمم انجام دادم حالا چه بشه نه نشه.:regular
اگه نتيجه و تغييري بخواد ايجاد شه چه مثبت چه منفي از يک ماه تا دوماه آينده بايد منتظرش باشيم.


دیدگاه ها خاموش