چهارشنبه سياه!

خونه يکي از بچه هاي دانشگاه دعوت بودم … دست برقضا اصلن اونروز حالم بجا نبود، اولش يک کم قِرم قِرم کردم که نميام ولي رامک گفت صبح آماده باش خودم ميام دنبالت که از پارکينگ سوار اسانسور شي و مجبور نباشي چند تا پله دم در رو بياي بالا، گفتم نه بابا خودم ميام تو ناهار مهمون داري حالا پاشي کلي راه بياي دنبال من! رسيدم نزديک خونه تون بهت زنگ ميزنم که در پارکينگ رو باز کني از اون طرف بيام بالا.
هرجوري بود به سختي بالاخره رسيدم خونه رامک … از بدو نشستن احساس کردم لرز کردم و يه جورايي عضلات بدنم داره خشک ميشه، رامک رفت برام ژاکت آورد پوشيدم و دوتا استامينوفن هم با همديگه خوردم که اگه سرماخوردگيه جلوش رو بگيرم ، نشسته بودم رو نزديکترين مبلي که به توالت نزديک بود بقيه هم به تبعيت از من خودشون رو جا داده بودند رو صندلي هاي اطراف … رامک گفت پاشيد بريم بشينيم تو پذيرايي، گفتم من که جام خوبه نزديک توالتم شماها بريد منم يواش يواش ميام… موقع ناهار حتي نمي تونستم يک قدم بيشتر بردارم و پشت ميز بشينم هر لحظه که مي گذشت حالم بدتر ميشد، نمي دونم اونروز چه بالايي سرم اومده بود که تبديل به يک تيکه سنگ بدون هيچ تحرکي شده بودم … احتياج داشتم برم توالت ولي با وجوديکه بچه ها کمک کردن و زير بغلم رو گرفتن زانوم خم نمي شد که چند قدم برم جلوتر… مستاصل مونده بودم اضطراب تموم جونم رو گرفته بود که نکنه يه وقت نتونم جلوي خودم رو بگيرم و رو مبل رامک خرابکاري بشه! :sickچاره ايي نبود بايد مشکل رو مي گفتم. رامک رو صدا کردم و گفتم شديدا احتياج دارم برم دستشويي ولي نمي تونم قدم از قدم بر دارم گفت خيلي خوب اصلن خودت رو نگران نکن مي شيونيمت رو صندلي مي بريمت توالت گفتم نه کمرتون درد ميگيره! گفت تو نگران اون نباش يه نفر که نيستيم همه با هم کمک مي کنيم… رامک فرشهاي رو زمين رو جمع کرد و مبلها رو جابجا کرد که راه باز شه بعد منو با صندلي هل دادن بردن تا دم در توالت … داشتم از خجالت مي مردم مرتب معذرت خواهي مي کردم که تمام دکور خونه اش رو زدم بهم … وقتي دم در دستشويي رسيدم حتي نمي تونستم پاشم برم بشينم رو توالت! وضعيتي بود، يه چي مي گم يه چي مي خوني … يکي از بچه ها خم شد با دست زانوم رو شکوند که شايد چند قدم تا توالت رو بتونم برم ولي حتي اونم افاقه نکرد نمي تونستم حتي شلوار رو بکشم پايين!!!! تمام کارها رو بچه ها انجام دادن داشتم از خجالت آب مي شدم… بچه ها وقتي خجالت من و ديدن واسه اينکه بخندوننم و جو سنگين رو عوض کنن گفتن همچين قيافه ميگيره انگار فقط خودش فلان و بيسار داره و ما نديد بديديم.:thinking
بعدش که رامک باهام حرف زد پرسيد براي چي گريه کردي؟
– داشتم از خجالت مي مردم که شماها اومدين توي توالت و …
– اصلن نمي تونم حرفت رو بپذيرم، بگي ديگه بريدم يا خسته شدم ازت مي پذيرم چون هرکدوم از ما حق داريم تو يک مقطعي از زندگيمون بناليم و ادعا کنيم که ديگه بريدم ولي اينکه خجالت بکشي که دوستات کمکت کردن سر توالت بشيني رو نمي پذيرم يا اينکه دکور خونه من بهم خورده رو اصلن… مطمئن باش هيچکدوم از ما مجبور نيستيم تو رو دعوت کنيم و خودمون رو به زعم تو توي دردسر بندازيم پس وقتي مي خوايم که باشي بخاطر اينه که لذت مي بريم از مصاحبتت و بودنت و همه مشکلات پيش اومده برات و رفع اون رو به جون مي خريم.
روز خيلي سختي برام بود ولي درسهاي بزرگي گرفتم … تموم مدت رو مبل با يک پتو روم دراز کشيده بودم.


نظرات شما


  1. از كتاب چه خبر؟


  2. از كتاب چه خبر؟