چگونه به عروسی رفتيد؟

از صبح ميدونستم که بايد واسه روزم مديريت زمان داشته باشم وگرنه با اين حالي که داشتم اواخر روز کاملا مي بريدم، صبح که از خواب بلند شدم و رفتم دستشويي شکمم کار کرد و همين يک نشونه خيلي خوب بود که روزم روز خوبي خواهد بود ( بچه هايي که مشکل من رو دارن بهتر ميدونن که تنبلي رودها و در نتيجه يبوست يکي از عوارض شايع اين بيماري و يک روز اگه شکم راحت و بي دردسر کار کنه يعني بدن داره علائم طبيعي از خودش نشون ميده.)
بعد از صبحانه خودم رو بستم به انواع و اقسام مکملها و قرصهايي که امکان داشت يک کم انرژيم رو بيشتر کنه … تلفن زدم به آرايشگاه و خواستم خانمي رو بعداز ظهر بفرسته خو نه مون که موهام رو سشوار بکشه، هرچند موهام کوتاهه و خودم هم از پسش بر ميومدم ولي اصلا نمي خواستم با فکرش و يا بيرون رفتن از خونه کمترين استرسي به خودم بدم.
بعد از ظهر که شد بعد از آرايش موهام به بدبختي شروع کردم به لباس پوشيدن دقيقا هفت نفر آيينه به دست Shockh… يکي جوراب شلواري رو پام ميکرد اون يکي لباس رو به تنم ميکشيد ، کفشام رو جلوي پام جفت کردن که با کمک بتونم فشارشون بدم بره تو پام … عطر رو اون يکي آورد که بزنم به خودم.
قرار شده بود يکي از دوستام که واقعا از محبت و توجه اش سپاسگزارم من رو همراهي کنه ، قبل حرکت يک قرص آرام بخش خوردم که شايد کمي کمکم کنه با بدبختي نشيمن گاهم رو گذاشتم رو صندلي ماشين و برادرم پاهام رو گرفت و با زور زانوم رو شکوند که بتونم پام رو بکشم تو ماشين … حرکت کرديم ديگه نزديکيهاي محل عروسي شده بوديم که زنگ زدم به اميد که ازش کسب تکليف کنم که کدوم در پياده شم چون ظاهرا راه پياده رويش زياد بود اون قبلا بهم گفته بود با ويلچر برم که راحت باشم ولي قبول نکردم دلم نمي خواست در اولين برخورد با قومش! رو پاهاي خودم نباشم :eyebrow. اميد گفت از اين در نيا تو چون بايد باغ رو طي کني و مسافت هم زياده بيا در خيابون پشتي.
وقتي به در خيابون پشتي رسيدم اميد اونجا منتظرم بود … تر و تميز،ريش زده شده با کت و شلوار و کروات، شمايلي که در عرض اين چهار سال شايد دوبار شانس رويتش رو داشتم!، از ماشين با کمک پياده شدم وبه آهستگي و با کمک دوستم و عصا شروع کردم به گام برداشتن. سياهي جلوي چشمام اومد، برادر اميد بود، سعي کردم به اعصابم مسلط باشم و هل نکنم. گفت: خوش اومديد بفرماييد. رگ شيطنتم عود کرد با لبخند گفتم دارم سعي مي کنم بفرمايم!!.:smug
مدير سالن با چند تا کارگر اومدن طرفم اميد زمزمه کرد هماهنگ کردم براي اينکه پله ها رو مجبور نشي بري با بالابر غذا ببرنت بالا!.مدير گفت خانم چند لحظه صبر کنيد بچه ها ميذارنتون رو صندلي که اين مسافت رو هم نخواين برين … وقتي تو بالابر قرار گرفتم مدير گفت لطفا دست به جايي نگيريد وسط راه يه صداي تق مياد و ممکنه کمي تکون بخوريد اصلا نترسيد طبيعي … و با سلام و صلوات و کمک هموطنان و دوستان وارد سالن شدم.:teeth
پ.ن:. قبل از رفتن امید رو تهدید کرده بودم اگه اونجا ولم کنی به هوای خودم و تحویلم نگیری و یه فکر بکر برای بالا رفتن از پله ها نکنی … میام میکروفن رو از خواننده میگیرم و میگم (با صدای پیج کننده ها بخونید): برادر بزرگ عروس به کنار پله ها … یه دخمله منتظر بَبَله(بغل)Grinevil


دیدگاه ها خاموش