![](http://vili.special.ir/parsaimages/post_title_right.jpg)
وقتي خيلي بچه بودم شايد 4 يا 5 ساله، خاله ام اينها بخاطر شغل شوهر خاله ام لرستان زندگي ميکردن و ما حداقل سالي يکبار رو پيششون مي رفتيم.
خاطرات خوب زيادي از اون شهر و بچگي هام دارم … يکي از خاطراتم چند وقت پيش با سوغاتي که اميد برام از کهکيلويه و بوير احمد برام آورد به روشني زنده شد.
يادمه چند باري شد که با خاله ام اينها رفتيم باغي که پر بود از درختهاي کاج و کار ما بچه ها جمع کردن ميوههاي کاج بود و بعدش درآوردن تخم اين ميوهها از ميونشون ( يه چيزي شبيه مغز تخمه آفتابگردون) هنوز مزه اون و لذت جمع آوري ميوهها و اينکه کدومشون بيشتر تخم داخلشه زير زبون مه. بعد در اومدن اونها از اون شهر و کوچشون به شهر دود زده تهران ديگه هيچ وقت لذت اون باغ و جمع آوري ميوه کاج و خوردن اون و تجربه نکردم.
اميد چند وقت پيش ماموريت رفته بود استان بوير احمد و از اونجا باهام تماس گرفت که برات چي بخرم؟ گفتم هرچي خودت دوست داري ولي خواهشن خوراکي نباشه و سعي کن اگه هم چيزي مي خواي بخري صنايع دستيشون باشه … وقتي برگشت يه گردنبند برام آورده بود که با ميوههاي يک درخت درست شده بود و به سادگي رنگ آميزيش کرده بودند و به نخ کشيده بودنش … گردنبند بو و رايحه طبيعت ميداد طوريکه وقتي گردنت ميندازي احتياج به هيچ عطر ديگه ايي نداري … معمولا روي مانتوم ميندازمش و ميرم بيرون … به قول اميد عين عشاير ميشم!.
دو سه تا عکس هول هولکي بي کيفيت با موبايل ازش گرفتم که فقط بتونيد تصور کنيد که چه شکليه.