قصه ليلي

اين متن زيبا رو نازنين عزيزم برام ايميل كرده بود.ممنونم:love
خدا گفت: زمين سردش است. چه كسي مي تواند زمين را گرم كند؟
ليلي گفت: من.
خدا شعله اي به او داد . ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت…
سينه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد ، ليلي هم.
خدا گفت: شعله را خرج كن . زمينم را به آتش بكش .
ليلي خود را به آتش كشيد، گر گرفت…
اما مي ترسيد آتشش تمام شود . چيزي از خدا خواست…
خدا اجابت كرد…
مجنون سررسيد و هيزم آتش ليلي شد.
آتش زبانه كشيد ، ماند ، زمين خدا گرم شد…
خدا گفت: اگر ليلي نبود ، زمين من هميشه سردش بود…
ليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است.
خاكستر ليلي هم دارد مي سوزد ،امانتي ات را پس مي گيري؟
خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس مي گيرم.
ليلي گفت كاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي كرد.
خدا گفت: مادري بهانهً عشق است، بهانهٌ سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه
مي سوزي

ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده ، بي تاب ، بي تب.(مثل من:sad )
خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري…
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پايان قصه ام را عوض مي كني؟
خدا گفت: پايان قصه ات اشك است. اشك درياست؛
دريا تشنگي است و من تشنگي ام، تشنگي و آب. پاياني از اين قشنگتر بلدي؟
ليلي گريه كرد،… تشنه تر شد…
پ.ن:زلزله ساعت 6 امروز در تهران رو متوجه شدیدی؟:nailbiting


دیدگاه ها خاموش