ناگفته های يلدا

اولين دعوت واسه نگارش نا گفته ها، ساعت 3:30 نصفه شب ازم بعمل اومد Shockhاونم از طريق اس ام اس هادي نيلي.
صبح بالاخره خواب آلود خواب آلود موفق شدم وبلاگش رو بخونم ولي راستش رو بخوايد هيچي حاليم نشد که اين دعوت يعني چي!!! با توجه به اينکه سرم هم خيلي شلوغ بود خيلي وقعي نذاشتم بهش بعد اس ام اس نرگس اومد اونم زماني که در خواب خوش قيلوله بودم ديدم نخير اين جماعت وبلاگ نويس تا دهن منو سرويس نکنن دست بردار نيستند!!! ولي خوب بازم بعلت هوش سرشار خدادادي که نصيبم شده هيچي حاليم نشد!!! :heeheeتنها فايده اش اين بود که کا* مبارک رو بجنبونم و پاشم برم نمايشگاه.
کم کم با خوندن وبلاگهاي ديگه دستم اومد قضيه چيه، مسئله اينجاست که من هرچي لازم بوده گفتم و گيريم بازم بخوام بگم اصن تيتر وار نوشتن و پرهيز از زياده گويي و طول و تفصيل ندادن بلد نيستم!!! دیگه واسه زمین نداختن روی بچه هایی مثل هادی، نرگس، سیروس ، آبچينوس ،فرهود و ایده … چيزهايي که در عرض 5 دقيق غور و تفحص در احوالات گذشته به ذهنم رسيد می نویسم براتون:Grinontknow
1- يادمه وقتي خيلي بچه بودم و مامانم دعوام مي کرد يا حتي بعضي موقع ها کتکي هم نوش جان مي فرمودم مي شستم رو پله هاي خونه و در حاليکه لب برچيده بودم و گريه مي کردم شرح ماوقعه رو واسه انگشتام! تعريف مي کردم و اونها هم کلي دل داريم مي دادن.:smug
2- باز يه بار بچه بودم و رفتيم خونه يکي از فاميلها مهموني. رو شيطنت بچگي رفتم تو يکي از اتاق هاشون قايم شدم و زدم در رو قفل کردم ( قفلشون از اين مدلهايي بود که دگمه مي خورد و از داخل اتاق قفل ميشد و فقط با کليد از بيرون مي تونستي وازش کني) با جيغ و داد من بقيه متوجه شدن و به تقلا افتادن واسه باز کردن در من هم تو اين حيث و بيص تا کليد پيدا شه شروع کردم به رجز خوني که ” با مهمونتون اينجوري برخورد مي کنيد؟ اگه ديگه پامو گذاشتم اينجا…” اينم شاهدي بر نهايت روي زيادم!!!:nottalking
3- يادمه مهدکودکي بودم و مامانم هر روز مي اومد دنبالم، اونروز دير کرده بود طوريکه همه بچه ها رفته بودند و من درحاليکه کيفم رو زده بودم زير بغلم تک و تنها تو حياط نشسته بودم و با خودم فکر مي کردم ،خوب سرم رو کوبيدن به طاق و گذاشتنم تک و تنها… از دستم راحت شدن… تا اينکه ديدم مامان با يه بغل نون خريداري شده داره مياد… به سرعت دويدم طرفش و گفتم” کجا بودي مامان، داشتم سرکه مي کردم!!!:hypnoid
4- اولين عشق جدي زندگيم ( واسه اين ميگم جدي چون از وقتي که خودم رو شناختم عاشق يکي بودم!) تو هشت يا نه سالگي گرفتارم کرد! معشوقم هم شاگرد مغازه بابام بود( تفاوت سني رو ديگه خودتون حدس بزنيد يک چيزي حدود 20 سال) تو روياهام تصور مي کردم با آقا کريم ازدواج کردم و اون پير شده و من دستش رو گرفتم بردم تو پارک و دارم مي گردونمش … وقتي هم که در عالم حقيقت ازدواج کرد حال عاشق شکست خورده در عشقي رو داشتم که نگو ونپرس … يادمه کادو تولد 9 سالگي بهم يه سگ نارنجي پشمالو هديه داد که هنوزم دارمش … اون موقع چقدر بهم برخورد که جدي نگرفتتم.:teeth
5- سر کلاس فيزيک 1 بودم با دوستم نشسته بوديم سر کلاس و اصن حوصله در گوش دادن نداشتيم واسه همين چپ و راست نامه نگاري مي کرديم و غش مي کرديم از خنده ، تو يکي از نامه هاش نوشت ” صبح بازار ونک بودم، يه بلوز خريدم توپ!!” جواب دادم” جدي؟ ببينم” با هم خم شديم پايين که مثلاً استاد نبينتمون. بلوز رو از کيفش کشيد بيرون و نشونم داد منم مثل يه کارشناس خبره شروع کردم به معاينه و بررسي جنس خريداري شده که صداي استاد از عالم هپروت کشوندمون بيرون “… اون خانم هايي که ته کلاس دارن محتويات کيفشون رو بهم نشون ميدن!!!! به درس توجه کنند.”:waiting
6- در کل فکر مي کنم اگه تو دوره 18 تا 30 سال و حتي قبل اون اينقدر جووني نکرده بودم و باصطلاح عوام! کو* دنيا رو پاره نکرده بودم الان با بلايي که سرم اومده و نيمه زمينگير شدم بدجور دلم مي سوخت و دلخور بودم از دست زمين و زمون.:hug
حالا بچه هايي رو که دعوت می کنم اين بازی رو ادامه بدن:
1- مدوسا
2- عسل
3- پر پرنده
4- مامان و پسره
5-هلندی سرگردان


دیدگاه ها خاموش