ناگفته های يلدا اميد

اين نوشته اميد که بدليل عدم وبلاگ نويسيش :thinking من ميذارمش:heehee
بعد از مدتها دوري از وبلاگ نويسي , اين مطلب رو به درخواست رونيکاي عزيز براي بازي شب يلدا اينجا مي نويسم. اميدوارم از خوندنش لذت ببرين …
1) هنوزم توي تمام دنيا از هيچي به اندازه سگ نمي ترسم:nailbiting. نمي دونم چه ضرري از جانب اين حيوون به من رسيده ( شايد در زندگي گذشته آسيبي بهم رسونده باشه:nottalking ) که مثل سگ ازش مي ترسم !! خلاصه خاطره اي دارم که مربوط ميشه به حدود بيست و دو سه سال پيش. يه روز با برادر کوچيکم ( که 12 سال از من کوچيکتره ) مي خواستم برم بيرون. يادم نيست مي خواستم ببرمش پارک يا براش چيزي بخرم … از در خونه که اومديم بيرون , برگشتم که در رو پشت سرم ببندم که داداشم که تازه زبون باز کرده بود با خنده گفت : هاپو…هاپو… هاپو…. :teeth ( به تعداد هاپوهايي که ديده بود اين کلمه رو تکرار مي کرد ) با صداي اون برگشتم و تا اولين هاپوي ! سفيد رنگ رو ديدم دوييدم توي خونه و در رو بستم. حالا تصورش رو بکنين که داداش بزرگه , داداش کوچيکه رو با پنج شش تا سگ ريز و درشت گذاشته پشت در و برگشته توي خونه . وقتي خودم رو به طبقه دوم رسوندم و با عجله و نفس نفس زنان ماجرا رو براي پدرم تعريف کردم , همش خدا خدا مي کردم که سگا اونو نخورده باشن. خلاصه پدرم دوييد پايين و داداشم رو نجات داد… هنوزم از يادآوري اون اتفاق نمي تونم جلوي خنده مو بگيرم :laughing
2) يکي از چيزايي که توي سنين نوجواني خيلي دلم مي خواست داشته باشم ( و هيچوقت هم نداشتمش) اسکيت برد بود. يادمه يه روزجمعه براي ناهار رفته بوديم خونه عموم که چشمم به اسکيت برد پسرعموم افتاد. با اينکه از بچگي خيلي آروم و مودب بودم , نمي دونم چطور شد که دلم خواست امتحانش کنم( بدون توجه به اينکه اينجا يه آپارتمان در طبقه دومه). اتاق پسر عموم به تراسي که رو به حياط بود يه پنجره قدي داشت که از پنج سانتي سطح زمين تا زير سقف شيشه مي خورد. چشمتون روز بد نبينه , تا پام رو گذاشتم روي اسکيت , اون از زير پام در رفت و تا به خودم بيام صداي خرد شدن و ريختن شيشه تمام قد اتاق همه اهل خونه رو به اونجا کشونده بود. اسکيت هم که با سرعت هرچه تمام تر عرض تراس رو درنورديده بود و افتاده بود توي باغچه وسط حياط!!! Shockhمنم از خجالت و ترس سرخ شده بودم و با لکنت زبون هي مي گفتم : تقصير من نبود …. اصلا من اينطرف اتاق داشتم مجله مي خوندم !!! …. خودش رفت خورد به شيشه!!! :liar…. و از اين دست خزعبلات صد من يه غاز
3) چندتا چيز توي دنيا هست که من خيلي دلم مي خواسته تجربه شون کنم , ولي تا حالا نمي دونم چرا نشده ! يکي از اونا خوردن ساندويچ اولويه توي ساندويچ فروشيه !! همين !!!Grinrooling
4) يادش بخير , سال اول دبيرستان يه معلم رياضيات (جبر) داشتيم که قزويني بود. اگه توي خيابون مي ديديش فکر مي کردي نمکيه . لباس هاي ژنده (پاره پوره), کثيف (آدم دلش مي خواست يه قوطي پودر لباسشويي بهش کادو بده) و نامرتب(نصف پيرهنش از زير شلوار دراومده, سر کمربندش توي هوا تاب مي خوره , کفشاش گليه و…). ضمنا خيلي هم بي حيا بود و با همه بچه ها شوخي هاي لفظي رکيک مي کرد. منم که تا همين پارسال خيلي از واقعيات زندگي رو نمي دونستم !!! , چه برسه به اون موقع که فحش رکيکم “بي شعور” بود.
خلاصه يه روز داشت درس مي داد که من متوجه شدم زيپ شلوارش بازه (شايدهم عمدا باز گذاشته بودش و منتظر طعمه مي گشت!). تا متوجه شد که نظر من به زيپش جلب شده , رو به من کرد و با صداي بلند گفت : “تو چرا همش به جلوي من نيگا مي کني !؟؟ دنبال چيزي مي گردي!!؟؟؟”Grinevil
خودتون حال منو حدس بزنين….از خجالت تا بناگوش سرخ شده بودم و از ناراحتي دلم مي خواست زمين دهن باز کنه و اون بره توش :atwitsend
5) جاي همتون سبز, يه بار با داداشم رفته بوديم ساندويچي … نفري يه ساندويچ کالباس سفارش داديم و چند دقيقه بعد مشغول گاز زدن شديم .
من : ببخشين جناب … سس قرمز دارين؟؟
جناب ( با تعجب فراوان ): الان ميارم خدمتتون …
بعدشم يه ظرف سس قرمز موشکي مهرام آکبند رو گذاشت وسط ميز ما.
سرتون رو درد نيارم … وقتي از پشت ميز بلند شديم چيزي از سس قرمز باقي نمونده بود.
خودتون حال اون “جناب” رو حدس بزنين
6) کسانيکه ازشون مي خوام اين بازي رو ادامه بدن: از اونجاييکه اکثر دوستان قبلا اين بازي رو انجام دادن , من از همه اونايي که تا حالا ناگفته هاشون رو ننوشتن دعوت مي کنم که در اسرع وقت اينکارو بکنن :eyelash


دیدگاه ها خاموش