درست شدن سايت غافلگيرم کرد.
شنبه وقتی اومدم سرکار و ديدم سايت باز نميشه علتش رو از نويد پرسيدم و اونم اينو گفت.
پس ديگه راست راستی تحريم آمريکا جديه:nailbiting و از سايت وزين اسپشيال شروع کردن:smug.
اين وبلاگ واقعا واسه من منبع دلخوشی ديروز يک کم سرما خورده بودم ديدم وبلاگ هم که خرابه ترجيح دادم تو خونه بمونم استراحت کنم.:wink
ببينم چيزی در مورد کارت هوشمندی که قراره تعلق بگيره به بيماران خاص منجمله ام-اس برای دريافت رايگان دارو شنيديد؟
اگه خير اين اطلاعيه اش.
من چيز بيشتری نمی دونم پس نمی تونم بيشتر راهنماييتون کنم.
View image
پنج شنبه هفته گذشته براي کاري بايد مي رفتم حوالي پارک دانشجو، چهار راه وليعصر.
اميد من رو دم در ساختمان پياده کرد و گفت همين جا وايستا تا من برم ماشين رو پارک کنم بيام کمکت.
اونروز يه نمه حالم بهتر از روزهاي قبل بود با خودم گفتم يواش يواش تا اونجايي که مي تونم ميرم، تونستم تا دم در شرکت مورد نظر رو بدون تهديد خطرناکي براي معلق شدن برم وقتي به دم در رسيدم نگاهي انداختم ديدم از اميد خبري نيست، جلوي روم پنج تا پله بود که بايد ازشون ميرفتم بالا و ميرسيدم به در آسانسور، با احتياط و با کمک ديوار شروع کردم به بالا رفتن از پله ها در همين حين از گوشه چشم ديدم که آقايي از کنارم رد شد و رفت کنار در آسانسور ايستاد از سنگيني نگاهش فهميدم تو هِش و بِش اينه که بياد جلو پيشنهاد کمک بده يا نه!
به سلامت وبا موفقيت پله ها رو هم رفتم بالا :applauseو کنار آسانسور ايستادم وقتي آسانسور رسيد طبقه هم کف هنوز از اميد خبري نشده بود با خودم گفتم ميرم بالا اونم که ميدونه کجام خودش مياد.
با آقاهه سوار آسانسور شديم وقتي در آسانسور بسته شد متوجه شدم فقط کورسو باريکي از نور محوطه اتاقک رو روشن کرده !!!h تو اون تاريکي سنگيني نگاهي که به سرتا پام مينداخت رو حس ميکردم از زير چشم براندازش کردم يه عاقله مرد بود تو رده سني پنجاه تا شصت .
آقاهه: خدا بد نده پاتون چي شده؟
اومدم دهنم رو باز کنم به قول اميد شروع کنم به تعريف کردن قصه حسين کرد که در يک لحظه پشيمون شدم موج منفي از طرفش دريافت ميکردم ترجيح دادم شروع صحبت رو تو نطفه خفه کنم.:loser
من: چيز مهمي نيست!!! پام شکسته.:nottalking
اون: خوب خدا رو شکر که خوب ميشه.
با سر تاييد کردم و لبخند کمرنگي زدم احساس کردم خودش رو بيشتر کشيد طرفم و تو اون فضاي تنگ بهم نزديک تر شد، با بي حوصله گي نگاهي به صفحه نمايشگر طبقات انداختم. لعنتي مثل لاک پشت ميرفت بالا.h
خواستم در مورد همسرم صحبت کنم که مثلا بالا منتظرمه ولي بازم پشيمون شدم فکر کردم چه نيازي لولو سرخرمن بتراشم؟ يا خودم از پسش بر ميام يا نميام.
برق نگاه هيزش رو کاملا ميتونستم احساس کنم فضاي داخل آسانسور هر لحظه سنگين و سنگين تر مي شد.
ديگه شونه اش چسبيده بود به شونه ام و جايي نمونده بود واسه کنار کشيدن خودم :confusedنگاه خريدارانه ايي به سرتاپام انداخت و صداي کريه اش تو فضاي بسته آسانسور پيچيد.
اون: دعا ميکنم زودتر خوب شي… خوش تيپ.shades
از لفظي که به کاربرد خنده ام گرفته بود ولي ديدم با کوچکترين نشونه لبخندي کارت سبز رو بهش نشون دادم تکيه ام رو دادم به ديوار با ژست عصام رو يه هوا پرت کردم بالا و ميله فلزيش رو گرفتم تو دستم طوريکه دسته اش آزاد باشه واسه ضربه زدن و حين انجام دادن اين عمليات با نيشخند و تحقير گفتم
ممنون…حاجي.:angry
آسانسور رسيد به طبقه مورد نظرم با عجله در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم.
اگه مي خواست پاشو بيشتر از گليمش دراز کنه من چيکار مي تونستم بکنم؟:thinking
سالهاست که ديگه اين برخوردها رو تجربه نکردم هميشه با ماشين بردنم و برم گردوندن هميشه هم کسی بوده که همراهيم کنه ظاهراً به من نيومده از خودم شجاعت به خرج بدم و تنها جايي برم.:tounge
پنج شنبه هفته گذشته براي کاري بايد مي رفتم حوالي پارک دانشجو، چهار راه وليعصر.
اميد من رو دم در ساختمان پياده کرد و گفت همين جا وايستا تا من برم ماشين رو پارک کنم بيام کمکت.
اونروز يه نمه حالم بهتر از روزهاي قبل بود با خودم گفتم يواش يواش تا اونجايي که مي تونم ميرم، تونستم تا دم در شرکت مورد نظر رو بدون تهديد خطرناکي براي معلق شدن برم وقتي به دم در رسيدم نگاهي انداختم ديدم از اميد خبري نيست، جلوي روم پنج تا پله بود که بايد ازشون ميرفتم بالا و ميرسيدم به در آسانسور، با احتياط و با کمک ديوار شروع کردم به بالا رفتن از پله ها در همين حين از گوشه چشم ديدم که آقايي از کنارم رد شد و رفت کنار در آسانسور ايستاد از سنگيني نگاهش فهميدم تو هِش و بِش اينه که بياد جلو پيشنهاد کمک بده يا نه!
به سلامت وبا موفقيت پله ها رو هم رفتم بالا :applauseو کنار آسانسور ايستادم وقتي آسانسور رسيد طبقه هم کف هنوز از اميد خبري نشده بود با خودم گفتم ميرم بالا اونم که ميدونه کجام خودش مياد.
با آقاهه سوار آسانسور شديم وقتي در آسانسور بسته شد متوجه شدم فقط کورسو باريکي از نور محوطه اتاقک رو روشن کرده !!!h تو اون تاريکي سنگيني نگاهي که به سرتا پام مينداخت رو حس ميکردم از زير چشم براندازش کردم يه عاقله مرد بود تو رده سني پنجاه تا شصت .
آقاهه: خدا بد نده پاتون چي شده؟
اومدم دهنم رو باز کنم به قول اميد شروع کنم به تعريف کردن قصه حسين کرد که در يک لحظه پشيمون شدم موج منفي از طرفش دريافت ميکردم ترجيح دادم شروع صحبت رو تو نطفه خفه کنم.:loser
من: چيز مهمي نيست!!! پام شکسته.:nottalking
اون: خوب خدا رو شکر که خوب ميشه.
با سر تاييد کردم و لبخند کمرنگي زدم احساس کردم خودش رو بيشتر کشيد طرفم و تو اون فضاي تنگ بهم نزديک تر شد، با بي حوصله گي نگاهي به صفحه نمايشگر طبقات انداختم. لعنتي مثل لاک پشت ميرفت بالا.h
خواستم در مورد همسرم صحبت کنم که مثلا بالا منتظرمه ولي بازم پشيمون شدم فکر کردم چه نيازي لولو سرخرمن بتراشم؟ يا خودم از پسش بر ميام يا نميام.
برق نگاه هيزش رو کاملا ميتونستم احساس کنم فضاي داخل آسانسور هر لحظه سنگين و سنگين تر مي شد.
ديگه شونه اش چسبيده بود به شونه ام و جايي نمونده بود واسه کنار کشيدن خودم :confusedنگاه خريدارانه ايي به سرتاپام انداخت و صداي کريه اش تو فضاي بسته آسانسور پيچيد.
اون: دعا ميکنم زودتر خوب شي… خوش تيپ.shades
از لفظي که به کاربرد خنده ام گرفته بود ولي ديدم با کوچکترين نشونه لبخندي کارت سبز رو بهش نشون دادم تکيه ام رو دادم به ديوار با ژست عصام رو يه هوا پرت کردم بالا و ميله فلزيش رو گرفتم تو دستم طوريکه دسته اش آزاد باشه واسه ضربه زدن و حين انجام دادن اين عمليات با نيشخند و تحقير گفتم
ممنون…حاجي.:angry
آسانسور رسيد به طبقه مورد نظرم با عجله در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم.
اگه مي خواست پاشو بيشتر از گليمش دراز کنه من چيکار مي تونستم بکنم؟:thinking
سالهاست که ديگه اين برخوردها رو تجربه نکردم هميشه با ماشين بردنم و برم گردوندن هميشه هم کسی بوده که همراهيم کنه ظاهراً به من نيومده از خودم شجاعت به خرج بدم و تنها جايي برم.:tounge
ديروز با هم تلفني صحبت ميکرديم موقع خداحافظي
من: خوب قربانت ممنون زنگ زدي…
اميد: راستي يه چيزي !
من: چي؟
اميد: خيلي از دستت دلخورم.
من: چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :question
اميد: تا حالا فکر ميکردم صميميت و رفاقت حرف اول رو تو رابطه ما ميزنه.:nottalking
من: درست. مگه غير از اين بوده؟ :thinking
اميد: تازه فهميدم تو اين مدت چقدر بهم دروغ گفتي و لاپوشوني کردي. رذالت هم حدي داره! :loser
من: :surprise
اميد: دلت اومد با من همچين کاري بکني؟ مگه من بهت بدي کرده بودم؟ مگه از همون اول نگفتم تو رو همونطوري که هستي پذيرفتم و گذشته هرکي مال خودشه و به حال ربطي نداره پس چرا؟:sad
من: چرا چي؟ خفه ام کردي چي شده؟ h
اميد: تازه امروز فهميدم تو يه بچه هم داشتي که وجودش رو از من پنهان کرده بودي و خبرنگار روزنامه سلامت کشفش کرد چيزي که من … دوسال آزگار نفهميدم و اون با خوندن سرسري وبلاگت فهميد. :shades
ديروز با هم تلفني صحبت ميکرديم موقع خداحافظي
من: خوب قربانت ممنون زنگ زدي…
اميد: راستي يه چيزي !
من: چي؟
اميد: خيلي از دستت دلخورم.
من: چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :question
اميد: تا حالا فکر ميکردم صميميت و رفاقت حرف اول رو تو رابطه ما ميزنه.:nottalking
من: درست. مگه غير از اين بوده؟ :thinking
اميد: تازه فهميدم تو اين مدت چقدر بهم دروغ گفتي و لاپوشوني کردي. رذالت هم حدي داره! :loser
من: :surprise
اميد: دلت اومد با من همچين کاري بکني؟ مگه من بهت بدي کرده بودم؟ مگه از همون اول نگفتم تو رو همونطوري که هستي پذيرفتم و گذشته هرکي مال خودشه و به حال ربطي نداره پس چرا؟:sad
من: چرا چي؟ خفه ام کردي چي شده؟ h
اميد: تازه امروز فهميدم تو يه بچه هم داشتي که وجودش رو از من پنهان کرده بودي و خبرنگار روزنامه سلامت کشفش کرد چيزي که من … دوسال آزگار نفهميدم و اون با خوندن سرسري وبلاگت فهميد. :shades
ويولت ، گل سرخي که در شوره زار روئيد!…..
ماجراي ويولت ، يک افسانه يا رمان تخيلي نيست ، بلکه ماجراي واقعي زندگي يک دختر فرانسوي است که در سال 1933 ، پدرش راکشت و قصد کشتن مادرش را هم داشت او دستگير و محاکمه شد و به اعدام محکوم گشت.محاکمه او يکي از پرسر و صدا ترين محاکمات قرن بود.در باره او و سرگذشت شگفت انگيزش ، کتابي نوشتند ، و فيلمي که کارگردان فرانسوي “کلود شابرول” از روي همين کتاب ساخته بود در سال 1978 در جشنواره سينمائي “کن” غوغائي بر انگيخت و “ايزابل هوپرت” ، ايفا کننده نقش “ويولت ” ، جايزه بهترين بازيگر نقش اول زن را از آن خود کرد…..
شبي ويولت 36 قرص خواب را به صورت گرد در آورده و آنرا با يک نامه جعلي از طرف دکترخانوادگي به پدر و مادرش داد. در اين نامه نوشته شده بود:”اين دارو را بايستي بخوريد”پدر و مادر گرد را خوردند و ساعتي بعد هر دو بيهوش بر زمين افتادند…..او يک شبانه روز را در بيرون از خانه گذراند و وقتي به خانه برگشت ديد که پدرش مرده و مادرش نيمه جان است او شير گاز آشپزخانه را باز کرد تا مرگ پدر و مادرش را خودکشي جلوه دهد آنگاه از همسايه شان کمک خواست ….همسايه پليس را خبر کرد .
ويولت در زندان با کار اجباري روزگار گذراند و اين تنها مادرش بود که به ملاقاتش مي آمد ويولت در طول سالها بدون کوچکترين شکايتي در زندان روزگار را سپري مي کردآن چنان در سکوت مرگ فرو رفته بود که خواهران روحاني را دچار نگراني کرده بود خواهران روحاني از اينکه دختري اينچنين جوان بايد سالهاي عمرش را در چهارديواري سياه زندان بگذراند افسوس مي خورند.او ساعات بيکاريش را با مطالعه کتاب مقدس مي گذراند کشيشي پس از ملاقات با او ، در حالي که اشک در چشم دارد، مي گويد:”اين دختر روح مرا آشفته کرده ، مطمئنم که گناهان او به کلي بخشيده شده است “.
پس از پنج سال مادر ويولت در تکاپوي اين بود که در مجازات او تخفيفي بگيرد و عليرغم اينکه ويولت اظهار مي دارد درزندان راحت است ، وکيل پرونده او را مجددا به جريان مي اندازد همه مسئولين زندان طرفدار ويولت هستند.کار پرونده ويولت آنچنان بالا مي گيرد که مارشال “پتن ” معروف پس از مطالعه و مشورت دستور مي دهد مجازات اين دختر پدر کش از حبس ابد به دوازده سال حبس با اعمال شاقه تبديل شود.
اکنون همه در فعاليتند که او را زودتر از زندان آزاد کنند در سال 1941 دو درجه عفو ديگر شامل حال او مي شوداز اين پس ويولت بجاي کار در کارگاه ، مسئول پخش غذا است و کار آسانتري دارد.
در اين زمان است که با پسر يکي از کارکنان زندان که به عنوان آشپز در زندان مشغول کار است آشنا مي شود ويولت کم کم نگاه هاي گرم و پر محبت اين پسر را حس مي کند….
در حاليکه ويولت از دل و جان دلبسته اين پسر شده است مادرش ، وکيل دعاوي ، خواهران روحاني و رئيس زندان تلاش مي کنند که حکم عفو او را بگيرند مادرش به ديدار هر مقامي که بتواند مي شتابد و در برابر آنان زار زار گريه مي کند.
بالاخره روز آزادي ويولت از زندان فرا مي رسد ويولت ديگر ذره اي به ويولت پيشين شباهت ندارد او تنها به زندگي جديدش با محبوبش فکر مي کندآنها بزودي با هم ازدواج مي کنند ويولت در قصبه اي در حومه پاريس زندگي فقيرانه ولي سرشار از عشق را ادامه مي دهد. دوستان جديد ، همسايه ها و فرزندانش از ماجراي زندگي او چيزي نمي دانند، او گذشته را به دست فراموشي سپرده است.
ويولت در طول سالهاي زندگي خود هر گز يادي از خاطرات خود نمي کند در آخرين ساعات زندگي خود از فرزندانش مي خواهد که کاغذهاي داخل صندوقچه اي را که سالهاست در بسته نگهداري کرده بدون خواندن آنها بسوزانندآن کاغذهااسنادومحتويات پرونده ي جنائي او بود .
پيوست:شايد در ظاهر هيچ شباهتی بين اين ويولت روان پريش و جنايتکار با ويولت مجازی درگير با ام-اسی که شما می شناسيد نباشه اولش برای خودم هم عجيب بود که چرا اينقدر به شخصيت و نام اين آدم علاقه مند شدم ولی به شباهتهای ريزی دست پيدا کردم که برای خودم هم عجيب بود تمام اين شباهت ها حکم ايهام داره :tounge اون زندان و تنهايي متحولش کرد من رو زندان بيماريم، هر دو نفرمون مادر تا لحظه آخر با همه ندانم کاری هامون يار هميشگی مون بود :loveشايد يک زمانی در موردش بيشتر توضيح دادم.
زحمت گردآوری اين مطلب رو ساتين عزيزم کشيده و زحمت سانسور به شيوه حکومتی رو ويولت مجازی عزيز تر از جانم.:rolling
ويولت ، گل سرخي که در شوره زار روئيد!…..
ماجراي ويولت ، يک افسانه يا رمان تخيلي نيست ، بلکه ماجراي واقعي زندگي يک دختر فرانسوي است که در سال 1933 ، پدرش راکشت و قصد کشتن مادرش را هم داشت او دستگير و محاکمه شد و به اعدام محکوم گشت.محاکمه او يکي از پرسر و صدا ترين محاکمات قرن بود.در باره او و سرگذشت شگفت انگيزش ، کتابي نوشتند ، و فيلمي که کارگردان فرانسوي “کلود شابرول” از روي همين کتاب ساخته بود در سال 1978 در جشنواره سينمائي “کن” غوغائي بر انگيخت و “ايزابل هوپرت” ، ايفا کننده نقش “ويولت ” ، جايزه بهترين بازيگر نقش اول زن را از آن خود کرد…..
شبي ويولت 36 قرص خواب را به صورت گرد در آورده و آنرا با يک نامه جعلي از طرف دکترخانوادگي به پدر و مادرش داد. در اين نامه نوشته شده بود:”اين دارو را بايستي بخوريد”پدر و مادر گرد را خوردند و ساعتي بعد هر دو بيهوش بر زمين افتادند…..او يک شبانه روز را در بيرون از خانه گذراند و وقتي به خانه برگشت ديد که پدرش مرده و مادرش نيمه جان است او شير گاز آشپزخانه را باز کرد تا مرگ پدر و مادرش را خودکشي جلوه دهد آنگاه از همسايه شان کمک خواست ….همسايه پليس را خبر کرد .
ويولت در زندان با کار اجباري روزگار گذراند و اين تنها مادرش بود که به ملاقاتش مي آمد ويولت در طول سالها بدون کوچکترين شکايتي در زندان روزگار را سپري مي کردآن چنان در سکوت مرگ فرو رفته بود که خواهران روحاني را دچار نگراني کرده بود خواهران روحاني از اينکه دختري اينچنين جوان بايد سالهاي عمرش را در چهارديواري سياه زندان بگذراند افسوس مي خورند.او ساعات بيکاريش را با مطالعه کتاب مقدس مي گذراند کشيشي پس از ملاقات با او ، در حالي که اشک در چشم دارد، مي گويد:”اين دختر روح مرا آشفته کرده ، مطمئنم که گناهان او به کلي بخشيده شده است “.
پس از پنج سال مادر ويولت در تکاپوي اين بود که در مجازات او تخفيفي بگيرد و عليرغم اينکه ويولت اظهار مي دارد درزندان راحت است ، وکيل پرونده او را مجددا به جريان مي اندازد همه مسئولين زندان طرفدار ويولت هستند.کار پرونده ويولت آنچنان بالا مي گيرد که مارشال “پتن ” معروف پس از مطالعه و مشورت دستور مي دهد مجازات اين دختر پدر کش از حبس ابد به دوازده سال حبس با اعمال شاقه تبديل شود.
اکنون همه در فعاليتند که او را زودتر از زندان آزاد کنند در سال 1941 دو درجه عفو ديگر شامل حال او مي شوداز اين پس ويولت بجاي کار در کارگاه ، مسئول پخش غذا است و کار آسانتري دارد.
در اين زمان است که با پسر يکي از کارکنان زندان که به عنوان آشپز در زندان مشغول کار است آشنا مي شود ويولت کم کم نگاه هاي گرم و پر محبت اين پسر را حس مي کند….
در حاليکه ويولت از دل و جان دلبسته اين پسر شده است مادرش ، وکيل دعاوي ، خواهران روحاني و رئيس زندان تلاش مي کنند که حکم عفو او را بگيرند مادرش به ديدار هر مقامي که بتواند مي شتابد و در برابر آنان زار زار گريه مي کند.
بالاخره روز آزادي ويولت از زندان فرا مي رسد ويولت ديگر ذره اي به ويولت پيشين شباهت ندارد او تنها به زندگي جديدش با محبوبش فکر مي کندآنها بزودي با هم ازدواج مي کنند ويولت در قصبه اي در حومه پاريس زندگي فقيرانه ولي سرشار از عشق را ادامه مي دهد. دوستان جديد ، همسايه ها و فرزندانش از ماجراي زندگي او چيزي نمي دانند، او گذشته را به دست فراموشي سپرده است.
ويولت در طول سالهاي زندگي خود هر گز يادي از خاطرات خود نمي کند در آخرين ساعات زندگي خود از فرزندانش مي خواهد که کاغذهاي داخل صندوقچه اي را که سالهاست در بسته نگهداري کرده بدون خواندن آنها بسوزانندآن کاغذهااسنادومحتويات پرونده ي جنائي او بود .
پيوست:شايد در ظاهر هيچ شباهتی بين اين ويولت روان پريش و جنايتکار با ويولت مجازی درگير با ام-اسی که شما می شناسيد نباشه اولش برای خودم هم عجيب بود که چرا اينقدر به شخصيت و نام اين آدم علاقه مند شدم ولی به شباهتهای ريزی دست پيدا کردم که برای خودم هم عجيب بود تمام اين شباهت ها حکم ايهام داره :tounge اون زندان و تنهايي متحولش کرد من رو زندان بيماريم، هر دو نفرمون مادر تا لحظه آخر با همه ندانم کاری هامون يار هميشگی مون بود :loveشايد يک زمانی در موردش بيشتر توضيح دادم.
زحمت گردآوری اين مطلب رو ساتين عزيزم کشيده و زحمت سانسور به شيوه حکومتی رو ويولت مجازی عزيز تر از جانم.:rolling