هفته ي پرماجرا

هفته جالبي رو شروع کردم!!!!.
بعد چهار روز تو خونه موندن (از سه شنبه ديگه نيومدم سرکار) و دسته پنجه نرم کردن با حال فوق خرابم و شنيدن اخبار ناگوار مثل سقوط هواپيما حامل خبرنگاران و مثل مسخ شده ها نشستن جلو تلويزيون و هاي هاي گريه کردن:cry خوندن گزارش هاي روزنامه بخصوص در مورد خلبان کم سن و سال هواپيما که چهار ماه ديگه پدر ميشد (خدا به همسرش صبر بده)، بعدش آلودگي شديد هوا و غبار پخش شده تو فضا و متعاقب اون تعطيلي کلي تهران که سبب شد وقت تزريقم بعلت نبودن متخصص کنسل بشه و تحمل و گذروندن يه هفته سخت رو پيش روم ترسيم کنه:whew نبود اميد که چهار روز رو نبود و رفته بود اصفهان، مرتب با تلفن و اس-ام-اس باهاش در تماس بودم ولي اصلا ذره ايي از دل تنگيم رو کم نميکرد.
شنبه صبح اومدم شرکت و ديدم وبلاگم مسدوده!!! بخاطر آلودگي هوا دچار سردرد شده بودم و فوق العاده عصبي، يه حال پاچه گيري به هرکي سر راهم قرار گرفت دادم و همينطور يه نيمچه دعوا با بعضي از دوستان انجام دادم!!! درآخرين شاهکارم هم شب دخترخاله ام از کانادا تماس گرفت و سفره دل براش باز کردم و موضوعات ده سال پيش رو کشيدم وسط و خلاصه ننه من غريبم و… سبب شد يکساعت باهاش حرف بزنم و دوازده شب به زور قرص خواب آور بخوابم.!!!!
اين بود انشا من در مورد اينکه چگونه برزخ ميشويد؟!.
آهان يادم رفت بگم روز دوشنبه هفته قبل موقع بلند شدن از جام نميدونم چم شد سرم گيج رفت؟پام بالا نيومد؟فشارم افتاد؟ نتيجه اين شد که به شدت با کو…:surprise خوردم زمين طوري که احتمالاً اهالي برج فکر کردن زلزله اومد!!!، تو شرکت من بودم و رييسم ميز من درست روبروي ميز رييسم گذاشته شده موقع سقوط ايشون داشتن با تلفن حرف ميزدن که با شروع لرزش زمين سرشون رو آوردن بالا و من پخش شده روزمين رو ديدن فقط شنيدم که با عجله به اون طرف خط گفت “بعداً باهات تماس ميگيرم” و گوشي رو قطع کرد و با عجله اومد سمتم و کمک کرد که از جام بلند شم البته واژه کمک خيلي خوش بينانه است چون منِ تبديل شده به يه تيکه گوشت رو و دريغ از اپسيلون کمکي که واسه بلند شدنم بتونم بکنم:confused با ضرب و زور از رو زمين بلند کرد و نشوند رو صندلي تو اون لحظه از زور بغض و گريه نمي تونستم کلمه ايي از زبونم خارج کنم:cry احساس بدي داشتم از يه طرف درد شديد و از طرفي يه جور حس تحقير و بدبختي که فقط همينو کم داشتم تو شرکت جلو رييسم بخورم زمين اونم به اون وضع مفتضحانه! رييسم وقتي گريه ام روديد دستمال کاغذي رو کشيد طرفم و بدون کلمه ايي حرف رفت تو اتاقش و در رو بست که راحت باشم.
موقع تموم شدن وقت اداري گفت اگه احساس ميکنيد حالتون خوب نيست نميخواد فردا بيايد(سه شنبه) اين شد که از سه شنبه نشستم تو خونه.
بچه هايي که برام کامنت گذاشتن و منتظر جوابي از من هستند اصلاً وقت گشتن و پيدا کردن سئوالها رو ندارم اگه کار يا سئوال واجبي هست خواهش ميکنم برام ايميل بزنيد.
به بچه هاي تازه وارد بخصوص افراد هم درد خودم خوش آمد ميگم.:hug:love


دیدگاه ها خاموش