نامه ايي از دلا2

به عنوان آخر نامه ميخوام يه خاطره واست تعريف کنم.
يه بار داشتم وبلاگ تو رو واسه پسراي همسايه قديميمون ميخوندم که اونا هم همسن و سال منن اقا با هزار آب و تاب جفتشونو اوردم تو اتاق :shadesمنه کور شده ظهرش هم يه آش پر ملات خورده بودم :hypnoidيادمه که يکي از پستهاي خنده دارت بود هممون داشتيم ميخنديديم که چشت روز بد نبينه کنترل از دستم خارج شد ويهو بادي ازم رها شد که بيشتر به سوت قطار شباهت داشت تا…Sickrolling
شاهين و شهريار بيچاره بدون کلامي حرف از اتاق رفتن بيرون فکر کنم با خودشون فکر کردن تا بوش بلند نشده و گندش در نيومده بريم :eyebrowمنم که مثل خل و چل ها ماتم برده بود و فکر ميکردم که چي کار کنم :questionاتفاقا اون شب يکي ديگه از همسايه هامون هم پيشمون بود که يه بچه ي کوچولو داشت که شانس منه خدا مرگ داده تازه زبون باز کرده بودRazzhbbbtسه تا خونواده توي پذيرايي نشسته بوديم منم واسه اينکه خودمو بزنم به کوچه ي علي چپ (که همه چي يادم رفته) گفتم:” تارا بيا” مامانش گفت:”عزيزم چرا نميري پيش دلا”؟اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت آخه خاله دلا همش باد دنبه ي طولاني ميده:nottalking.
واي ويولت جونم نميدوني من اون موقع چه حالي شدم.:sick
حالا وقتي همه رفتن بابام با لحن کاملا جدي گفت:دخترگنده تو خجالت نميکشي با اين هيکل جلو يه ذره بچه(داشت جلو خودشو ميگرفت که نخنده) ميگوزي؟؟؟؟؟:loser
شانس آوردم که بابا از کار خرابيم در حضور شاهين و شهريار بي خبر بود اگه نه…Shockh
خوب ديگه دختر دريا ازت خوداحافظي ميکنم و واست آرزوي سلامتي خنده از ته دل و عمر با عزت ميکنم.
دوستدار تو دلا.
ويولت: ممنون دلا جونم جيگرم حال اومد با اين خاطره ات و کلی خنديدم.:rollingKisslove


دیدگاه ها خاموش