يک نامه1

تو ظريفي
مثل گلدوزي يک دختر عاشق
که دل انگيزترين ها گلها را
روي روبالشي عاشق خود مي دوزد

ويولت عزيز سلام
راستش خيلي وقت نيست که با وبلاگ زيبات آشنا شدم.چيزي حدود 3 روزه که تقريبا نصف آرشيو رو خوندم.خيلي خيلي از روحيه ي بالات و حس والات لذت بردم. بعد به اين نتيجه رسيدم که خدا وقتي بيماري رو به يکي از بنده هاش ميده ؛ همراهش صبر و روحيه ي بالا و کسي مثل اميـــد رو بهش هديه ميده.
با وبلاگت از طريق وبلاگ نوشي عزيز آشنا شدم.و بعد از اون با توجه به زتدگي گذشته ام و نقش ام_اس کنجکاو خوندن شدم.چيزي که منو خيلي مشتاق به خوندن بقيه ي نوشته هات کرد صبر و تحمل بالات، روحيه ي عاليت، نگاه خيلي زيبات به زندگي و صحبت کردن از مشکلاتت به راحتي بود.
حتي وقتي از دردهات نوشته بودي به هيچ وجه حس نا اميدي همراه با آه و ناله بهم منتقل نشد.بلکه فهميدم بعضي آدم ها مي تونن چقدر خوب با مشکلاتشون کنار بياين به طوريکه بتونن به راحتي در موردش بنويسن و حتي بارها بخوننش.(گرچه که تمام اين ها با گذروندن مراحل سختي همراه بوده که من و امثال من نديديم).
اين نامه رو فقط واسه گفتن يا بهتر بگم شکستن بغضي نوشتم که 4 ساله مثل يه مار تو گلوم چنبره زده و گاه گاهي نيشش اشک به چشمم مياره.
اشتباه نکن.من مبتلا به ام_اس نيستم.اما 3سال و نيم تمام لحظه لحظه با اين بيماري زندگي کردم.
اونم به خاطر کسي که تمام زندگيم بود. پسري که از 16 سالگي باهاش آشنا شدم.
همسايمون بود.تازه به محلمون اومده بودن.3 سال از من بزرگتر بود. نمي دونم چي شد که عاشق هم شديم.
البته بهتر بگم من عاشق اون .چراشو بعدا مي فهمي.
يه چيزي ما رو بهم وصل مي کرد.4 ماه گذشته بود که دوستي ما وارد مرحله ي جديد شد.عمه ي علي که خيلي هم بهش وابسته بود فوت کرد.به خاطر وابستگي شديد علي با عمه اش تنها اون از رابطه ي ما خبر داشت .حدود 40 روز علي اينجا نبود و واسه مراسم به شهر خودشون رفته بودند.بعد از اون 40 روز وقتي علي رو ديدم فهميدم اين علي اوني نيست که 40روز پيش رفت.ضعيف شده بود.حالش بد بود و نمي خواست منو ببينه.
غرور دخترانه ام رو کنار گذاشتم و رفتم پيش مادرش.مادرش زار مي زد و گريه مي کرد. برام عجيب بود که هيچ عکس العمل بدي نسبت به دوستي ما نشون نداد. برام گريه کرد و از بيماري اسم برد که من تا به حال اسمش رو نشنيده بودم:ام_اس
گفت علي داره مي ميره…با همه قطع رابطه کرده.برام عجيب بود که توي اين 40 روز چه اتفاقي افتاده.؟
و بعد فهميدم که علي از سن 18 سالگي مبتلا به ام_اس بوده اما نه خيلي شديد.اونقدر که منم نفهميده بودم و به روال طبيعي زندگش آسيبي نزده.اما مرگ عمه ي عزيزش همه چيز رو دوباره به هم ميريزه.حمله هاش شديد و غير قابل تحمل مي شه و بيماري 1000برابر بدتر از قبل بر مي گرده.
شب که رفتم خونه داشتم ديوونه مي شدم خودم رو مقصر مي دونستم که چرا اينقدر نسبت به علي بي تفاوت بودم که نفهميدم مريضه.
اما هر کار کردم دلم راضي نشد ازش کينه به دل بگيرم که چرا به من نگفته و بعد از اون اتفاق من شايد به اندازه ي 160 سال پير تر از سنم شدم.ديگه سر به هواو بازيگوش نبودم مدام تو کتابخونه ، تو اخبار هاي علمي و هر جا که مي شد دنبال ردي از ام_اس مي گشتم.زندگيم شده بود علي و ام -اس و راهي براي زندگي چقدر يواشکي به بهانه ي کلاس هاي مختلف رفتم پيش دکتراي
مربوطه چقدر کتاب خوندم.چقدر پرس و جو کردم چقدر آدم هايي رو که مبتلا بودن ملاقات کردم….
رفتم پيش دکترش گريه کردم و ازش کمک خواستم گفتم راهي رو نشونم بده تا دوباره به زندگي برش گردونم.
چقدر رفتم پيش روانشناس چقدر…
کم کم تونستم علي رو از پيله ي تنهاييش بيرون بيارم خانواده ي اون حالا همه چيز رو مي دونستنداونا با من مخالف نبودندچون بالاخره يکي پيدا شده بود که پسر دردونه شون رو وادار به قبول بعضي مسائل کنه.
شده بودم يه پا دکتر کوچولو اونقدر تحقيق کرده بودم و پرسيده بودم که ديگه خيلي چيزا رو مي دونستم چون خونمون فاصله ي زيادي نداشت تقريبا هميشه پيشش بودم سعي مي کردم هيچ حس ترحم يا دلسوزي بهش نداشته باشم بداخلاقي هاش رو، گريه هاش رو همه رو به جون مي خريدم جلوي اون يک شيطون شاد بودم که حتي به درز ديوار هم مي خنديد و شبها زير لحاف يه شکسته ي کووچولو که داشت زير بار سنگيني خورد مي شد.
3سال و نيم اينجوري سر شداونقدر باهاش بودم و سعي مي کردم بفهممش که گاهي فکر مي کردم در اثر اين همذات پنداري شديد خودم هم ام_اس گرفتم حمله هاي علي رو ديده بودم گاهي شبا کابوس مي ديدم خودم هم دچار همين حمله ها شدم بعضي شبا حس مي کردم بدنم خواب رفته انگار يه رشته ي نامرئي من و علي رو بهم وصل مي کرد و همون درد هايي رو که اون مي کشيد منم حس مي کردم.اما…
عاشقش بودم.حاضر بودم واسش همه کار بکنم هيچ وقت به چشم يک بيمار بهش نگاه نکردم بيرون مي بردمش و با افتخار دستش رو مي گرفتم تا بدونه هيچ چيز
از مرداي ديگه کم نداره ديگه اين علي اون علي 3 سال پيش نبودخيلي بهتر شده بودروحيه اش هم خيلي بهتر شده بودديگه بدون منم با دوستاش مي رفت بيرون.انگار دوباره دنيا روبه من داده بودند19 سالم بود که تصميم گرفتم موضوع رو به مامانم اينا بگم گرچه که يک بوهايي برده بودند.
و… چشمت روز بد نبينه الم شنگه اي به پا شد که نگوبحث بيشتر سر بيماري علي بود تا دوستي منو اون.
خانواده ي علي به خواستگاري اومدند.برام مهم نبود که بر خلاف آرزوهام چقدر دارم زود ازدواج مي کنم. اما قبول نکردند.گفتن نه!
ادامه دارد…
پيوست از خودم: من هيچ نامه ايي رو بدون اجازه نويسنده اش تو وبلاگ نمي گذارم و هيچ دخل و تصرفی هم توش ندارم حتی شکلک هم اضافه نمی کنم مگر اشتباه تايپی يا مثلا نقطه يا ويرگول اضافه داشته باشه که کم و زياد کنم اين نامه هم به نظرم نکات آموزنده خيلی داره و يه حس مشترک با خودم که شايد بعدا در موردش نوشتم.:love
پيوست: اسپشيال مَن رو از دست ندين که من به شخصه خيلی از مطالب آموزنده وبلاگش استفاده کردم.
Human rights يک بمب گوگلی است لطفا هرکی اينجا رو ميخونه يه کليک نا قابل هم روش بزنه.


نظرات شما


  1. نويسنده نامه در 05/31/05 گفت :

    سلام به همه
    نظرات همگي رو خوندم.منم با ويولت عزيز موافقم .صبر کنيد و همه ي نامه رو بخونيد و زود قضاوت نکنيد.مخصوصا شما دوست عزيز:آرش
    و ديگه اينکه چيزي و که درباره ي مرگ نوشتم ، فقط نقل قولي بود از مادر علي.نه نظر شخصي خودم.
    مي دونم که خيلي ها نمي تونن حدس بزنن که آخر قصه ي زندگي من چيه.
    در پايان بازم از ويولت عزي به خاطر دقت نظر و لطفش تشکر مي کنم و خوشحالم از اينکه راز زندگيم رو پيش خوب کسي فاش کردم.
    اميد که از اين زندگي فايده هاي لازم رو ببريد.
    بابت پر حرفي هم شرمنده/موفق و پيروز باشيد:ن#flower #flower


  2. نويسنده نامه در 05/31/05 گفت :

    سلام به همه
    نظرات همگي رو خوندم.منم با ويولت عزيز موافقم .صبر کنيد و همه ي نامه رو بخونيد و زود قضاوت نکنيد.مخصوصا شما دوست عزيز:آرش
    و ديگه اينکه چيزي و که درباره ي مرگ نوشتم ، فقط نقل قولي بود از مادر علي.نه نظر شخصي خودم.
    مي دونم که خيلي ها نمي تونن حدس بزنن که آخر قصه ي زندگي من چيه.
    در پايان بازم از ويولت عزي به خاطر دقت نظر و لطفش تشکر مي کنم و خوشحالم از اينکه راز زندگيم رو پيش خوب کسي فاش کردم.
    اميد که از اين زندگي فايده هاي لازم رو ببريد.
    بابت پر حرفي هم شرمنده/موفق و پيروز باشيد:ن#flower #flower