يک برخورد غير منتظره

اونروز بعداز شرکت با اميد قرار داشتم موقع خونه رفتن اميد گفت تا خونه برسونمت؟(ماشين نداشت) گفتم نه چه کاريه سوار تاکسي که شدم قبلش باهاش چک ميکنم اگه تا جلو درب خونه بردم ديگه تو نيا همينکار رو هم کرديم و راننده هم قبول کرد موقع سوار شدن چون من بايد آخر همه پياده ميشدم رفتم ته صندلي عقب نشستم مسافر بعد من که يک دختر جوون بود منتظر شد تا من خودم رو تا ته تاکسي بکشونم تا قبل اينکه ماشين حرکت کنه اميد منتظر کنار پنجره من وايستاده بود و با هم حرف ميزديم .
بعد حرکت ماشين خانمي که بغل دستم نشسته بود سر صحبت باز کرد.
خانم بغل دستي: تصادف کردين؟( هم عصا دستم بود هم چونه ام بانداژ بود!:confused)
من: نه ام –اس دارم.
اون: جدي! چند وقته؟
من: حدودا هشت سال.
اون: پس بايد از نوجووني درگير شده باشيد.
من(در حاليکه باز قند تو دلم آب ميشد که اينقدر جوون به نظر اومدم:eyelash): نه از بيست و پنج شش درگيرم کرده.
اون با چهره ايي متفکر: ميشه يه سئوال به پرسم؟:thinking
من: بفرمايين خواهش ميکنم.
اون: شما وبلاگ مينويسين؟
من با چشم هايي از حدقه در اومده و دو شاخ نازنين روي سرDevil بله. چطوره مگه؟
اون: وبلاگ ” من و ام-اس” ؟:smug
ديگه رسما داشتم پس ميافتادم: بله درسته. شما از کجا فهميدين؟:eyebrow( اين برخورد مال زمانيه که هنوز در مورد زمين خوردن و چونه زخم شدنم چيزي ننوشته بودم من شنبه خوردم زمين و اين برخورد روز دوشنبه اتفاق افتاد)
اون: آخه اينقدر راحت گفتين من ام-اس دارم و بعد سال ابتلا تون رو گفتيد من فورا تو ذهنم حساب کتاب کردم ديدم با بيوگرافي که از خودتون نوشتيد کاملا منطبقه البته يکم با ترس و لرز سئوال کردم گفتم حالا ميگيد اصلا وبلاگ چي هست!! ببينم پس اون آقا هم اميد بود؟:smug
000نميدونيد چه احساس خوب و غرور آميزيه که بدون اينکه چهره معروف و سرشناسي داشته باشي فقط و فقط از رو نوشته هات و اينکه کاملا حس و شخصيتت رو از تو خط خط نوشته هات به مخاطبت منتقل کرده باشي، شناخته بشي.:love
فکر کنم ديگه کم کم بايد عينک آفتابي جزو لاينفک چهره ام بشه خيلي معروف شدما!!!!:eyebrow
پيوست: کسي چيزي در مورد خانمي که آيت الله است مي دونه؟ مهم نيست تو ايران باشه يا خارج از ايران لطفا اگه کسي اطلاعاتي داره يا لينکي مرتبط به ا ين قضيه برام ايميل کنه پيشاپيش ممنونم.:kiss


دیدگاه ها خاموش