تئاتر و حواشی آن

چند روز پيش با چندتا از دوستان وبلاگي رفتيم تماشاي تئاتر. تئاتري به نام « سانتاکروز » و به کارگرداني هما روستا. اين تئاتر از چند جنبه با تئاترهاي ديگه اي که من ديده بودم فرق داشت. يکي از نظر دکور و طراحي صحنه ، که عليرغم کوچيک بودن سالن (توي سالن چهارسوي تئاتر شهر اجرا مي شد) خيلي جالب تونسته بود عرشه يه کشتي بزرگ رو براي بيننده تداعي کنه. ديگه از نظر داستان که وقايع بصورت متناوب ، در دو مقطع زماني حال و گذشته (17 سال پيش) اتفاق مي افتاد. و نکته ديگه ( و اصلي ترين نکته ) موضوع داستان بود که دو نگرش متفاوت به زندگي رو در قالب دو شخصيت نمايش روايت مي کرد:
يکي زندگي معمولي با وقايع ساده روزمره و ديگري يه زندگي پر تلاطم و پر هيجان. يکي از شخصيت هاي داستان ( سرهنگ ) زندگي اول رو انتخاب کرده بود (زندگي بر روي خشکي ، در يه قصر بزرگ با تعدادي خدم و حشم و خدمتکار مرد و زن دست به سينه و …) و حالا بعد از گذشت 17 سال از انتخابش پشيمون بود و شخصيت ديگه داستان ( پلگرن ) ، زندگي پر ماجرا رو انتخاب کرده بود (زندگي بر روي دريا و کشف دنياي ناشناخته ، گريز از زندگي روتين و روزمره حتي به قيمت هلاک و نابودي) و در پايان عمر او هم به نوعي پشيمون بنظر مي رسيد !!!
واقعا چرا هيچکدوم از شيوه هاي مختلف زندگي اونطوري که انتظار ميره ، ما آدما رو راضي نمي کنن؟؟
حکايت غريب آدمها: رفتن ، رفتن و نرسيدن….
خوب حالا ميپردازم به حوادث و اتفاقات حواشي تئاتر کساني که سالن چهار سو رفته باشن ميدونن که خيلي کوچيکه و مثلا يه هفتاد هشتاد نفري که رو سکوها ميشينن( صندلي تکي هم نداره) ديگه واسه بقيه جا نيست و بهشون تشکچه ميدن که اگه شانس بيارن وسط سکوها يعني تو راه پله بشينن و اگه خيلي بدشانس باشن رو زمين جلو سکو ها !!!:nailbiting وقتي تو صف داخل شدن بوديم اميد و امشاسپندان گفتن با اين جمعيتي که جلو ما واستاده فکر نمي کنم به ما واسه نشستن جا برسه اما من تو دلم اميدوار بودم که حدس اونا اشتباه باشه. جلو در که رسيديم مامور کنترل بليط جلومون رو نگه داشت تا کساني که تو هستند جابجا بشن و از ازدحام کم شه بعد ما بريم يه چند دقيقه ايي که واستاديم به آقاهه گفتم آقا من بيشتر از اين نمي تونم واستم گفت شما بفرمايين تو گفتم آخه بي همراهام نمي تونم برم تو که اونم اجازه داد اميد و مريم گلي هم باهام وارد شن وقتي قدم داخل سالن گذاشتم تا چند ثانيه بخاطر تاريکي محيط نمي تونستم چيزي ببينم وقتي چشمم عادت کردم ديدم يا خدا جا نيست آقاهه تشکچه داد دستمون گفت برين اون بالا بشينين اگه خانم نميتونه بره بالا همين دم در بشينن ديگه اشکم داشت جاري ميشد:cry با نا اميدي نگاهي به جمعيت انداختم که يهو چند تا خانم که روي اولين سکو نشسته بودند شروع کردن به جمع و جور کردن خودشون و گفتن خانم بياين پيش ما بشينين منم از خدا خواسته رفتم پيششون خدايي بود که بهترين جا نزديک سن نمايش و رو سکو نشستم خدا عمر با سلامت بده بهشون انشالله:angel، شايد اينم يکي از محاسن عصا دست گرفتن بود چون اگه بي عصا بودم مطمئنن تو اون تاريکي کسي متوجه مشکلم نمي شد مجبور بودم رو زمين بشينم.:embaressed
تئاتر با تاخيري که داشت يه چيزي حدود سه ساعت طول کشيد جذابيت تئاتر مانع از اين نشده بود که جيشم يادم بره!!:eyebrow به اميد گفتم من بايد برم دستشوئي. يه نگاهي به دو رديف آدمي که جلوي پامون نشسته بودن کرد و گفت باشه پاشو ببرمت نيم خيز شدم ولي باز نشستم اميد گفت پس چرا نشستي؟ گفتم آخه تو اين تاريکي(تو تاريکي اصلا تعادل ندارم) با اينهمه آدمي که جلوم نشستن اگه بخوام راه بيفتم رسما نمايش و بايد متوقف کنن چون همه چي ميريزه بهم بايد برم تو صحنه يه دور بگيرم برم سمت دستشوئي!!!Grinevil بي خيال تحمل ميکنم تا تئاتر تموم شه.
ديگه بماند که بعد تمام شدن نمايش رفتم توالت و اينقدر طول کشيد که دري که بايد ازش ميرفتيم بيرون رو بسته بودن مجبور شديم آواره ساختمون شيم و يه دو طبقه رو تو قسمت اداري بريم بالا تا از در اصلي تئاتر شهر خارج شيم…
نکات ديگه هم مونده که بعدا تعريف ميکنم.
علي هم در مورد اونشب نوشته.


نظرات شما


  1. ناشناس در 05/21/05 گفت :

    #grin


  2. سجاد در 05/21/05 گفت :

    چرا چهارشنبه ننوشتی؟#angry
    منم بخوام بیام باید وبلاگ بزنم؟#eyelash #grin


  3. عطيه در 05/21/05 گفت :

    سلام و صبح به خير…بابا اين تاتر بود يا سفر ۳روزه ؟ #grin چه عجب از تاتر و خوشگذرونی برگشتی يه کم اينجا رو تميز کنی…خاک گرفته #winking


  4. مهتاب در 05/21/05 گفت :

    سلامی به لطافت و زيبايی اين هوای ۲ نفره توپ. هميشه به گردش و تفريح. ميبينم که اميد رو هم با خودت بردی.#eyelash


  5. الهام در 05/21/05 گفت :

    جای ما عيالوارها رو هم خالی کن ويولت جان وقتی يه همچين جاهايی ميری …
    هميشه شاد باشی


  6. نازمهر در 05/21/05 گفت :

    خوب پس بالاخره اميد هم اومد#eyelash


  7. سانی در 05/21/05 گفت :

    هميشه به گشت و گذار #grin موفق باشی


  8. ليلی در 05/21/05 گفت :

    اوههههههههههههه…………سلام و صد سلام دوست نازنين…چطوری خوشگلم…خوشحالم می بينمت..مردم بسکه پيغام و ميل و اف به همه زدم تا از تو با خبر بشم و بماند که هيشکی محل نداد#laugh ..اخر سر بايد تو رو از توی سالنهای تياتر جمع کنيم#sick ..جای ما رو هم خالی کن…خيلی وقته ديدن تياتر نرفتم….


  9. rohan در 05/21/05 گفت :

    خانوم دلم لک زد. از حسودی مردم#cry


  10. حسابی هوس تئاتر کردم#sad


  11. مژگان در 05/21/05 گفت :

    #rolling ما به اين کارت می گيم موقع شکار وريدن !! البته شرمنده که معادل با ادبيشو ندارم هااااااااااا#rolling


  12. شبنم در 05/21/05 گفت :

    آخ جون تاتر … زير بغل دستيات رو که خيس نکردی ؟ راستشو بگو #rolling …شاد باشی …شبنم


  13. نسیم در 05/21/05 گفت :

    چه قشنگ تعريف کردی#flower


  14. مانيا در 05/21/05 گفت :

    اصلا تقصير اين سالنای نمايش تئاتر و فيلم که آنتراک نمی دن بين نمايش و آدم مجبور می شه اينجوری به خودش فشار بیاره#blush


  15. خوشحالم كه اينقدر خوبي…


  16. arashl در 05/21/05 گفت :

    ishala ke hamishe be khoshi va shadi bashe


  17. Avra در 05/21/05 گفت :

    فکر کنم اون مدتی که جيش داشتی و داشتی تءاتر ميديدی خيلی واقعا حالت ديدنی بوده.
    ولی کلی همت عالی داريا. کی ميتونه اين همه طاقت بياره


  18. مهاب در 05/21/05 گفت :

    سلام… به تحمل و ناراحتي اش ميارزيد. خوش باشيد و شادزي


  19. شيما در 05/21/05 گفت :

    سلام خوشگلللللللللللللللم#kiss
    اولنش که دلم کلی واست تنگ شده بود#hug
    دومنشم که ۴ شنبه کجا بودی؟#sad
    سومنشم که خوش به حالت من تاتر دوست دارم . آخه اصلا قرار بود بازيگر تاتر بشم جون عمم#grin
    خيلی دوست دارم#heart
    #flower


  20. دنيز در 05/21/05 گفت :

    نبودی خانوم ؟!
    نميگی جمعیتی پشت اين در بسته واايستادن ومنتظرند تا با قلم زيبايت اين در راباز کنی و بيان تو وبا نوشته های قشنگت پذیرایی اشون کنی؟؟؟؟؟؟!!!
    بعد ازاين لطفا خبر کن#kiss #kiss #kiss #flower #flower


  21. ميترا در 05/21/05 گفت :

    خوبه والله چهارشنبه که نمی نويسی شنبه هم ميای انگار که اتفاقی نيوفتاده.آدم نگران ميشه آخه.جواب مسيج هم که نميدی#nottalking #nottalking


  22. ارتباط در 05/21/05 گفت :

    ۲تايی خوش گذشت


  23. خوب يه بار هم ما رو ببرين#nottalking ببخشيد #eyelash يعنی ما شماها رو دعوت می کنيم#heart


  24. پشمک در 05/21/05 گفت :

    عجب تحملی#silly
    تاتر با جيش………..#rolling #rolling


  25. پشمک در 05/21/05 گفت :

    راستی چهار شنبه کجا بودی؟اونم بی خبر؟!#surprise درضمن امروز اينجا پدر من و در آورد#tongue


  26. ارام در 05/21/05 گفت :

    سلام ويولت جان. من یک هفته است که نتونستم بیایم و وبلاگتونو بخونم امروز که آمدم اول به مانیا بعد تو بعد به امید سر زدم حالا دارم برات کامنت میذارم. راستی چرا گاهی میری تو اون حال وهوا. بابا از حالت استفاده کن تا امید و این دوستان خوبو داری قصه تاق و توق رو نخور. #heart نازنين اين زمان خيلی کوتاهه و به زودی تاق و تق تبديل به تق تق ميشه. حتمن ميشه مطمئن باش. چون تو تصميم گرفتی که ام اس و از پا در بیاری و حتمن مياری. پس ديگه بخند خوب.آفرين دختر خوب.#kiss


  27. vahidjv در 05/21/05 گفت :

    سلام
    يادم باشه منم يه عصا بگيرم
    به درد می خوره گاهی
    شاد باشی
    ياعلی
    #flower #grin


  28. بامداد در 05/21/05 گفت :

    نوشته علی رو خونده بودم و در واقع از اونجا دوباره شما رو پيدا کردم #smile


  29. شیما در 05/22/05 گفت :

    خانومی وبلاگ علی واسه من باز نميشه#sad دلم ميخواست ميخوندمش#eyelash


  30. الاغ در 05/22/05 گفت :

    سلام. من به روزم. اين مطلب رو لطفا حتما بخون. شاد باشی.


  31. نمایش جالبی بوده#applause
    خوب این از شانس تو بوده دیگه
    خدا برات خواسته بوده
    این روزا که کسی به کسی نیست
    ااااااااااااا. توهام با چه شخصیت هایی بیرون میری. ای ول#smile
    کمتر کسی پیدا میشه که از راهی که انتخاب کرده پشیمون نشه
    حالا خوب شد بد از تمایش رفتی دستشویی وگرنه ممکن بود اخر نمایش میرسیدی#eyelash


  32. آرش در 05/22/05 گفت :

    #grin نمايشی زير فشار!!!#laugh


  33. مهديس در 05/22/05 گفت :

    سلام ويولت جون
    وای حسابی دلم واسه اونجا تنگ شد #cry بابا يه جور تعريف کن دل ما که دوریم اينجوری ضعف نره .
    جدا از شوخی خوشحالم که بهت خوش گذشته.