آفتابه

قرار بود بريم تئاتر. از اميد خواستم همراهيم کنه.
اميد: ممکنه نتونم بيام يک کم کار دارم تو اداره ، اگه نيام از نظر تو مسئليه؟:thinking
من: دلم ميخواد بياي اگه نمي توني که خوب نمي توني ديگه.
اميد: خودت بخواي بري مشکل داري؟ دوستات هستن که.
من: خودت ميدوني با تو راحترم با تو که باشم هرجا بخوام واميستم رودر واستي ندارم چه ميدونم دستشوئي بخوام برم با تو که باشم راحتم.:regular
اميد: پس يهو بفرمايين بنده نقش آفتابه رو بازي ميکنم ديگه!!!!!:nottalking


نظرات شما


  1. کاکتوس در 05/21/05 گفت :

    نمي دونم چطور شد يهو رسيدم به وبلاگت. حتما خوب مي دوني كه نوشته هات نيازي به تعريف نداره. من اصولا به وبلاگ هايي كه مسائل و دل تنگي هاشونو مينويسن بيشتر علاقه دارم (تا اونايي كه شعر مي نويسين).
    از اين به بعد حتما بيشتر ميام پيشت. تو هم بيا، خوشحال ميشم.
    راستي با تبادل لينك چطوري؟ قابل مي دوني؟


  2. بامداد در 05/21/05 گفت :

    سلام ويولت عزيز …
    اين اولين باري نيست كه اينجا اومدم ، ولي اولين بار كه دارم برات مينويسم …
    از اينكه امشب اومدم و تو و اميدت رو آپديت شده ميبينم بسيار خوشحالم ….


  3. بامداد در 05/21/05 گفت :

    چند شب پيش کلی از آرشيو تو و اميد رو خوندم » قبلنها وبلاگتو ديده بودم ولی لينکش از يادم رفته بود تصادفی دوباره پيداش کردم ….


  4. بامداد در 05/21/05 گفت :

    اون شب از اينکه موقعی وبلاگتو پيدا کردم که ديگه توش نمينويسی خيلی ناراحت شدم و امشب بسيار خوشحال …
    تنها وبلاگی هستی که بعد خاوش کردن کامپيوتر و ولو شدن تو تختم مدت زيادی بهش فکر ميکنم …
    شخصيتت ذهن آدمو به خودش مشغول ميکنه …


  5. بامداد در 05/21/05 گفت :

    با اجازه بهت لينک دادم #heart