اشك ها و لبخندها!

:confused ديشب رفته بودم عيادتش . قبلا شماره تختش رو از پذيرش بيمارستان تلفني گرفته بودم. چون روز ملاقات نبود و تازه کمي هم ديروقت بود، تقريبا تمام محوطه داخل بيمارستان رو دويده بودم تا خودم رو زودتر بهش برسونم. ولي به پشت در اتاق که رسيدم نتونستم برم داخل. برگشتم و روي نيمکتي که توي راهرو بود نشستم. سرم رو به ديوار پشت سرم تکيه دادم و چشمام رو بستم. هواي دلم باروني بود . سعي کردم آسمون چشام رو آفتابي کنم. بلند شدم با لبخندي برلب وارد اتاق شدم.
من : سلام عزيزم ، حالت چطوره ؟
اون : سلام . خوبم ، تو چطوري ؟ ( پاسخي تکراري که هميشه بطور ناخودآگاه در جواب سوال بالا ميده و باعث خنده هردومون ميشه).
من ( باخنده ) : بازم که همون جواب معروف رو دادي…
اون ( باخنده ) : بگو ببينم از وبلاگم چه خبر ؟ چند تا کامنت داشتم ؟ چي نوشته بودن…
من : :confused پست قبليت 40 تا کامنت داشت. منم امروز يه مطلب پست کردم.
اون : چي نوشتي ؟
من : خودت بعدا برو بخون .
اون ( با اصرار ) : نه ، برام بگو چي نوشتي.
چيزايي که نوشته بودم بهش گفتم. جمله آخر رو که گفتم بغض داشت خفه ام مي کرد . چشماي هردومون پر شد.چند لحظه هردومون ساکت شديم. يه دفه با همون چشماي پر خيلي جدي بهم گفت : حالا چرا ريشت رو نزدي گندالو( Gandaloo)؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من ::surprise
با لبخند اشکهام رو پاک کردم.
دنگ… ، دنگ…
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فکر که اين دم گذراست
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليک چون بايد از اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم ،
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم ،
خنده ام بيهوده است.
( سهراب سپهري )
نوشته شده توسط اميد
020731121600after_the_fall.JPG


دیدگاه ها خاموش