من و دوردونه!

يکي از کارهاي خارق العاده اين ايام البته واسه من که قدم از قدم نميتونستم بر دارم اين بود:
پنج شنبه بابا اومد خونه و خيلي راحت بدون اينکه به خودش زحمت بده که اين هويجان مقيم منزل چند روز زودتر بايد بدونن گفت من شنبه وقت بيمارستان دارم که برم چشمم رو عمل کنم حالا بماند که مامان واسه روز شنبه بچه برادرم رو گفته بود بياد خونه ما که مامانش نذارتش مهدکودک و وقتش آزاد باشه واسه امتحاني که داشت يعني مجبور نشه بره دنبالش چون خونه شون به ما هم دوره نميشد که مامان بره اونجا بچه رو بياره بلبشويي بود منم گفتم چون از قبل خبر نداشتم نميتونم مرخصي بگيرم بچه بمونه پيش من. خلاصه قرار شد مامان اين دوردونه خانم ما رو(يه دختر پنج ساله ست) هم با خودش ببره بيمارستان.
صبح باز يه تعارف کردم که من بمونم دوردونه رو نگه دارم که مقبول نيفتاد واز خدا خواسته رفتم.
صبح ساعت يازده مامان زنگ زد بهم که تو بيمارستان نميذارن بچه رو با خودم اينور اونور ببرم بابات هم ساعت يک عمل داره منم فقط همراشم حالا چي کار کنم؟ گفتم ميخواين من بيام بيمارستان بچه رو نگه دارم شما بري؟ گفت نه اينجا پله اش زياده تو اذيت ميشي زنگ بزن برادرت مرخصي بگيره بياد اينو ببره خونه مواظبش باشه. زنگ زدم به برادرم گفتم تو ميتوني دوردونه رو ببري خونه تا عصري که من ميام؟ گفت نه کار دارم. هرچي حساب کتاب کردم ديدم نمي تونم بيارمش شرکت هم خسته ميشه هم اگه جيشش بگيره که حتما ميگيره بلند و کوتاه کردنش رو توالت فرنگي واسه اين موقع من سخته، گفتم خيلي خوب بيا منو بردار ميام خونه نگهش ميدارم:embaressed.
حوالي يک اومد دنبالم ورسيديم خونه با اون حال نزار اول رفتم طبقه خودم لباس عوض کردم بعد برگشتم خونه مامان اينها غذا گذاشتم گرم شه و ظرفهاي از صبح مونده رو شستم و شربت آبليمو درست کردم واسه ناهارتو اين مدت هم وروره جادو هي حرف ميزدو مخ منو ميخورد وقتي غذاش رو ريختم گفتم بموني و بميري بايد تا ته غذات رو بخوريGrinevil!! هي غر زد و ناله کرد که نمي تونه ولي رو تهديد من اثري نذاشت تازه عمه نازنينش روز روزش حال نداره چه برسه تو دوران حمله و قاط زدنش باشه:confused!!! ناهارم رو که تموم کردم گفتم من ميرم دراز بکشم ناهارت رو که خوردي بيا پيش من، همچين چشام گرم شده بود که ديدم يکي سوزناک ميناله: عمه جون:whatchutalkingabout!!!(کش دار بخونيد) به سرعت از جام بلند شدم هم چشمام مست خواب بود هم پاهام ياري نمي کرد ديدم صدا از تو توالته خدا خودش بخير بگذرونه همينطور که تاتي تاتي و دست به ديوار ميرفتم ديدم عمه جوناش ديگه به جيغ هاي سوزناک تبديل شده حداکثر سرعت رو به پاهام دادم پيش خودم گفتم اگه سوسک تو توالت باشه چه خاکي به سرم بريزمShockmg؟!! وارد توالت که شدم ديدم اونچه رو که نبايد ميديدم خانم شکمش کار افتاده بود اساسي و بلند شده بود واستاده بود واسه همين کل توالت رو يه صفاي مشتي داده بود!!يه عمه نصفه نيمه که سهله سه تا عمه سالم لازم بود واسه تميز کردن اونجا.
قيافه من ديدن داشت پيش خودم گفتم اينم از استراحت نطلبيده ات:sad! با بغض بهم گفت هي ميگم نمي خورم ميگي بموني و بميري بايد بخوري ديدي چي شد؟ نتونستم خودم رو کنترل کنم:cry! ديدم هرچي بخوام بگم کار که درست نميشه لبخندي بهش زدم و گفتم اشکال نداره واسه همه پيش مياد حالا چرا واستادي؟ خوبه لباسات کثيف نشده! ببين چه بو و برنگي راه انداخته پدر سوخته:confused(يه ماچش کردم) مجبوريم با هم ديگه تميزش کنيم.
دوردونه که ديد عصباني نيستم از اضطرابش کم شد نشست و من تميزش کردم و تا وقتي توالت رو شستم از جاش جم نخورد پاهام رو آب کشيدم و رفتيم باهم دراز بکشيم.
باز چشام گرم شده بود که گفت: عمه جون؟
من: بله؟
دوردونه: چشاي بابا بزرگ نمي بينه ها:angel!
من: چطور؟
اون: آخه لاک منو ببين، آبيه، ميگه سبزه!!!!!!!!!! بايد عمل ميکرد:regular.
ديدم اين بخوابش نيست شروع کردم پشتش رو با ناخونم خاروندن و با موهاش ور رفتن هي کش و قوس اومد زير دستم و از خوشي خُرخُر کردن تا ديدم نفس هاش مرتب شد و خوابش برد.
اگه فکر کردين بعدش منم تونستم بخوابم و استراحت کنم سخت در اشتباهيد تازه اولش بود.
پيوست: امروز صبح باز لنگه جورابم گم شده هرچي شلوارم رو هم تکوندم از جايي نيفتاد بيرون مترصد اينم ببينم امروز کجا ميخواد آبرو بري کنه مشکل اينجاست که چون پوست پام حس کاملي نداره اگه جايي گير کرده باشه نمي فهمم کجاست دعا کنيد ديگه وسط شرکت نزنه بيرون.
ويولت


نظرات شما


  1. روزبه در 04/17/11 گفت :

    هميشه به بچه داری خانم ويولت خانم ..دست به دعاييم جوراب مربوطه جای نامربوط نزنه بيرون


  2. ساني در 04/17/11 گفت :

    اميدوارم شاد باشي پست امروزمم هر وقت حسن آپ كرد بخون بوووووووس هزار تا


  3. سلام ویولت جونم. مگه تو این جورابا رو چی کار می کنی که هی گم میشن عمه جون ؟؟؟


  4. ويولت در 04/17/11 گفت :

    به مامان مريم گلم:
    به خدا من جز شلختگی کار ديگه ای نمی کنم اين بی حيا ها علاقه به ناکجا رفتن دارنBig Smile


  5. آورا در 04/17/11 گفت :

    ويولت جان.اميدوارم حال پدر در حال حاضر خوب باشه. خودتم بهتر باشی.
    از دست اين نيموجبی کلی خنديدم.
    اميدوارم جورابت امروز حالگيری به راه نندازه


  6. ويولت در 04/17/11 گفت :

    به سانی عزيزم (در مورد پست آخرت ):
    چون کامنت دونی بلاگت باز نشد اين شعررو که اميد برام فرستاده اينجا می نويسم:
    « گفت پيری مر طبيبی را که من
    در زحيرم از دماغ خويشتن
    گفت از پيريست آن ضعف دماغ
    گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
    گفت از پيری است ای شيخ قديم
    گفت پشتم درد می آيد عظيم
    گفت از پيری است ای شيخ نزار
    گفت هرچه می خورم نبود گوار
    گفت ضعف معده هم ازپيری است
    گفت وقت دم مرا دم گيری است
    گفت آری انقطاع دم بود
    چون رسد پيری دوصد علت شود
    گفت کم شد شهوتم يکبارگی
    گفت کز پيری است اين بيچارگی
    گفت پايم سست شد وز ره بماند
    گفت کز پيری است در کنجت نشاند
    گفت پشتم چون کمانی شد دوتا
    گفت کز پيری است اين رنج و عنا
    گفت ای احمق بر اين بردوختی
    از طبيبی تو همين آموختی
    ای مدمغ عقلت اين دانش نداد
    که خدا هردردرادرمان نهاد
    پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
    وین غضب وین خشم هم از پیری است
    چون همه اعضاء و اجزا شد نحیف
    خویشتن داری و صبرت شد ضعیف »
    خودت رو ناراحت نکن عزیزم؛)


  7. مريم در 04/17/11 گفت :

    اين دردونه با اين عمه ديدينيه!در ضمن حالا که پات خره ميشه سرش کلاه گذاشت توهم تحريمش کن اصلا جوراب نپوش.اون که نمی فهمه هوا سرده.تا مشت محکمی به دهن اين جورابهای بی آبرو باشد؟!


  8. شهره در 04/17/11 گفت :

    ويولت جان ميتونم تصور كنم كه با بچه چقدر سخته وقتي خودت مشكل داري مثل بار پيش من كه ديسك كمرم بدجور اوت كرده بود و خودم نميتونستم حتي از درد موهام رو شونه كنم ولي دخترم رو بايد ميبردم مدرسه و تر وخشكش ميكردم . پدرم در اومد تا دوباره كمر لعنتيم خوب شد. ميبوسمت عزيز مراقب خودت باش.


  9. مهدی در 04/17/11 گفت :

    Smile


  10. آدم در 04/17/11 گفت :

    اگرچه اين فينگيل ما هم تو خرابکاری کم نمياره ولی نتونستم تجسم کنم چه بلايی سرت اومده؟!!
    درضمن معلوم شد که تو بچه داری هم کم نخواهی آورد، با اين عمليات اون هم در زمان حمله!


  11. مهاب در 04/17/11 گفت :

    سلام، آرزوي سلامتي و بهبودي، براي بابا جونت دارم… به احتمال زياد رئيس جان. فردا لنگه جوراب رو تحويل بده… شاد زي


  12. وای از دست بچه های این درو زمونه من که اصلا حال و حوصله هیچ بچه رو بیشتر از 20 دقیقه ندارم تازه خیلی هم هنر کنم همین 20 دقیقه رو غر غر نکنم ……………..انگار این قصه جورا بتو حالا حالاها ادامه داره؟(چشمک)قربانت


  13. ويولت در 04/17/11 گفت :

    به مهاب:
    خوش بختانه رييس جانم خارج کشوره اينبار نيست گند منو ببينه
    به حسن:
    اگه اجازه بدی آدرس جديد ايميلت رو اينجا معرفی کنم بچه هايی که ميخوان بردارن که تو هم رکوردت!!! بهم نريزه.
    جان من برين کامنتی که يه به ظاهر دکتر واسه سانی گذاشته بخونيد مختون آتيش نمی گيره؟
    http://shekoofeyebaran.persianblog.com/


  14. سارا در 04/17/11 گفت :

    خداييش بچه داری سخته خيلی


  15. آوای دل در 04/17/11 گفت :

    امیدوارم حال پدر خوب خوب باشه.
    خانم خانما یادته گفته بودی نگران بچه داری هستی و اینکه از پسش بر نیای؟ مثل اینکه امتحان رو خوب پس دادی عزیز جون و دیگه جای نگرانی نیست.
    لنگه های هرجفت جوراب رو که تو کمد گذاشتی اگه به هم گره بزنی ديگه گم نمی شن!


  16. سكرتر در 04/17/11 گفت :

    من که خوندم هم دچار اعصاب خوردی شدم! چه برسه به شما!!


  17. دنيز در 04/17/11 گفت :

    سلام
    عجب جوراب پررويی است اين جوراب تو.
    پس منتظر باش تا شنبه رئيس جان با اون لنگه ديگه اش جفت کنه بده.
    برا با بات دعا ميکنم.


  18. شيوا در 04/17/11 گفت :

    ویولت عزیز
    تنها یک هفته از آشنایی من با وبلاگت میگذره توی این مدت تمام آرشیوتو خوندم.
    بارها و بارها حین خوندن حرفای قشنگت آرزو کردم که جای تو بودم.وقتی نوشته بودی که من عشقی رو تجربه کردم که شايد هيچ کدوم از دوستام تجربه نکردن بهت حسوديم شد.ميدونی من هيچ وقت شجاعت تو رو نداشتم و از اينکه مسئوليت کارهام رو به دوش بگيرم ميترسيدم و به همين خاطر حتی در بحرانی ترين روزهای نوجوانی از عشق فرار کردم و الان با داشتن ۲۵ سال سن با اينکه هيچوقت سختی نکشيدم ولی عشق را نيز تجربه نکردم.الان فکر ميکنم ای کاش کمی شجاع تر بودم چون به اين نتيجه رسيدم که کسی ميتونه خوشبختی را با تمام قلبش احساس کنه که جرئت در آغوش کشيدن رنج را با تمام وجود داشته باشد.
    آرزو ميکنم اين جرئت و صداقت رو هميشه حفظ کنی.


  19. حسن در 04/17/11 گفت :

    سلام عليکم
    اول بذار برم پيوستت رو پيدا کنم بعد (چشمک)
    نخير انگار اين دور و برا نيست!
    برای پدرت آرزوی سلامتی و برای تو صبر جزيل! در امر بچه داری می کنم جانم.
    از مال دنيا همين رکورد نظر دهنده ها رو داريم ويولت جان!چرا اذيت می کنی آخه!
    در ضمن اينم ايميل يا آی دی منه:
    h_khodabiamorz@yahoo.com
    همــــــــــانا!


  20. ويولت در 04/17/11 گفت :

    به شيوا:
    عزيزم هيچ وقت آرزو نکن که جای من باشی خدا منو شناخت شاخم نداد!!! اونوقت خيلی سختيها رو بايد تحمل ميکردی من برات دعا ميکنم تو جای خودت و در سلامت کامل پيدا کنی اونچه رو که حقت از زندگيته هميشه بدون حق گرفتنيه دادنی نيست نشين که بذارنش تو بغلت از حالا پاشنه کفشت رو وربکش بگرد دنبال نيمه پنهان ديگه ات که شايد جلوته و نمی بينيش از هيچ ناملايمتی هم نترس همه چی تو يه عشق خلاصه نشده با توانايی وجودت حالتو از زندگی ببر.


  21. فندق در 04/17/11 گفت :

    Big Smile


  22. سلام ويولت عزيز.مرسي كه به من سر زدي.هميشه شاد و سلامت و موفق باشي.در ضمن خيلي زيبا مي نويسي.واقعا از خوندن وبلاگت لذت مي برم.


  23. ماهی دودی در 04/17/11 گفت :

    هه هه هه


  24. جان عزيز ويولت اولش فکر کردم ماجرايی چیزی با من داشتی میخوای تعریف کنی Big Smile ولی خوب مئل اینکه مسئله پیچیده تر از این حرفا بوده Smile


  25. رويين در 04/18/11 گفت :

    ويولت عزيز سلام ، اميدوارم در بچه داری هميشه موفق باشي….


  26. يه دوست در 04/18/11 گفت :

    بيا … هی ملت ميگن عمه فلانه،عمه پيش فلانه.. نمونه يه عمه نمونه اينجاست( بابا شوخی کردم ..جدی نگیری هاااا) Smile


  27. شهلا در 04/18/11 گفت :

    فدات شم من با او تعریف کردنت که مثل جون به من می چسبه…. برای پدرت هم آرزوی بهبود کامل دارم …..


  28. ساني در 04/18/11 گفت :

    صبح شما به خير ممنون ويولت عزيزم دستت درد نكنه خوشحالم كه دوست خوبي مثل تو دارم شاد باشي


  29. سايه در 04/18/11 گفت :

    خيلی با حال بوديم يه عالمه خنديدم ببخشيد با شما احساس همدردی ميکنم موفق باشی


  30. عاصي در 04/18/11 گفت :

    راستی می دونی چيه ؟ همه مطلبتو نخوندم


  31. ساکورا در 04/19/11 گفت :

    ويولت جان ،عمه بودن همين دردسر ها رو داره ديگه.


  32. بی تا در 04/19/11 گفت :

    من هم فقط عمه ميشم ميگم غير از قسمت توالت شودی بقيه اش انگار بامزه است ها…مواظب خودت هم باش


  33. پيمان در 04/19/11 گفت :

    سلام ويولت جون مي خواستم حالت رو بپرسم بهتر شدي؟


  34. مژده در 04/19/11 گفت :

    چطوری خانم؟بازم که جوراب گم کردی…کرريسمس نزديکه ها!!!من با اسم نرگس و ای ميل گلينا تو اورکات خيلی وقت پيش ادت کردم …الانم چند روزه نميتونم چک کنم…نميدونم پيغاممو ديدی يا نه؟….مراقب خودت باش خانم…ما دعا گوت هستيم…


  35. جاسمين در 04/20/11 گفت :

    سلام ويولت جون
    وبلاگت رو خوندم . خط به خط ! تمام آرشيو رو هم خوندم !خيلی قشنگ مينويسی . من که بدجوری جذب نوشته هات شدم. ضمنا ممنون که اطلاعات کاملی در مورد بيماريت مينويسی . پسر عموی من هم تازگی ام ـاس گرفته . ولی من چيزی درباره اين بيماری نميدونستم. خوشحال ميشم به من هم سر بزنی.