رسيديم به يک پمپ بنزين و من احتياج به دستشويي داشتم اينم بگم هرچي دستشويي هاي ميانه راه مشهد تا تهران يکي از يکي تميزتر بود برعکسش تبريز تا تهران يکي از يکي کِرت کثيف تر.
به مامان گفتم بريم دستشويي؟ اونم پياده شد و بازوش رو گرفتم و حرکت کرديم به سمت دستشويي پاهام از نشستن زياد خشک شده بود باضافه اينکه کفش لاانگشتي پام بود و خوب به پام نچسبيده بود و به قولي جفت و جور نبود افرادي که مشکل منو داشته باشن ميفهمن چي ميگم، همه اين عوامل دست به دست هم دادن که در آلوده ترين مکان ممکنه پر از روغن و چربي و بنزين معلق شم رو زمين و مامان هم که نتونسته بود نگرم داره بيفته روم!!! :confusedحالا مثلا چنگ انداخته بود منو بگيره واسه همين علاوه بر کله ام شونه ام هم کلي درد گرفته بود، بي هيچ حرف و غُري از جام بلند شدم و رفتم دستشويي:embaressed.
وقتي برگشتيم تو ماشين مامان واسه خنک شدن وجدانش چون بدجوري وجدان درد گرفته بود شروع کرد:
– هيچکي هم نيومد کمکمون!
– هي بهت ميگم اين کفشا رو نپوش خودت که درست نمي توني راه بري، با اين کفشا بدتر هم ميشه.
– يعني زمين ليز بود؟
– همچين ناغافل افتادي که منم نتونستم بگيرمت.
– آخه واسه چي تا از ماشين پياده ميشي راه ميوفتي؟ يک کم واستا پاهات نرم شه بعد.
-…
ديگه خنده ام گرفت از غرغرهاي زير لبيش گفتم حالا منو زدي زمين و خودت هم افتادي روم چيزي نمي گم، شما هم دست پيش و نگير خوب؟ جفتمون از خنده منفجر شديم:teeth اين قضيه ماس ماسکي شد تو دست من واسه اذيت کردن مامان و حس وجدان دردش رو قلقلک دادن.
يه جاي ديگه که واستاده بوديم به مامان گفتم اگه قول ميدي ديگه زمينم نزني بريم توالت من جيش دارم!!!!:regular
امروز صبح هم که با مامان داشتيم ميامديم سر خيابون، با هر سکندري من مامان دستش رو ميگرفت جلوم که مثلا نيوفتم گفتم چي چي هي ژست مواظبت ميگيري؟ شما ديگه امتحانت رو پس دادي نه تنها زمينم ميزني بلکه خودت هم واسه اينکه خاکي نشي ميوفتي روم :embaressed!!! با خنده گفت آره والله اون دفعه که خيلي به ناحق زمين خوردي.
از من به شما نصيحت از کوچکترين قضايا هم واسه عسل کردن خودتون استفاده کنيد.:teeth
ويولت
رسيديم به يک پمپ بنزين و من احتياج به دستشويي داشتم اينم بگم هرچي دستشويي هاي ميانه راه مشهد تا تهران يکي از يکي تميزتر بود برعکسش تبريز تا تهران يکي از يکي کِرت کثيف تر.
به مامان گفتم بريم دستشويي؟ اونم پياده شد و بازوش رو گرفتم و حرکت کرديم به سمت دستشويي پاهام از نشستن زياد خشک شده بود باضافه اينکه کفش لاانگشتي پام بود و خوب به پام نچسبيده بود و به قولي جفت و جور نبود افرادي که مشکل منو داشته باشن ميفهمن چي ميگم، همه اين عوامل دست به دست هم دادن که در آلوده ترين مکان ممکنه پر از روغن و چربي و بنزين معلق شم رو زمين و مامان هم که نتونسته بود نگرم داره بيفته روم!!! :confusedحالا مثلا چنگ انداخته بود منو بگيره واسه همين علاوه بر کله ام شونه ام هم کلي درد گرفته بود، بي هيچ حرف و غُري از جام بلند شدم و رفتم دستشويي:embaressed.
وقتي برگشتيم تو ماشين مامان واسه خنک شدن وجدانش چون بدجوري وجدان درد گرفته بود شروع کرد:
– هيچکي هم نيومد کمکمون!
– هي بهت ميگم اين کفشا رو نپوش خودت که درست نمي توني راه بري، با اين کفشا بدتر هم ميشه.
– يعني زمين ليز بود؟
– همچين ناغافل افتادي که منم نتونستم بگيرمت.
– آخه واسه چي تا از ماشين پياده ميشي راه ميوفتي؟ يک کم واستا پاهات نرم شه بعد.
-…
ديگه خنده ام گرفت از غرغرهاي زير لبيش گفتم حالا منو زدي زمين و خودت هم افتادي روم چيزي نمي گم، شما هم دست پيش و نگير خوب؟ جفتمون از خنده منفجر شديم:teeth اين قضيه ماس ماسکي شد تو دست من واسه اذيت کردن مامان و حس وجدان دردش رو قلقلک دادن.
يه جاي ديگه که واستاده بوديم به مامان گفتم اگه قول ميدي ديگه زمينم نزني بريم توالت من جيش دارم!!!!:regular
امروز صبح هم که با مامان داشتيم ميامديم سر خيابون، با هر سکندري من مامان دستش رو ميگرفت جلوم که مثلا نيوفتم گفتم چي چي هي ژست مواظبت ميگيري؟ شما ديگه امتحانت رو پس دادي نه تنها زمينم ميزني بلکه خودت هم واسه اينکه خاکي نشي ميوفتي روم :embaressed!!! با خنده گفت آره والله اون دفعه که خيلي به ناحق زمين خوردي.
از من به شما نصيحت از کوچکترين قضايا هم واسه عسل کردن خودتون استفاده کنيد.:teeth
ويولت
قبلا هم گفتم وقتي رسيديم تبريز شب اول جا پيدا نکرديم، برادرم و يکي ديگه از همراهامون ما رو گذاشتن تو ماشين و خودشون يک دربست گرفتن رفتن سراغ هتل و مسافرخونه ها که هي هم مجبور نباشن پرسون پرسون آدرس بگيرن.
اين اتفاق اون موقع افتاده بود به نظرم با نمک آمد براي نوشتن ولي قبلش بگم به هيچ عنوان قصد توهين به آذري زبانهاي عزيز مملکتم ندارم که کلي مهيمان نواز و دوست داشتني هستن و خودم اينجا کلي دوستهاي باحال و بامعرفت آذري بخصوص تبريزي دارم تازه اميد هم خودش اصل و نسبش تبريزيه که من يکي خيلي مخلصشم :winkاين فقط يک سوءتفاهم شيرينه .
بعد از اينکه کلي دنبال هتل گشتن و پيدا نکردن جا راننده گفت: بريم هتل بَگ اونجا جاش پرته شايد اُتاگ داشته باشه.
برادرم: باشه بريم هتل برگ.
راننده : نه جانم بَگ.
برادرم: خوب برگ ديگه!!!
راننده دستي رو ميکشه از ماشين پياده ميشه و اشاره ميکنه به تير چراغ برق و ميگه: بابا ميگم بَگ نه بَرج!!!:whatchutalkingabout
برادرم: آهان ببخشيد متوجه نشدم منظورتون برقه باشه بريم. :regular
راننده: نه خودا ببخشه لهجه ما يه چَم شيرينه ديجه، کاريش نميشه چَرد.:teeth
ويولت
قبلا هم گفتم وقتي رسيديم تبريز شب اول جا پيدا نکرديم، برادرم و يکي ديگه از همراهامون ما رو گذاشتن تو ماشين و خودشون يک دربست گرفتن رفتن سراغ هتل و مسافرخونه ها که هي هم مجبور نباشن پرسون پرسون آدرس بگيرن.
اين اتفاق اون موقع افتاده بود به نظرم با نمک آمد براي نوشتن ولي قبلش بگم به هيچ عنوان قصد توهين به آذري زبانهاي عزيز مملکتم ندارم که کلي مهيمان نواز و دوست داشتني هستن و خودم اينجا کلي دوستهاي باحال و بامعرفت آذري بخصوص تبريزي دارم تازه اميد هم خودش اصل و نسبش تبريزيه که من يکي خيلي مخلصشم :winkاين فقط يک سوءتفاهم شيرينه .
بعد از اينکه کلي دنبال هتل گشتن و پيدا نکردن جا راننده گفت: بريم هتل بَگ اونجا جاش پرته شايد اُتاگ داشته باشه.
برادرم: باشه بريم هتل برگ.
راننده : نه جانم بَگ.
برادرم: خوب برگ ديگه!!!
راننده دستي رو ميکشه از ماشين پياده ميشه و اشاره ميکنه به تير چراغ برق و ميگه: بابا ميگم بَگ نه بَرج!!!:whatchutalkingabout
برادرم: آهان ببخشيد متوجه نشدم منظورتون برقه باشه بريم. :regular
راننده: نه خودا ببخشه لهجه ما يه چَم شيرينه ديجه، کاريش نميشه چَرد.:teeth
ويولت
سعي ميکنم حال و هواي اينجا رو تغيير بدم و برگردم سر روال قبل چيزيه که اتفاق افتاده و با زانوی غم به بغل گرفتن چيزی عوض نميشه جز اينکه زنده ها با غصه خوردن عمرشون رو کمتر کنن از فردا باز مينويسم.
ويولت
سعي ميکنم حال و هواي اينجا رو تغيير بدم و برگردم سر روال قبل چيزيه که اتفاق افتاده و با زانوی غم به بغل گرفتن چيزی عوض نميشه جز اينکه زنده ها با غصه خوردن عمرشون رو کمتر کنن از فردا باز مينويسم.
ويولت
از وقتي که خبر مرگ ندا رو بهم دادن حتي يک قطره اشک هم نريخته بودم ديگران مي گفتن خوبه که روت تاثير نگذاشته ولي خودم ميدونستم توم چه خبره و شوک ناشي از خبر نمي گذاره که گريه کنم نه بي خياليم.
با تک تک بچه ها تماس گرفتم و بهشون تسليت گفتم به اميد اينکه يکي حرفي بزنه يا عکس العملي نشون بده که بغض فرو خورده ام بترکه غافل از اينکه تا ميديدن منم گريه شون رو مخفي ميکردن که به اصطلاح من اذيت نشم.
روز پنج شنبه با يکي از بچه ها تماس گرفتم گفتم ميام خونه تون نه واسه گريه و زاري ميخوام خاطرات خوب ندا رو مرور کنيم و بگيم و بخنديم. وقتي رسيدم اونجا سه تا از بچه هاي ديگه هم بودن، نشستيم به تک و تعريف کردن از خاطراتي که از دوران دانشگاه با ندا داشتيم با بعضياشون ميخنديديم و با بعضياشون که حکايت از مظلومي و حيف شدن ندا داشت بچه ها چند قطره اشکي ميچکاندند.
گفتم تو رو خدا نگاه کن تو جمع ده پونزده نفره ما ببين چقدر درب و داغون داريم من که ام-اس دارم رامک آلوپيشيا داره ندا سرطان گرفت اون يکي ديابت داره … ديگه تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
بعد از اينکه دکترهاي آمريکا قطع اميد کردن از بهبودي و ندا آمد تهران براي گذاشتن بچه اش پدر و مادرش بهش اصرار کردن که بره آلمان چون مرکزي تو اونجا هست براي معالجه سرطان که مريض هاي با بدخيم ترين سرطان ها رو هم حتي براي چند وقت هم شده زنده نگه داشتن، ندا هم با اميد اينکه شايد چند صباحي به عمرش اضافه بشه و بتونه دخترش رو به جاي برسونه و بعد بره رفت اونجا، انصافا هم موفق شدن با آخرين تماسي که با شوهرش داشتيم گفت شيمي درماني جواب داده و حداقلش اينه که تا چند سال ديگه زنده ميمونه، ولي ناغافل سرما خورد و بدنش نتونست تحمل کنه و…
شبش بچه ها ميخواستن برن فرودگاه چون ندا رو مياوردن گفتم منم ميام که با مخالفت همگي روبرو شدم براي خاکسپاري هم نگذاشتن شرکت کنم.
مژگان زنگ زده بود به يکي از بچه ها خبر بده که تهران نبوده واسه همين به شوهرش ميگه: وقتي فلاني آمد تهران بهش بگو چي شده. اونم نه ميذاره نه ور ميداره زنگ ميزنه به خانمش و ميگه يکي از دوستات اتفاق بدي براش افتاده ديگه نميگه کي و چي اون بيچاره هم که در جريان مريضي ندا نبوده فکر ميکنه يا يک بلايي سر من اومده يا رامک(آلوپيشيا داره)!!!
اينو که شنيدم همانطور که داشتم با رامک واسه خداحافظي روبوسي ميکردم شروع کردم به قهقه زدن و لابلاي خنده ام گفتم رامک ببين منو و تو چقدر بدبخت بيچاره ايم که تا ميگن يکي يه توريش شده اولين گمان به من و تو ميره اينو که گفتم به دنبال خنده هاي هيستريکم پقي زدم زير گريه و با صداي بلند شروع کردم به ضجه زدن رامک تند تند نوازشم ميکرد و پشتم رو ميماليد و ميگفت خدا رو شکر بغضت ترکيد ديگه داشتم نگران ميشدم خودت متوجه بُهت زدگيت نبودي خداروشکر خداروشکر.
واقعا خيلي زود بود تو اين سن بريم ختم دوستمون حيف واقعا حيف.
روحش شاد