سعدی شیراز

ديشب که از مهموني برگشتم و با اميد صحبت کردم داشتم گريه ميکردم و قضيه را براش تعريف ميکردم خوب مثل يک دوست خوب دلداريم داد صبح هم که بهم زنگ زد باز بغض داشتم ولي سعي ميکردم نذارم اشکم حداقل تو محل کارم پايين بياد يک مثال قشنگ از سعدي برام آورد که خيلي آرومم کرد و بهم انرژي داد حيفم آمد اينجا ننويسم دلم نميخواد فضاي اينجا ابري بمونه،:teeth
يکي تا صبح برسربيماري بگريست،چو صبح شد….
او بمرد و بيمار بزيست «سعدي»

پيوست:لطفا توجه کنيد که امروز دوتا مطلب پست شده نظر خواهي اين پست رو ميبندم که همش يکجا جمع شه.
ممنون


دیدگاه ها خاموش