باغچه اطلسي

وقتي سوار ماشين شدم عين برج زهرمار بودم اميد يک کم سربه سرم گذاشت ديد من انگار نه انگارم بعد از کمي سکوت گفت منو ياد باغچه اطلسي ميندازي !خنده ام گرفت گفتم خوب چيکار ميکني؟گفت هيچي مثل اون دفعه مجبورم با بيل بيفتم به جونت بنفشه بکارم من همون باغچه با صفا بنفشه ام را ميخوام با خنده گفتم بامبي ميخواي ها(من به مشتهايي که بهش ميزنم ميگم بامبي)گفت بزن هرچي دلت ميخواد بامبي بزن ولي بشو همون باغچه بنفشه من و بهم آرامش بدهregular.
ويولت


دیدگاه ها خاموش