مروری بر گذشته2

مدتي رو که خونه مامان بودم خيلي فکر کردم يک مدتي هم که گذشت بابا اينها ديدن موندن من اونجا مشکوکه و چون تا حالا دعوا يا گله و شکايت مهمي از من نديده بودن مسئله براشون عجيب بود هيچ وقت يادم نميره بابا کشيدم کنار و پرسيد چي شده؟ گفتم هيچي بابا جون ميخوام از هومان جدا شم طفلک پير مرد نزديک بود دوتا شاخ رو سرش سبز شه گفت آخه چرا شما که هميشه عاشق معشوق بودين کافيه يکي پشت سر هومان حرف بزنه تو شکم طرف را سفره ميکني !گفتم هنوزم همينطوره ولي با هم نمي سازيم گفت علتش؟من که نمي خواستم توضيح اضافه بدم و خودم را هدف سين جين کردن بقيه قرار بدم براي دست بسر کردن بابا گفتم مثلا مياد خونه من خوشم نمياد جوراب هاش را گوشه اتاق ول کنه بره ولي اينکار را ميکنه بابا گفت يعني تو واسه يک جوراب ميخواي زندگيت رو بهم بزني؟؟؟؟؟؟؟؟خوب من ميگم بهش جوراباش را بگذاره يک گوشه!!!(بابا بميرم برات که اينقدر ساده ايي):embaressed
خلاصه ما يکسال بدون اينکه جدا شيم دور از هم زندگي ميکرديم اينم خودم خواستم چون به نظرم آدم وقتي با طرف باشه و هدفش جدايي باشه راحتتر طرفش را فراموش ميکنه در غير اين صورت انگار يکهو ميافتي تو يک چاه سياه عميق .تمام مهموني ها رو باهم ميرفتيم فقط بعد از اتمام مهموني هومان من را ميگذاشت دم خونه خودمون و ميرفت حتي سکس مون هم قطع نشد.
در اين مدت (همانطور که گفتم خونه مشترک ما منزل مادرش بود) مادرش اپسيلون از سرويس هاي هومان کم نکرد که اين بشر احساس کنه بيلبيلکي بنام زن از زندگيش حذف شده در صورتي که اگر مادر خوبي بود نميگم به بچه اش گشنگي ميداد ولي ميتونست حداقل لباس هاش را نشوره بگه بده خشکشوئي که لااقل بفهمه بعد از رفتن من يک تغييري تو زندگيش ايجاد شده و نظم هميشگيش نيست بگذريم.
بالاخره بعد از يکسال تصميم به جدايي قطعي گرفتيم که اون هم آسون نبود تو مطالب قديمي نوشتم ديگه اينجا تکرار مکررات نميکنم فقط خاطره دادگاهمون را مينويسم.
هومان دنبال کار طلاق بود و چون توافقي بود رفت برگه اش را گرفت آورد خونه من امضاء کردم و گذاشت تو نوبت(اينم بگم چند بار بايد ميرفتيم ولي هومان به انحا مختلف از اومدن طفره رفت) روزي که نوبتمان بود من از کلاس طراحي ميومدم و تخته شاسي و ورق طراحي … دستم بود وقتي وارد مجتمع شدم از ترس داشتم سنکوپ ميکردم همه ميني بوسي و لشکر کشي آمده بودند ما دوتا جوجو غوغو دست تو دست هم رفته بوديم جدا شيم!!!به هومان گفتم از پيش من جم نمي خوري ها من ميترسم اولش تا نوبتمون بشه واستاديم کنار پنجره (دادگاه طبقه سوم بود)و هومان شروع کرد به ياد دادن طراحي گوشه و زوايا پشت بوم روبرو!!!:regular(خودش طراح و نقاش هم هست)حالا تصور کنيد تو اون فضا که همه دعوا داشتن ما داشتيم با هم طراحي ميکرديم يک صندلي خالي شد هومان گفت بيا بشين خسته نشي من نشستم و گفتم کيفت را بده من بگيرم سنگينه!!خانمي که بغل دستم بود با تعجب و شک نگام کرد گفت برادرته؟گفتم نه همسرمه گفت پس اومدي اجازه ازدواج بگيري؟گفتم نه اومدم جدا شم(تصور کنيد لحظه به لحظه چشاي خانومه گشاد تر ميشد)
گفت ببينم معتاده؟من:نه
اون:دست بزن داره من:نه
اون:هوو اورده سرت؟ من:نه
اون:خرجي نميده؟ من :نه
اون با عصبانيت:پس چه مرگته؟ :angryمن :تفاهم نداريم
گفت پاشو پاشو خودت را جمع کن خوشي زده زير دلت.
خلاصه که به قول هزار راه نرفته ما هزار راه را رفتيم و در اوج تفاهم و محبت از هم جدا شديم لحظاتي هم داشتيم که از دست هم دلگير بوديم و قهر و قهرکشي ولي خيلي زود متوجه به بيراه رفتنمون شديم و برگشتيم تو راه اصلي چون از اولش به هم قول داده بوديم گوش شنوا و زبون گويا بدون کينه براي گفتن مشکلاتمون داشته باشيم براي همين دنيايي درس داشت اين عشق و بعدش زندگي مشترکمون الان که با مناسبت و بي مناسبت بهم زنگ ميزنه همه ميگن تو ديونه ايي که جواب تلفنش را ميدي تازه با لفظ چطوري عزيزم باهاش حرف ميزني آيا واقعا ديونه م؟ من که فکر نمي کنم .
فقط انسانم انساني که اگه فردي باهاش جور نبود ازش متنفر نميشه همين و همين.
ويولت


نظرات شما


  1. سروناز در 04/09/05 گفت :

    اگه قرار بود از شسته نشدن لباساش يادت بيفته همون بهتر که نيفته. اون بايد از جای خالی عشقش و شريک زندگيش يادت می کرد که نکرد. بنابراين بی خيال.


  2. چرتينكوف در 04/09/05 گفت :

    هيچوقت دلت تنگش نميشه؟ هيچوقت احساس نميكني بهترين لحظه هاي عمرت رو كنارش داشتي يا بهترين دوستت بوده كه تو سختي هات كمكت كرده كه وقتي هيچكس ديگه دركت نميكرده رو شونه هاش راحت گريه كردي؟
    هيچوقت فكر نكردي مثلا اگه وقت بيشتري براي رسيدن به تفاهم و درك همديگه داشتين ميتونستين در حد خودتون خوشبخت باشين؟ هيچوقت نگفتي كه مادر شوهرت باعث فاصله بين شما شده؟ ميخوام ببينم هيجوقت نشده كه پشيمون بشي؟


  3. آورا در 04/09/05 گفت :

    از اينکه هنوزم باهاش ارتباط داری و از حال هم با خبريد. خيلی خوشحالم…گاهی نمبشه دو تا زنو شوهره خوب بود…اما ميشه دو تا دوست خوب بود.


  4. پرند در 04/09/05 گفت :

    هميشه کاری که انجام می دهيمدر زمان خودش بهترين است. ضمنا من با نظر سرو ناز کاملا موافقم.


  5. داش رهام در 04/09/05 گفت :

    سلام و صد شاد باش به اهالی آشيانه فاخته چرا که من امروز خيلی سر حالم دوست دارم شما را هم توش شريک می کردم.اما بعد…
    اين اسمی که انتخاب کردی من و برده به ياد دوران خوب دانشکده آخه يک نشريه تو دانشکده ما چاپ می شد و هنوز هم ميشه که اسمش هومان است.خوب بگذريم …کاش می شد نظرات و ديدگاه هومان را هم نسبت به اون روزها می شنيديم.


  6. هيلا در 04/09/05 گفت :

    دوستم .. وقتی به گذشته نگاه ميکنی ..احساس ميکنی از نظر فکری پيشرفت کردی. خيلی چيزا ياد گرفتی. اينه که مرور گذشته گاهی لازمه .(نمیدونم نظر شماها چیه؟)


  7. ويولت در 04/09/05 گفت :

    به چرتينکوف عزيزم:
    همه اين احساس ها رو تجربه کردم شايد باورت نشه بعد از جدايی اينقدر گيج بودم و از آينده(با توجه به مريضيم)می ترسيدم که حتی تو شخصی ترين حالت که ميتونه انتخاب لباس باشه جسارت نداشتم و فکر ميکردم من که سليقه ندارم کی ديگه واسم لباس انتخاب ميکنه!!!اينقدر رو خودم کار کردم تا دوباره اعتماد به نفسم اومد سرجاش و خودم را پيدا کردم خوشحالم چون مزه عشق را بهم چشاند و يادم داد یک رابطه روحی و جسمانی خوب و کامل چطوریه و اینکه تو رابطه جنسيم متوقع باشم و بفهمم جايگاه زن کجاست و فقط وسيله ايی برای ارضاء هوس نباشم………
    هومان جان ممنونتم
    شايد اگه رابطه با اون نبود الان قدر آدمی مثل اميد را نمی دونستم و حلاوت رابطه با اون را با بند بند وجودم احساس نمی کردم.


  8. فندق در 04/09/05 گفت :

    !؟!؟!؟
    نميتونم درک کنم.
    نميتونم بفهمم.
    نميتونم بگم شما دوتا ديوونه بوده ايد. حتما نبوده ايد چون در نهايت درستی عقل رفته ايد دادگاه.
    من و فندق بانو هم بعضی وقتا دعوامون ميشه. حتی کتک کاری هم ميکنيم. اونم هميشه از دست جورابهای من شاکيه. اصولا ما مردا خیلی تنبليم و هميشه هم از حرص دادن کسی که دوستش داريم لذت ميبريم. اما بازم نميتونم بفهمم. فقط میتونم بگم اون شما را دوست داشته عاشقت نبوده. فقط همين.
    آقا يکی بياد وبلاگ منو بنويسه …
    Big Smile


  9. ويولت در 04/09/05 گفت :

    به داش رهام عزيز:
    يکبار بعد از جدايی با هومان صحبت ميکردم بهم گفت اگه خواستی باز ازدواج کنی با هرکی و طلاقت براش جای سئوال داشت من حاضرم باهاش حرف بزنم و بگم تو بهترین زن دنیا بودی من قدرت را ندونستم …
    عید بهم زنگ زده بود بهش گفتم حرفت یادته الانم حاضری اینکار را بکنی؟گفت آره هر وقت تو بگی.
    برای همين مطمئنم الان اگه آدرس وبلاگ رو بهش بگم حاضره اون هم احساسش را بنويسه برای خاطر اينکه دارم از اميد مينويسم نمی خوام احساس منو نسبت به اميد بخونه چرا؟چون من هم با توجه به عشقی که بهش داشتم اگه اونو با دختری تو خيابون ببينم عصبانی نميشم(چون حق ندارم بشم)ولی خيلی غمگين ميشم دلم نميخواد اون هم چنين احساسی پيدا کنه.بايد به احساس هر چند قديمی همديگه هم احترام بگذاريم ولی يکی از دوستای صميمی و قديمی هومان اينجا رو ميخونه و اينقدر منصف هست که اگه برم تو جاده خاکی يک تشری بزنه!!!


  10. هاله در 04/09/05 گفت :

    سلام ویولت جان – خیلی موافقم با این روش دوستانه ای که پیش گرفتید در قبال همدیگه. متاسفم از اینکه در نهایت با هم توافق لازم رو نداشتید ولی گاهی مشکله توضیح دادنش، نه؟ همینکه با کسی که زندگی میکنی خلقیاتی داره که حاضر نیست یک اپسیلون ازشون کوتاه بیاد به نظر من کافیه که زندگی زهر مار هر دو بشه. به نظر من کار خوبی کردی – هم اینکه عمرت رو به هدر ندادی کنار کسی ایده آلت نبود و هم اینکه بچه دار نشده بودید که فکر کس دیگه ای رو بکنید – خودتون دوتا بودید. حالا اگه اینجا بود ازدواجی هم در کار نبود که بخواد اسمش طلاق باشه. ما با هم مدتها زندگی کردیم قبل از ازدواج و ممکن هم بود تو همون مدت از هم جدا بشیم. از روحیه مهربون و پر بخششت خیلی خوشم میاد. خیلی خیلی.


  11. مهاب در 04/09/05 گفت :

    داشتن چنين تفكري، شايد نشانه اي از اوج «دوست داشتن» باشه، و سير تكاملي وجود انساني… شايد اين تحول و جدايي براي تكامل لازم بوده، البته كسي تا در شرايطش قرار نگيره، در فهم و دركش ممكنه مشكل داشته باشه. اعتماد به نفست عاليه، مطمئناً با كلي صبر و زجر به دست آوردي. آندره ژيد ميگه: «در كنار آنچه به تو ميمونه درنگ مكن، همين كه محيطي به رنگ تو در آمد يا تو همرنگ محيط شدي، ديگر برايت سودمند نيست.»
    تو هم خواهان تغيير و تحول بودي، از جمله دماغت؛ با تكرار ميونه خوبي نداري… اهميتي كه به انسان بودن و مختار بودن آدما قائل هستي، ستودنيه…با آرزوي شادي و سرافزاري مستمر


  12. آورا در 04/09/05 گفت :

    يولت عزيزم. باز هم ميگم…از اينکه ادمها رو از زندگيت نميندازی بيرون و رفاقتت رو باهاشون حفظ ميکنی لدت ميبرم.


  13. یار آشنا در 04/09/05 گفت :

    خیلی خیلی خوبه که اگه تو یک موضوع با هم اختلاف داریم اون رو به بقیه موضوعات گسترشش ندیم.


  14. ويولت در 04/09/05 گفت :

    به آورا عزيزم:
    ولی خيلی ها اينو ضعف من ميدونن که هيچ رابطه ای رو قطع کامل نمی کنم و يک آب باريکه ازش نگه ميدارم.واقعا نميدونم درستش کدومه؟


  15. مهاب در 04/09/05 گفت :

    معمولاً ميگن حتي با دشمنانتون هم، تمامي راههاي پشت سر رو خراب نكنين( در تاكتيكهاي نظامي)، بقول ويولت يه باريكه راه بايد براي روز مبادا باشه. دنياي خيلي خيلي كوچكي داريم، و آدما خيلي زود به زود ممكنه بهم برسن. منتها باورهايي كه در طول زنديگيمان به اش رسيديم يا پذيرفتيم و قبولش داريم، نبايد وجه المعامله، يا مصالحه باشه. دوست داشتن آدما توسط ويولت هم لابد از همين جنسه… كاش نظرش رو در اين مورد هم بگه، دوستان هم از فضلشون جمع رو بي بهره نگذارن… مرسي


  16. من که باورم نمی شه؟ چطور ممکنه؟! اميدوارم با اميد خوشبخت بشی…پيدا کردن نيمه گمشده واقعی کار واقعا سختيه. خوشحالم که تونستی توی اين عمر کوتاه عشق واقعی رو پيدا کنی.


  17. آورا در 04/09/05 گفت :

    ويولت عزيزم. من روش تورو ميپسندم. خودم هم تقريبا همين روش را دارم. ادمها همه به هم نياز دارند. اگر رابطه ای با کسی ميزنيم حق نداريم . بيخودو بی جهت از پايه نابودش کنيم. يا کلا منکر حضورش بشيم. هومان جزيی از زندگی تو بوده. نسبت به هم شناخت دارين. يک زمانی همديگرو دوست داشتين. حالا نوعه اين دوست داشتن عوض شده ولی ميشه رابطه داشت. ميشه به هم احترام گذاشت. ميشه از يک رابطه استفاده بهينه کرد. چرا که نه؟


  18. آوان در 04/09/05 گفت :

    اين مطلبت خيلی من رو اميدوار کرد.


  19. گیسو در 04/09/05 گفت :

    سلام ويولت جان خوبی؟
    سرم يه خورده شلوغه ولی سعی می کنم به زودی آپديت کنم .ممنون که سر می زنی.می بوسمت


  20. (مهرداد) در 04/09/05 گفت :

    دوست عزيز و بسيار گرامي سركار خانم خانم ها ويولت , گل و گلاب , عرق بيدمشك سلام و درود هاي گرم بنده را پذيرا باشيد اميدوارم حال و احوال شما و خانواده گرامي شما خوب و خوش باشد . ويولت خانم عزيز اول اميدوارم كه براي شوخي بي مزه من در پيام قبلي خيلي ناراحت نشده باشيد اگر هم شديد اميدوارم كه پوزش هاي قلبي بنده را بپزيريد . خانم خانم هاي همه چيز تمام شما واقعا قابل تحسين و ستايش هستيد براي خيلي چيز ها . خوب و زياد نوشتن و جذاب نوشتن . از همه مهم تر شادي بخش و با انرژي نوشتن و اخلاق و معرفت و منش بالايي كه در نوشته هاي شما ووووول ميزند . من فكر مي كردم كه وبلاگ شما را با چه نامي در قسمت لينك ها اضافه كنم كه نشان گر شما باشد فعلا به نام (ام اس به هيچ) رسيده ام تا نظر شما چي باشد . اميدوارم كه اميد هميشه همراه شما باشد . به خانواده و اميد خان گل باصداي بلند سلام كن . براي شما و خانواده محترم حضرت عالي روزهاي خوش و مملو از پيروزي و نيكبختي و بهروزي آرزو مي نمايم


  21. شهره در 04/10/05 گفت :

    سلام ويولت جان خوب اينهم سرنوشته. ولي خيلي شجاعت ميخواسته اين تصميم. گفتم كه شجاعتت واقعا قابل تقديره. ميبوسمت عزيزم . با بهترين آرزوها.


  22. شهره در 04/10/05 گفت :

    سلام ويولت جان خوب اينهم سرنوشته. ولي خيلي شجاعت ميخواسته اين تصميم. گفتم كه شجاعتت واقعا قابل تقديره. ميبوسمت عزيزم . با بهترين آرزوها.


  23. کامبیز در 04/10/05 گفت :

    سلام
    ویولت خانوم یه سوال البته به هیچ عنوان توقع ندارم جوابم رو بدی ولی اگر جواب دادی باید قابل قبول باشه نه از سر باز کنی و اون اینکه کجا رو اشتباه کردی اولش و در زمان ازدواج یا در هنگام طلاق یا یه جور دیگه هم میشه این سوال رو پرسید کدوم کارت درست بوده ازدواج یا طلاق متشکرم شاد و پیروز باشی


  24. چرتينكوف در 04/10/05 گفت :

    اگه همه اين احساسارو تجربه كردي حتي پشيموني رو پس چرا اينكارو كردي؟ اگه واقعا؛ همسرت قبلا از بهترين دوستانت بود چرا تو زندگي نشد دوست بمونين. كجاي راه رو اشتباه رفتين؟


  25. روبي در 04/10/05 گفت :

    ….هزار متن نخونده….