مروری بر گذشته

چند روزيه که ذهنم درگير گذشته ست و به بهانه هاي مختلف يک فلاش بک به گذشته ميزنم چهارشنبه شب هم برنامه هزار راه نرفته (که توصيه ميکنم هر وقت تونستيد وقت براي ديدنش بگذاريد) در مورد جدائي و اينکه بهترين شيوه جدا شدن چيه صحبت ميکرد، راه کار رو در نوشتن ديدم شايد با مرورش ديگه کمتر به يادم بياد براي همين جسته گريخته ازش مينويسم.
وقتي تصميم گرفتم از هومان جداشم آذر ماه بود حدود چهار سال پيش يک شب ديگه به نهايت رسيدم و ازش خواستم منو برسونه خونه مامان اينها وقتي علت را ازم پرسيد گفتم از لحاظ روحي خيلي خسته ام و احتياج دارم فکر کنم وقتي به نتيجه رسيدم ماحصل فکرم را به اون هم ميگم،چند روزي خونه مامان اينها بودم چون مامانم هم آنفلونزا گرفته بود همه چه خانواده خودم چه اون فکر ميکردن به اين خاطره که من اونجام.خيلي نشستم فکر کردم به اينکه اين زندگي شلم شوربا رو تموم بکنم يا نه ميتونستم به همين حالت ادامه اش بدم ما دوتا، دوست دختر دوست پسر شرعي بسيار ايده آلي براي هم بوديم ولي اگه ميخواستيم در مقام زن و شوهر ظاهر بشيم فاجعه بود اصلا توقعاتمون در حد و اندازه همديگه نبود من دلم يک زندگي خانوادگي نرمال ميخواست دلم ميخواست ميتونستم رو زندگيم حساب کنم برنامه ريزي داشته باشم حتي دلم بچه ميخواست ولي زندگيم اين اجازه را بهم نميداد هر روزي که از خواب پا ميشدم فکر ميکردم امروز ديگه همه چي تموم ميشه اصلا سفتي زمين را زير پام احساس نمي کردم انگار داشتم تو ابرها راه ميرفتم و دور تا دورم مه بود و هيچي را نمي ديدم يک مثال ميزنم تا شايد موقعيتم بيشتر درک بشه ما با کمک خانواده من يک خونه نقلي و بسيار قشنگ اجاره کرده بوديم يکسال که از اجاره گذشت هومان گفت جمع کن بريم با مامانم زندگي کنيم (اونم نه تو دو طبقه مجزا بلکه تو يک آپارتمان)من هم که به اخلاق مامانش کاملا آشنا بودم و ميدونستم آبمون تو يک جوب نميره و با اون بايد کاملا سياست دوري و دوستي رو اعمال کرد گفتم اگه قبول نکنم چي؟گفت بايد جدا شيم يا تو بري خونه مامانت و من هم برم خونه مامانم تا وضعيت مالي من بهتر شه من هم که اصلا دلم نمي خواست اينکار را بکنم که اسم شوهر روم باشه و خونه مامانم مجردي زندگي کنم و راه حل طلاق را براي اون موقع هم نميپسنديدم ميخواستم تمام تلاشم را کرده باشم و پيش وجدان خودم تبرئه باشم که ديگه سازي نمونده که من بهش نرقصيده باشم پس رفتم براي زندگي با مادر شوهر نوشته هاي اون موقعم رو هنوز دارم چقدر نوشتم که بايد مثبت باشم بايد ديدم رو مثبت کنم اگه تا حالا مشکلي بوده بخاطر حساسيت هاي بيش اندازه خودم بوده مشکل تو منه نه مادر شوهرم تمام اين جملات تاکيدي را با خودم مرور ميکردم تا ملکه ذهنم بشه و کارم تو آينده راحتر باشه…
شبي که ميخواستم خونه را ترک کنم به تمام اين چيزها دوباره فکر کردم به اينکه من حتي به فرداي اين زندگي مطمئن نيستم کي فکر ميکرد خونه را پدر من اجاره کنه يکسال هم اجاره بده که آقا دامادش به اصطلاح پشتش را ببنده سر يکسال که ديگه خودش بايد مسئوليت خونه زندگيش رو قبول کنه به آغوش مادرش پناه ببره!!!
همسر من بچه طلاق بود و تو وابستگان نزديکش هم اين مسئله رايج دايي نداشت و زن سالاري مطلق تو خانواده شون حاکم بود و اگه فرد طلاق نگرفته اي هم تو خانواده بود تره واسه شوهره خرد نميکرد و متاسفانه مادرش بجاي استقلال دادن به اون هرچه بيشتر و بيشتر به خودش وابسته اش کرده بود و تمام تواناييش را گرفته بود که تو هر کاري وابسته اون باشه تعبير من اين بود که هدفش برنگشتن بچه ها به سمت شوهر سابقش بود .
شايد بپرسيد چرا من با همچين کسي ازدواج کردم؟من هيچي در مورد خانواده اش نمي دونستم تا دم ازدواج حتي موضوع طلاق مادرش را هم نمي دونستم چون مادرش دوباره ازدواج کرده بود و من فکر ميکردم خوب اون پدرشه هرچه بيشتر ميگذشت ميفهميدم تو چه منجلابي گير کردم و تفاوت فرهنگي و خانوادگيمون يک سال نوريه بعدش هم اگه متوجه چيزي هم ميشدم چون عشق چشمام رو کور کرده بود و خام وعده وعيد هاي قبل ازدواج بودم اهميت نميدادم .
ويولت


نظرات شما


  1. آورا در 04/08/05 گفت :

    عزيزم.تجربه ميتونه درسی باشه يرای آينده…اگر تو تو انش رايط انتخاب اشتباهی کردی.حالا ميتونی از اون درس بگيری تا برای شروع مجدد در هر رابطه ای به همه جوانبش نگاه کنی نه فقط عشق


  2. مهاب در 04/08/05 گفت :

    سلام… جانا سخن از دل ما مي گويي… كاملاً مي فهمم كه چي كشيدي و ميكشي، منتها با اختلافاتي جزئي. يادمه در مطلب اول عيدت نوشته بودي كه بايد به آينده فكر كنيم و تلخيها رو فراموش بشه( تقريباً به اين مضمون)، گذشته براي ما فقط و فقط تجربه اي خواهد بود تا از اشتباهات اجتناب كنيم، هر چند مشكله و اين تجربه تصميم گيري رو كاملاً مشكل ميكنه، ولي ناچار از قبول واقعيات هستيم. نبايد تلخيهاي گذشته، هست و نيستمان را نابود كند، و از زيباييهاي زندگي و آدمهاي خوب و قشنگي كه دور برمون هستن، و بي ادعا با اعلام نظراتشون راهنمايي ميكنن، خودمون رو محروم كنيم. اميد كمك فكري خوبي ميتونه داشته باشه. فكر مي كنم اقتضاي سنمان بر اين باشد كه مايه تعقلمان را نسبت به تصميمگيري مبتني بر احساس و عاطفه، بيشتر كنيم. شايد تكرار فكري گذشته نا مطلوب، در روند سلامتي، تأثير خوبي نداشته باشه.
    پر توان و پايدار باشي


  3. پرند در 04/08/05 گفت :

    شعار تکراری می دم : هر شکست مقدمه يک پيروزيست. موفق باشی و پيروز


  4. روزبه در 04/08/05 گفت :

    از اين سوال که چرا جدا شديد احمقانه تر نيست…بابا آدم با يکی نمی سازه جدا ميشه..انسان هايی با روحيات متضاد در گرد هم نمی تونن بمونن…من هميشه از جدايی استقبال می کنم چون امکان يه انتخاب جديد رو به من ميده…روزبه


  5. ويولت در 04/08/05 گفت :

    به مهاب عزيز:
    اصلا قصدم غصه خوردن نيست فقط دارم مرور ميکنم که خودم را ريخته باشم بيرون به قول معروف دارم خونه تکونی ميکنم ديگه دلم نمی خواد اشتباهات گذشته را تکرار کنم پس بايد بيشتر فکر کرد در ضمن اين نوشته ام هنوز ادامه داره.


  6. داش رهام در 04/08/05 گفت :

    سلام به ساکنان آشيانه فاخته همگی خوبيد که؟…اما بعد…
    راستش من با اين که هنوز ماجراهايی را که اکثر دوستان توی اين وبلاگ پشت سر گذاشته اند طی نکرده ام و اين که نمی دونم مثلا ازدواج چه محاسنی داره و طلاق چقدر سخته ولی احساس می کنم می تونم ويولت را درک کنم و يک صحبت هم با هات دارم نيچه ميگه انسان ذاتا زايش از شادی است پس بايد قدرش را بدونيم.همگی خوش و خرم باشيد…


  7. چرتينكوف در 04/08/05 گفت :

    تو كه خودت هزار راه نرفته شدي… Smile بعدش چي شد؟


  8. آبچينوس در 04/08/05 گفت :

    واي چه سرگذشتي !!چطو من‌(اميد ) قبلاً نميدونستم؟ ؛)
    ————-
    آس و پاس جان اينا شوخيه ها جدي نگيري بالام جان
    ————-
    راجع به اون برنامه تلويزيون من اولش احساس خوبي نداشتم. به محتواش کاري ندارم ها .اون مفيده . به شکل قضيه کار دارم که تو ايران که حتي راضي کردن خونواده ها به مراجعه به مشاور کار حضرت فيله ، چه طوري اينهمه خونواده هاي جورواجور راضي ميشن که بيان جلوي دوربين از مشکلات شخصيشون بگن ؟ اين بود که يه کم مشکوک بودم که همه اش فيلم باشه .گر چه الآن که يکي دوبار پاي برنامه نشستم ، نظرم کمي تعديل شده.به هر حال محتواش مفيده به نظرم.


  9. به هر دلیلی به این باور رسیدی که باید جدا بشی و مهم این هست که تصمیم خود را عملی کردی و در چنبره سنت و حرف های پوچ دیگران گرفتار نیومدی.من اسم این ها را شکست نمیذارم.ما ادما همش در حال پوست اندازی هستیم.در هر کدام از این پوست اندازی ها به انتخاب ها و باورهامون شک می کنیم و قسمتی از انها را تغییر می دهیم.این هم قسمتی از همان پوست اندازی هاست.


  10. سها در 04/08/05 گفت :

    اين برنامه واقعا برنامه جالبيه؟ من يک بار ديدم زياد خوشم نيومد چون خانومی که داشت مصاحبه ميشد از قبل محکوم شده بود. در ضمن ممنون که حرفهای دلت را مينويسی. اينها حرفهای دل تو و راهنمايی خوبی برای امثال من هستند. در ضمن نخود سياه واقعا خوشمزه است!!!


  11. گيسو در 04/08/05 گفت :

    خيلی خيلی خوبه که بچه دار نشديد چون در اون صورت يا مجبور بودی به خاطر بچه به زندگيت ادامه بدی و خودت را فدا کنی يا اگه با وجود بچه جدا می شدی مشکلات زيادی داشتی.


  12. شهره در 04/08/05 گفت :

    سلام ويولت گل ،خوشحالم كه به خانه ام آمدي و از مهر و لطفت بي نهايت سپاسگذارم. ويولت جان ياد آوري خاطرات تلخ گذشته نه اينكه بده بلكه راه بسيار خوبيه براي شناختن بيشتر خودت و تكرار نكردن دوباره يكسري از اشتباهات. اينرو من در اين زماني كه خاطراتم رو مينويسم خيلي خوب احساس كردم. پس تو هم بدون كه گذشته ها گذشته و اگر سرنوشت تو را به راه ديگري كشونده فقط يك تجربه مثبت بوده و بس. تلخيش رو بعد از چند وقت فراموش ميكني. ميبوسمت عزيز و بهت آفرين ميگم بخاطر اميدي كه به زندگي داري و بخاطر قدرتي كه بهت هديه شده تا با ديگران قسمتش كني. بهترينها رو برات آرزومندم. قربونت برم. باي


  13. صبا در 04/08/05 گفت :

    ببخشيد سرم درد ميکنه بعد از ظهر هم نتونستم بخونم . هنوز هم سرم درد ميکنه شرمنده عزيز. آفلاين ميخونم


  14. مهاب در 04/08/05 گفت :

    ويولت جان، اين خونه تكوني واقعاً لازمه،و درد دل تو به نفع منهم هست تا از نظر دوستان بهره مند شوم. با خوندن نظر داش رهام عزيز، ياد اين مطلب نـيچه افتادم كه ميگه: كشش به سوي جنس مخالف، بدون تمايز گذاري، نشانه عوام زدگيه. همينطور ميگه: عشق خطري است در كمين تنهاترين كس؛ آنچه شما عشق مي ناميد ديوانگيهايي است كوتاه؛ و زناشويي شما حماقتي دراز است كه به ديوانگيهاي كوتاه پايان مي دهد.
    ويكتور هوگو هم گفته: ازدواج بزرگترين حماقتي است كه انسان با كمال آگاهي انجام مي دهد.
    با اين حال، زندگي بايد ادامه داشته باشد، و در حد توان، آگاهانه و بدور از اشتباهات تجربه شده… شاد باشي و پر توان


  15. عاطفه در 04/08/05 گفت :

    سلام ویولت جون، یه سوال داشتم، فکر می کنی اگر این ازدواج رو نداشتی وضعیت الانت بهتر بود؟، به نظر من نمیشه صددرصد گفت بله. پس حداقل می تونی بگی از هیچی بهتر بوده. خیلی ما از ترس طلاق تن به یکسری ازدواجها نمی دیم. اما این ترس باعث ترقی نبوده و نیست. مشکل ما تو این جامعه عدم شناخته .اول ازدواج می کنیم، بعد برای تداوم زندگی بچه دار می شیم و آخر سر شناخت پیدا می کنیم که دیره. تا وقتی افکار ما با فرهنگمون توازن پیدا نکنه این مشکل رو داریم. به امید روزهای موفق برای همه


  16. آوان در 04/09/05 گفت :

    بيشتر از تجربه ها ت بگو برامون/ کلی آموزنده است!


  17. ميترا در 04/09/05 گفت :

    سلام عزيرم. فکر می کنم اگه چنين تجربه رو نداشتی قدر زندگيت و اميد رو الان بهتر درک نمی کردی.درسته تجربه تلخی بوده ولی هم تو رو از بچگی درآورد و هم ديدت رو نسبت به زندگی و مردم باز کرد.اميدوارم که با اميد چه ازدواج بکنی چه نکنی شاد و خوش باشی.
    جای منو تو تهران با اون هوای بهاری خالی کن که هيچ جا تهران نميشه