معصوميت :
نمي دونم تا حالا توچشاي يه بنفشه نيگا كردي يا نه؟ يا بهتره بپرسم تا حالا تونستي تو چشاش نيگا كني يا نه ؟؟؟؟ آخه چنان معصومانه نيگات مي كنه كه خودت شرمندش ميشي. ويولت منم همينجوريه. اينو فقط كسي ميفهمه كه يه بارجرات كرده باشه تو چشاش نيگا كنه.
آرامش :
ما يه باغچه مربعي داشتيم كه روي يه سكوي يه متري قرار داشت و وسطش پراز گلهاي نازنارنجي و گل بهي بود . دورتادورشم گلهاي اطلسي سفيد و صورتي . هروقت كه به اين باغچه نيگا ميكردي ميديدي يا اطلسي ها گلهاي ناز رو زير خودشون گرفتن و دارن خفه مي كنن يا گلهاي ناز خودشونوروي اطلسي ها ولو كردن و راه نفس اونارو بريدن. اصلا طوري با هم درگير ميشدن كه به سختي مي تونستي از هم جداشون كني ( من كه تا آخرشم نفهميدم اونا باهمديگه چه پدركشتگي داشتن). به همين دليل وقتي مجبور بودم از كنار اون باغچه ردبشم ( چون سر راه ورود و خروجمون بود ) سعي ميكردم سرعتم رو بيشتر كنم و بدون اينكه بهشون نيگا كنم از تيررسشون فرار كنم. از دعواي اون دوتا هم سس سوء استفاده كرده بود و تمام باغچه رو گرفته بود ( همون انگلهايي كه به شكل رشته هاي نازك ودراز زرد رنگ دور گلها مي پيچن و اينقدر از شيره اونا ميمكن تا خشكشون ميكنن ). فكر ميكني نتيجه اين جنگ ودعوا چي شد؟ خوب معلومه. يه روز رفتم بيل رو برداشتم وافتادم به جون باغچه. حسابي زير و روش كردم . بعدشم خاكش رو غربال كردم و يه كمم كود اضافه كردم وتبديلش كردم به يه باغچه يكدست از بنفشه هاي بنفش. ديگه از اون روز هيچ دعوايي توي اون باغچه رخ نداد ( يا اگرم اختلافي بود جلوي من نبود ). همه بنفشه ها به خط كنار همديگه وايساده بودن و معصومانه اطرافشونو نيگا ميكردن . منم هروقت دلم مي گرفت واحتياج به آرامش داشتم مي رفتم كنار همون باغچه مي نشستم و به آرامش و صلح وصفاي اونا خيره مي شدم و دلم آروم مي گرفت.
سالها بود كه ديگه اون آرامش رو تجربه نكرده بودم و در سخت ترين شرايط روحي يا جسمي در عالم رؤيا به لب اون باغچه پناه مي بردم. تا اون شب كه با ويولت آشنا شدم.درست همون احساس آرامش رو بهم داد ولي هزاران بار قويتر و نافذتر. اينو فقط كسي ميتونه درك كنه كه لااقل يه بار لب اون باغچه نشسته باشه.
معصوميت :
نمي دونم تا حالا توچشاي يه بنفشه نيگا كردي يا نه؟ يا بهتره بپرسم تا حالا تونستي تو چشاش نيگا كني يا نه ؟؟؟؟ آخه چنان معصومانه نيگات مي كنه كه خودت شرمندش ميشي. ويولت منم همينجوريه. اينو فقط كسي ميفهمه كه يه بارجرات كرده باشه تو چشاش نيگا كنه.
آرامش :
ما يه باغچه مربعي داشتيم كه روي يه سكوي يه متري قرار داشت و وسطش پراز گلهاي نازنارنجي و گل بهي بود . دورتادورشم گلهاي اطلسي سفيد و صورتي . هروقت كه به اين باغچه نيگا ميكردي ميديدي يا اطلسي ها گلهاي ناز رو زير خودشون گرفتن و دارن خفه مي كنن يا گلهاي ناز خودشونوروي اطلسي ها ولو كردن و راه نفس اونارو بريدن. اصلا طوري با هم درگير ميشدن كه به سختي مي تونستي از هم جداشون كني ( من كه تا آخرشم نفهميدم اونا باهمديگه چه پدركشتگي داشتن). به همين دليل وقتي مجبور بودم از كنار اون باغچه ردبشم ( چون سر راه ورود و خروجمون بود ) سعي ميكردم سرعتم رو بيشتر كنم و بدون اينكه بهشون نيگا كنم از تيررسشون فرار كنم. از دعواي اون دوتا هم سس سوء استفاده كرده بود و تمام باغچه رو گرفته بود ( همون انگلهايي كه به شكل رشته هاي نازك ودراز زرد رنگ دور گلها مي پيچن و اينقدر از شيره اونا ميمكن تا خشكشون ميكنن ). فكر ميكني نتيجه اين جنگ ودعوا چي شد؟ خوب معلومه. يه روز رفتم بيل رو برداشتم وافتادم به جون باغچه. حسابي زير و روش كردم . بعدشم خاكش رو غربال كردم و يه كمم كود اضافه كردم وتبديلش كردم به يه باغچه يكدست از بنفشه هاي بنفش. ديگه از اون روز هيچ دعوايي توي اون باغچه رخ نداد ( يا اگرم اختلافي بود جلوي من نبود ). همه بنفشه ها به خط كنار همديگه وايساده بودن و معصومانه اطرافشونو نيگا ميكردن . منم هروقت دلم مي گرفت واحتياج به آرامش داشتم مي رفتم كنار همون باغچه مي نشستم و به آرامش و صلح وصفاي اونا خيره مي شدم و دلم آروم مي گرفت.
سالها بود كه ديگه اون آرامش رو تجربه نكرده بودم و در سخت ترين شرايط روحي يا جسمي در عالم رؤيا به لب اون باغچه پناه مي بردم. تا اون شب كه با ويولت آشنا شدم.درست همون احساس آرامش رو بهم داد ولي هزاران بار قويتر و نافذتر. اينو فقط كسي ميتونه درك كنه كه لااقل يه بار لب اون باغچه نشسته باشه.
اومده بود دنبالم وقتي داشتم خداحافظي ميکردم و از ماشين پياده ميشدم چند تا برگ کاغذ داد دستم گفتم اينا چيه؟گفت بخون همانطور که بهت قول داده بودم نظرم رو در موردت و تفسيرم از رنگ مورد علاقه ات نوشتم …وقتي خوندنشون تمام شداشک تو چشمام جمع شده بود :cryبه نظر خودم خيلي لطيف نوشته شده بودند و احساس ميکردم لياقت اين احساس پاک رو ندارم:confused.
بايد توضيح بدم ID اصلي من براي ايميل هاي شخصيم Violet ست و براي همين هم Nickname را اين اسم انتخاب کردم .
اسمش … س . اما خودش دوس داره ويولت صداش كنن. علتشم علاقه زياديه كه به رنگ بنفش داره. آخه بعضي وقتا اسمي كه پدر و مادرا رو بچه هاشون ميذارن هيچ سنخيت و تناسبي با روحيات و رفتار و سكنات اونا نداره ( گرچه دراين مورد بخصوص اسم شناسنامه ايشم خيلي با مسمّاس ). وقتي بهش فكر مي كنم مي بينم كه شباهت زيادي بين اون و گل بنفشه وجود داره كه شايد دليل اصلي علاقش به رنگ بنفش باشه:
صداقت :
اونقدر باهات صادق و يكرنگه كه احساس مي كني جنسش از شيشه و بلوره . شفاف و يكدست. درست مثل گل بنفشه. يادمه وقتي بچه بوديم روي رنگ گلهاي بنفشه از وقتيكه غنچه بودن شرط مي بستيم. منم كه به صداقت اونا ايمان داشتم هميشه با اطمينان مي گفتم: بنظر من اين يكيم گلش بنفشه!!!!!! بعداز چندروزم بقيه بچه ها با ناباوري ميديدن كه اون بنفشه هم واقعا بنفشه!
واقعا اين صداقت ستودني نيست؟ واز اون بيشتر اين تشابه ؟؟؟
(درسته كه از وقتي ما آدما خودمون هزار رنگ شديم براي اينكه بقيه موجودات رو هم در اين گناه شريك كنيم توي ژن همشون دست برديم و نتيجشم همين گلهاي بنفشه زرد و سفيد و آبي و…شده ولي هنوزم گلهاي بنفشه اصيل غير از بنفش به هيچ رنگ ديگه اي گل نمي دن حتي اگه ديگه خريدار نداشته باشن).
ويولت منم خيلي صادقه. ميدوني اينو كي متوجه شدم ؟ بهت مي گم . اما نپرس چطوري ؟ وقتيكه اولين بار اسمشو ازش پرسيدم.
صميميت :
بقدري باهات گرم و صميمي برخورد مي كنه كه احساس ميكني سالهاس مي شناسدت. با اولين برخورد طوري جذبش ميشي كه از اينكه قبلا نمي شناختيش احساس غبن و ضرر مي كني. چنين موجود دوس داشتني اي توي همين شهر زير همين آسمون در همسايگي تو زندگي مي كرده و تو غافل بودي !!!؟؟؟ بازم اينجا ياد بنفشه مي افتم. هر سال بهار كه ميشه ميليونها ( وشايد ميلياردها ) گل بنفشه كوچولو از گلخونه ها بيرون ميان و توي سطح شهرها (توي باغ ها باغچه ها و پارك ها) پخش ميشن . اما خيلي زود اين مهاجرين كوچولو و دوس داشتني بدون ذره اي احساس غربت با محيط اطرافشون انس ميگيرن . يه بار يكيشونو ديدم كه اينقدر با گنجشكاي محل دوس شده بود كه همشون بدون كوچكترين ترسي دورش جمع شده بودن و براش جيك جيك مي كردن!!!
ويولت من از اون بنفشه هم با صفاتره. اينو فقط كسي مي فهمه كه يه بار دستاي كوچولوشو توي دستاش گرفته باشه.
ادامه دارد
اومده بود دنبالم وقتي داشتم خداحافظي ميکردم و از ماشين پياده ميشدم چند تا برگ کاغذ داد دستم گفتم اينا چيه؟گفت بخون همانطور که بهت قول داده بودم نظرم رو در موردت و تفسيرم از رنگ مورد علاقه ات نوشتم …وقتي خوندنشون تمام شداشک تو چشمام جمع شده بود :cryبه نظر خودم خيلي لطيف نوشته شده بودند و احساس ميکردم لياقت اين احساس پاک رو ندارم:confused.
بايد توضيح بدم ID اصلي من براي ايميل هاي شخصيم Violet ست و براي همين هم Nickname را اين اسم انتخاب کردم .
اسمش … س . اما خودش دوس داره ويولت صداش كنن. علتشم علاقه زياديه كه به رنگ بنفش داره. آخه بعضي وقتا اسمي كه پدر و مادرا رو بچه هاشون ميذارن هيچ سنخيت و تناسبي با روحيات و رفتار و سكنات اونا نداره ( گرچه دراين مورد بخصوص اسم شناسنامه ايشم خيلي با مسمّاس ). وقتي بهش فكر مي كنم مي بينم كه شباهت زيادي بين اون و گل بنفشه وجود داره كه شايد دليل اصلي علاقش به رنگ بنفش باشه:
صداقت :
اونقدر باهات صادق و يكرنگه كه احساس مي كني جنسش از شيشه و بلوره . شفاف و يكدست. درست مثل گل بنفشه. يادمه وقتي بچه بوديم روي رنگ گلهاي بنفشه از وقتيكه غنچه بودن شرط مي بستيم. منم كه به صداقت اونا ايمان داشتم هميشه با اطمينان مي گفتم: بنظر من اين يكيم گلش بنفشه!!!!!! بعداز چندروزم بقيه بچه ها با ناباوري ميديدن كه اون بنفشه هم واقعا بنفشه!
واقعا اين صداقت ستودني نيست؟ واز اون بيشتر اين تشابه ؟؟؟
(درسته كه از وقتي ما آدما خودمون هزار رنگ شديم براي اينكه بقيه موجودات رو هم در اين گناه شريك كنيم توي ژن همشون دست برديم و نتيجشم همين گلهاي بنفشه زرد و سفيد و آبي و…شده ولي هنوزم گلهاي بنفشه اصيل غير از بنفش به هيچ رنگ ديگه اي گل نمي دن حتي اگه ديگه خريدار نداشته باشن).
ويولت منم خيلي صادقه. ميدوني اينو كي متوجه شدم ؟ بهت مي گم . اما نپرس چطوري ؟ وقتيكه اولين بار اسمشو ازش پرسيدم.
صميميت :
بقدري باهات گرم و صميمي برخورد مي كنه كه احساس ميكني سالهاس مي شناسدت. با اولين برخورد طوري جذبش ميشي كه از اينكه قبلا نمي شناختيش احساس غبن و ضرر مي كني. چنين موجود دوس داشتني اي توي همين شهر زير همين آسمون در همسايگي تو زندگي مي كرده و تو غافل بودي !!!؟؟؟ بازم اينجا ياد بنفشه مي افتم. هر سال بهار كه ميشه ميليونها ( وشايد ميلياردها ) گل بنفشه كوچولو از گلخونه ها بيرون ميان و توي سطح شهرها (توي باغ ها باغچه ها و پارك ها) پخش ميشن . اما خيلي زود اين مهاجرين كوچولو و دوس داشتني بدون ذره اي احساس غربت با محيط اطرافشون انس ميگيرن . يه بار يكيشونو ديدم كه اينقدر با گنجشكاي محل دوس شده بود كه همشون بدون كوچكترين ترسي دورش جمع شده بودن و براش جيك جيك مي كردن!!!
ويولت من از اون بنفشه هم با صفاتره. اينو فقط كسي مي فهمه كه يه بار دستاي كوچولوشو توي دستاش گرفته باشه.
ادامه دارد
سئوال دوم مهاب اين بود که واقعا لازمه يک رابطه به ازدواج ختم بشه ؟ براي جواب دادن به اين سئوال از نظر اميد در اين رابطه بيشتر کمک گرفتم و چند جمله ايي را عينا از حرفهاي اون نقل کردم بنظر من مقوله عشق و مقوله ازدواج از دو جنس كاملا متفاوت هستند.بدين معني كه عاشق ؛ خواهان كمال ؛ سعادت و خوشبختي معشوق خودشه و براش مهم نيست كه آيا اين خوشبختي بدست او اتفاق بيفته يا به دست كسي ديگر.به عبارت ديگه نفس خوشبخت شدن معشوقش براش اهميت داره.حالا اگه معشوق هم تشخيص داد كه با ازدواج با عاشق ؛ به اون خوشبختي كه براي خودش تعريف كرده ميرسه ؛ و در ازدواج به توافق رسيدند ؛ و « ازدواج عاشقانه » رخ داد ؛ هر سختي و مشقتي رو هم با هم تحمل مي كنن و در اوج فقر و تنگدستي هم احساس خوشبختي و بي نيازي مي كنن . اما در« ازدواج غير عاشقانه » نوعي خودخواهي وجود داره. مردي كه به خواستگاري يك دختر ميره ؛ توقع داره كه اون دختر به همسري اون دربياد. بدون توجه به آينده وسرنوشت اون و بدون درنظر گرفتن شرايطي كه ممكنه براش پيش بياد( و اگر اون دختر قبول نكنه شاهد بوديم كه در بعضي موارد كار به قتل و اسيد پاشي و … خلاصه انتقام گيري كشيده ). من هميشه به عشق هاي پاكي كه نقطه اشتراكشون ازدواجه احترام ميذارم و برعكس از ازدواج هاي ناشي از عشق هاي يكطرفه اي كه به زور و ضرب يكطرف ( غالبا مردها ) انجام ميشن بيزارم.
با تمام اين تفاصيل ؛ من معتقدم كه نقطه اوج عشق و دوست داشتن « ازدواج » و « هم جسمي » نيست ؛ بلكه « همدلي » و احساس لذت از« باهم بودن » است. هرچند احساسات ارواح عاشق از طريق رفتارهاي جسم بروز ميكنن ( مثل نوازش كردن ؛ بوسيدن ؛ هم بستر شدن و…) شايد بروز اين رفتارها هم ( اگرچه در هنجارهاي جامعه ما تعريف نشده ) ضرورت ازدواج رو توجيه نكنه.خوب اين نظرات اميد بود و اما نظر من،وقتي دونفر با هم دوست ميشن و مي بينند که تفاهم دارند و اوقات خوشي را در کنار هم ميگذرونن لزوما نبايد ازدواج کنن ولي تو جامعه ما متاسفانه اين يک اجبار چون محدوديت جامعه و فشار و تعصبات خانواده سبب ناقص شدن اين رابطه ميشه و نميگذاره تموم جوانب و بعدهاي اون متعالي بشه و با تمام اين محدوديت ها رابطه دوستي در جاي درست خودش قرار نمي گيره و به بيراهه ميره چطور؟شايد با اشتباه رفتن مسير هدف از دوستي صرف ارضاء يکسري کنجکاوي هاي جسمي باشه که اگه اين محدوديت ها نبود اين مسئله هم اينقدر جذابيت نداشت و هدف نميشد ولي خوب به قول معروف شنونده بايد عاقل باشه اين ما هستيم که عقل و منطق را بايد تو رابطه مون موازي با عشق قرار بديم و اگه حتي بنا به اجبار جامعه ازدواج کرديم نگذاريم زندگيمون دچار يکنواختي و روزمرگي بشه و سريع بنا به تربيتي که بهمون دادن شوهر يا زن جزوي از لوازم خونه مون بشه و چشم به ديدنش عادت کنه و کم کم محو بشه.
من هيچوقت به امضا کردن سند ازدواج يا طلاق اعتقادي نداشتم و ندارم به نظرم فقط براي جلوگيري از هرج و مرج است وقتي دل يکيو خواست ديگه خواسته و عقد شدن و تمام تعهدات عاطفي بايد بينشون باشه و بالعکس وقتي مهر از دل آدم رفت فسخ تمام قرارداد هاست ديگه تعهدي وجود نداره اينم بگم ها فسخ اين رابطه عاطفي بايد با اطلاع هر دو طرف باشه ودرمورد چند و چونش بحث و تبادل نظر بشه نه اينکه صبح پاشيم تو دلمون نيت کنيم!ديگه دوستش ندارم و بريم دنبال يک کيس جديد.
ويولت
سئوال دوم مهاب اين بود که واقعا لازمه يک رابطه به ازدواج ختم بشه ؟ براي جواب دادن به اين سئوال از نظر اميد در اين رابطه بيشتر کمک گرفتم و چند جمله ايي را عينا از حرفهاي اون نقل کردم بنظر من مقوله عشق و مقوله ازدواج از دو جنس كاملا متفاوت هستند.بدين معني كه عاشق ؛ خواهان كمال ؛ سعادت و خوشبختي معشوق خودشه و براش مهم نيست كه آيا اين خوشبختي بدست او اتفاق بيفته يا به دست كسي ديگر.به عبارت ديگه نفس خوشبخت شدن معشوقش براش اهميت داره.حالا اگه معشوق هم تشخيص داد كه با ازدواج با عاشق ؛ به اون خوشبختي كه براي خودش تعريف كرده ميرسه ؛ و در ازدواج به توافق رسيدند ؛ و « ازدواج عاشقانه » رخ داد ؛ هر سختي و مشقتي رو هم با هم تحمل مي كنن و در اوج فقر و تنگدستي هم احساس خوشبختي و بي نيازي مي كنن . اما در« ازدواج غير عاشقانه » نوعي خودخواهي وجود داره. مردي كه به خواستگاري يك دختر ميره ؛ توقع داره كه اون دختر به همسري اون دربياد. بدون توجه به آينده وسرنوشت اون و بدون درنظر گرفتن شرايطي كه ممكنه براش پيش بياد( و اگر اون دختر قبول نكنه شاهد بوديم كه در بعضي موارد كار به قتل و اسيد پاشي و … خلاصه انتقام گيري كشيده ). من هميشه به عشق هاي پاكي كه نقطه اشتراكشون ازدواجه احترام ميذارم و برعكس از ازدواج هاي ناشي از عشق هاي يكطرفه اي كه به زور و ضرب يكطرف ( غالبا مردها ) انجام ميشن بيزارم.
با تمام اين تفاصيل ؛ من معتقدم كه نقطه اوج عشق و دوست داشتن « ازدواج » و « هم جسمي » نيست ؛ بلكه « همدلي » و احساس لذت از« باهم بودن » است. هرچند احساسات ارواح عاشق از طريق رفتارهاي جسم بروز ميكنن ( مثل نوازش كردن ؛ بوسيدن ؛ هم بستر شدن و…) شايد بروز اين رفتارها هم ( اگرچه در هنجارهاي جامعه ما تعريف نشده ) ضرورت ازدواج رو توجيه نكنه.خوب اين نظرات اميد بود و اما نظر من،وقتي دونفر با هم دوست ميشن و مي بينند که تفاهم دارند و اوقات خوشي را در کنار هم ميگذرونن لزوما نبايد ازدواج کنن ولي تو جامعه ما متاسفانه اين يک اجبار چون محدوديت جامعه و فشار و تعصبات خانواده سبب ناقص شدن اين رابطه ميشه و نميگذاره تموم جوانب و بعدهاي اون متعالي بشه و با تمام اين محدوديت ها رابطه دوستي در جاي درست خودش قرار نمي گيره و به بيراهه ميره چطور؟شايد با اشتباه رفتن مسير هدف از دوستي صرف ارضاء يکسري کنجکاوي هاي جسمي باشه که اگه اين محدوديت ها نبود اين مسئله هم اينقدر جذابيت نداشت و هدف نميشد ولي خوب به قول معروف شنونده بايد عاقل باشه اين ما هستيم که عقل و منطق را بايد تو رابطه مون موازي با عشق قرار بديم و اگه حتي بنا به اجبار جامعه ازدواج کرديم نگذاريم زندگيمون دچار يکنواختي و روزمرگي بشه و سريع بنا به تربيتي که بهمون دادن شوهر يا زن جزوي از لوازم خونه مون بشه و چشم به ديدنش عادت کنه و کم کم محو بشه.
من هيچوقت به امضا کردن سند ازدواج يا طلاق اعتقادي نداشتم و ندارم به نظرم فقط براي جلوگيري از هرج و مرج است وقتي دل يکيو خواست ديگه خواسته و عقد شدن و تمام تعهدات عاطفي بايد بينشون باشه و بالعکس وقتي مهر از دل آدم رفت فسخ تمام قرارداد هاست ديگه تعهدي وجود نداره اينم بگم ها فسخ اين رابطه عاطفي بايد با اطلاع هر دو طرف باشه ودرمورد چند و چونش بحث و تبادل نظر بشه نه اينکه صبح پاشيم تو دلمون نيت کنيم!ديگه دوستش ندارم و بريم دنبال يک کيس جديد.
ويولت
مهاب عزيز دو تا سئوال تو کامنتها ازم پرسيده بود يکيش اين بود که اميد با دلتنگي هاي من يا به عبارتي گير دادن هاي من چطوري برخورد ميکنه اين سئوال رو از اميد هم پرسيدم که ببينم نظر اون چيه و جمع بندي که از صحبتهاي اون و نظر خودم داشتم اينجا ميگذارم:
اميد هيچوقت احساس وابستگي من نسبت به خودش رو جدي نمي گيره وهميشه بصورت مستقيم يا غير مستقيم اين نكته رو به من يادآوري مي كنه كه : « تو هيچ نياز ي به من و امثال من نداري » ( البته منظورش از نظر كمك در انجام كارهاي روزمره ؛ رفت وآمد و… است ) حتي برعكس بارها براي اينكه اعتماد به نفس من رو تقويت كنه موقع بالا و پايين رفتن از جاهاي ناهموار ( يا مثلا لب دريا که تو سفر آمل نوشتم ) دستم رو گرفته كه زمين نخوره!!! نشون بده مثلا من کمکش کردم و اگه نبودم معلق ميشد!.همينطور موضوع رانندگي كه توي يكي از پست هاي آخر نوشته بودم البته شايد علت اين مسئله اين باشه كه خودشم تا حالا توي زندگيش به كسي متكي نبوده و اونطور كه برام تعريف كرده از زمان دانشجوييش تا حالا نه تنها از كسي كمك مالي يا كاري نگرفته بلكه خودش در اين موارد به ديگران كمك هم كرده . خودش در اين مورد ميگه : « با اينكه پرسپوليسي هستم ولي عاشق استقلالم!!!! »:tounge. با اين وجود بطور محسوسي استقلال خودش در انجام امور رو با خواسته ها و اميال من همسو كرده . البته بازهم در نحوه لباس پوشيدن ؛ مدل مو ؛ اصلاح صورت ؛ استفاده از عطر و اودكلن و… و بطور كلي در محدوده رفتارهاي شخصيش هنوزبر اعتقادت و سلائق خودش پافشاري مي كنه. البته اينم بايد بگم كه در نحوه پوشش و آرايش و… من هم هيچ دخالتي نمي كنه و در حوزه رفتارهاي فردي آزادي كاملي به من ميده كه حس استقلال رو در من تقويت مي كنه ( اين به اون معني نيست كه در ساير حوزه ها من رو محدود مي كنه ).فكر مي كنم علت اصلي اين نوع برخورد ش اين باشه كه ظاهر افراد اصلا ملاك قضاوتش در مورد اونا نيست. يكبار كه در مورد نحوه انتخاب و خريد لباس و نوع پوشش با هم بحث مي كرديم مي گفت :« براي من شخص تو مهم هستي نه لباسي كه تنته محتويات لباس براي من ارزش داره ؛ حتي اگه جنس لباست از گوني باشه براي من هيچ فرقي نمي كنه و اين تو هستي که به اون لباس يا آرايش زيبايي ميدي نه اونها به تو و ازت انتظار دارم كه تو هم در مورد من همينطور فكر كني ومحدودم نکني به لباس پوشيدن به اون تيپي که تو دوست داري». با اين حرفهاش در طرف مقابلش يك نوع احساس آرامش و امنيت ودر عين حال اعتماد به نفس ايجاد مي كنه . با اين وجود من بعضي وقتها در مورد كت وشلوار بعضا گرونقيمتي كه به تن داره طوري صحبت مي كنم ( چون من دوست دارم كه اون لباس اسپرت بپوشه ) كه بيچاره از اينكه چنين لباسي پوشيده احساس گناه و وجدان درد مي كنه زماني هم که ازش دلگيرم يا دلم ميخواد باهاش بحث کنم(همانطور که قبلا گفتم اون شروع کننده هيچ بحث اعصاب خوردکني نيست) اينقدر حق را به من ميده که پاک شرمنده ميشم و زود تمامش ميکنم البته منم آدم سوءاستفاده چي نيستم که به قولي روم را زياد کنم تو اوج ناراحتي من که دارم زمين و زمان را بهم ميدوزم ميگه کاملا حق باتواست ولي اين را بدون که من هرچي بشه عاشقتم يا يک چيز با نمک ديگه يک روز خودم را لوس کرده بودم و براي اينکه حالش را بگيرم يا شايد بتونم عصبانيش کنم (همين چهارشنبه پيش بود)گفتم اميد نيا دنبالم من باهات نميام اونم خيلي خونسرد گفت باشه عزيزم ميام اگه سوار نشدي ميدزد مت !!! بعد که آمدم پايين ديدم منتظرمه حالا خنده ام هم گرفته بود ولي ميخواستم سر حرفم هم باشم نرفتم سوار شم رفت يک دور زد جلوم واستاد گفت خانم بفرماييد روم را کردم اونطرف که مثلا نفهميدم پياده شد آمد طرفم در را باز کرد و با خنده گفت با زبون خوش ميشيني يا… منم يک نيشخندي زدم و نشستم صندلي عقب يکم که رفتيم در داشپورت را باز کرد خيلي جدي يک بسته کش در آورد و گفت بيا عزيزم همونطور که بهت قول داده بودم اينا رو واسه تو گرفتم!!!!
تو رو خدا شما بوديد منفجر نمي شديد از خنده و به قهرتون ادامه ميداديد؟؟؟؟:teeth
جواب سئوال بعدي را فردا ميدم.
ويولت