یک تجربه دلپذیر2

اول از همه معذرت ميخوام بابت وقفه ايي كه در بيان ادامه ماجرا افتاد تقصير من نبود يعني تقصير هيچكس نبود الان هم نمي دونم سايت كي درست ميشه و من كي ميتونم اين مطلب را پست كنم ولي ادامه ماجرا را مي نويسم براي زماني كه بشه سريع پستش كرد.
دوما متشكرم از تمام دوستاني كه چه از طريق ايميل چه بصورت آن لاين دلجويي كردن ازم و خواستن كه به نوشتن ادامه بدم و قول دادن كامنت هاشون را ايميل بزنن برام :wink!!!
همانطور كه گفتم نه تنها چهارشنبه سر قرار حاضر نشدم بلكه شنبه اش هم كه مي تونستم يك كم خودم را معطل كنم تا ساعت مقرر برسه اينكار را نكردم چون دليلي نمي ديدم حالا يك محبتي كرده بود ديگه دليلي وجود نداشت كه قضيه كش پيدا كنه در حالي كه خودم هم اصلا تو شرايط مناسب روحي و جسمي نبودم درست راه كه نمي تونستم برم از لحاظ عاطفي هم با يار مربوطه دچار مشكل و بگير و ببند بودم پس قاعدتا شروع يك رابطه جديد هر چند ساده به نظرم احمقانه مي آمد.
يكشنبه از در شركت آمدم بيرون قرار بود اون شب برادرم بياد دنبالم،با كمك گرفتن از ديوار و در شركت پله جلوي شركت را آمدم پايين شش دانگ حواسم به خودم بود كه تعادلم را از دست ندم و جلوي پام را نگاه ميكردم كه ديدم يكي گفت سلام!سرم را كه بالا گرفتم ديدم اي دل غافل ناجي افسانه اي همون شبي ست:confused!!! دو تا شاخ رو سرم سبز شد گفتم عليك سلام گفت نيومديد نگران شدم!!!گفتم والله الان برادرم آمده دنبالم زياد نمي تونم وايستم گفت كي بيام دنبالتون؟با عجله گفتم چهارشنبه (دوشنبه اش عيد قربان بود و تعطيل) البته اگه نخوابيده باشم بيمارستان خداحافظي كرديم و از هم جدا شديم.تا روز چهارشنبه هزار تا فكر كردم گفتم اين طفل معصوم گول ظاهر منو خورده پيش خودش فكر كرده من يك دختر25،26 ساله ام ديگه نمي دونه من جاي مامان بزرگشم چهارشنبه كه ديدمش از اشتباه درش ميارم:tounge!!!در ضمن من حرفي براي گفتن به اين آدم ندارم فوقش اگه ميخواد سرش گرم شه آدرس وبلاگ را بهش ميدم از اين طريق باهام ارتباط داشته باشه.
روز چهارشنبه ديدم باز جلوي شركت وايستاده پيش خودم گفتم ميترسه در برم!:embaressed!!رفتم سوار ماشين شدم و پس از سلام و احوالپرسي طبق نقشه قبلي خودم موضوع را كشوندم طرف سن و سال پرسيدم فكر ميكنيد من چند سالم باشه؟نگاهي به صورتم انداخت و گفت والله من شب اولي كه سوارتون كردم فكر كردم شما يك خانم مسن هستيد كه با عصا وايستاديد گوشه خيابون و روا نيست كمكتون نكنم حالا كه خوب نگاتون ميكنم ميبينم نه يك دختر جوون حدود 25 ساليد (تو دلم به ريشش خنديدم و گفتم خوب زدم تو هدف) گفتم نخير اشتباه ميكنيد هر دو تا نظرتون اشتباه است من 31 سالمه سني ازم گذشته با لبخند گفت خوب بمن مياد چند سالم باشه؟(با توجه به اينكه ميدونستم دانشجوو احتمالا فوق ليسانس چون ساعت كلاسش خيلي دير بود پس ماكسيمم بايد 28 داشته باشه) گفتم 28 باز با لبخند گفت نه ديديد شما هم درست حدس نزديد من 35 سالمه!!!(اي دل غافل تيرم خورد به سنگ)پس چي ميخونيد؟پزشكي. چرا اينقدر دير شروع كرديد؟اين رشته دوم منه يك ليسانس دارم (منم كه تيزي كشتتم مشغول مچ گيري) من:نه نميشه دوتا مدرك از دانشگاه دولتي داشته باشيد.اون:چون اون ليسانس بوده و اين دكترا،مقطع عوض شده ميشه.من:پس براي همينه كه مورد من براتون جالب بود چون ام-اس دارم و شما هم دانشجو پزشكي هستيد…گفتم حالا من اگه بشه ميخوام از موقعيت شما استفاده كنم گفت:چطور؟من:ميخوام تويه يك بيمارستان دولتي بستري شم و اين زمان ميبره تا وقت بهم بدن ميشه اگه آشنايي داريد منو بستري كنيد گفت باشه حتما .اينجوري شد كه من از طريق ايشون خيلي سريع بستري شدم.
هنوز رابطه ما ادامه داره و خدا را شكر ميكنم كه در بدترين موقعيتي كه داشتم خدا اين آدم را جلو من قرار داد طرز حرف زدن و منشش آرامش عجيبي بهم ميده در مقابل تمام جوش و خروش هاي من فقط من را به يك تبسم دعوت ميكنه و تماس دستش امواجي از آرامش را به تك تك سلولهام منتقل ميكنه چيزي كه سالها بود باهاش بيگانه بودم:regular.
پيوست:
اين نوشته ها را حدودا 4 يا 5 ساعت بعد از پست مطلبم بهش اضافه كردم چون خودم نمي تونم وارد سايتم بشم و كامنت بگذارم فقط دسترسي به صفحه اصلي وبلاگ دارم و كامنت هاتون را همونجا ميخونم حدس شما درسته فيلتر نشده احتمالا اشكال از سروره كه اميدوارم حل شه امروز بعضي از سايتها مثل زهرا يا روزي كه نوشتم را نمي تونم باز كنم اگه باز ديديد ننوشتم بدونيد مشكل از سايته هروقت عشقش بكشه راهم ميده.
ميخواستم اضافه كنم اولين نوشته اي كه از اين آقا دريافت كردم اين شعر قشنگ سهراب بود كه بدجوري به دلم نشست:
اي نزديك
درنهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد.
واينك ، شاخة نزديك! از سرانگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شورربايش نيست ، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه! درخشان تر.
وسوسة چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
ومن ، شاخة نزديك!
از آب گذشتم ، از سايه به در رفتم ،
رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب – آشيان شكستم
واينك ، در خميدگي فروتني ، به پاي تو مانده ام.
خم شو ، شاخة نزديك!
نظر شما چيه؟
ويولت


نظرات شما


  1. صبا در 04/24/02 گفت :

    aval …albate agar ghabl az man naparide bashan vasat… farsi nadare v later


  2. آناهيتا در 04/24/02 گفت :

    چقدر هيجان انگيز!
    اميدوارم رابطه تون هميشه خوب بمونه.


  3. زهرا در 04/24/02 گفت :

    سلام ويولت جون
    بعد از ۲ روز که نمی تونستم وبلاگت رو ببينم امروز ديدمت Smile


  4. sara در 04/24/02 گفت :

    salam khanomi. omidvaram ke khob bashi. In matlabe emroze cheghade ziba bod. ashkam dar omad. ishala ke hamishe rabetaton khob bashe. piroz bashi.


  5. افتاده ترازسايه در 04/24/02 گفت :

    سلام به ويولت عزيزم
    مطلبت خيلي رمانتيك بود. اين داستان واقعي ( تجربة دلپذير) منو به ياد شعر زيبايي از سهراب انداخت كه برات مي نويسم:
    « تهي بود ونسيمي.
    سياهي بود وستاره اي.
    هستي بود وزمزمه اي.
    لب بود ونيايشي.
    “من“ بود و “ تويي “:
    نماز بود ومحرابي.»
    خوشحالم كه هنوز مهر وعطوفت از اين مرز وبوم رخت نبسته ، هنوز عشق ومروت در خون اين مردم جاريه،وهنوز :
    « رايگان مي بخشد ، نارون شاخة خودرابه كلاغ ».
    البته من خودم عاشق و حافظ اشعار سهرابم و فكر مي كنم اين دوست جديد شما علاوه براحساسات رقيق و جوانمردي ، از ذوق ادبي و سواد شعري بالايي هم برخوردار است كه با اين ظرافت وسليقه اين شعر زيبا رو براي شروع دوستي انتخاب كرده .
    آفرين به تو و مرحبا به اون.
    شاد وموفق باشي.


  6. سعيد در 04/24/02 گفت :

    خوشبختانه من با وبلاگتون هيچ مشکلی ندارم Smile راستی شعر خيلی پرمعنايی بود واقعا به دلم نشست


  7. sara در 04/24/02 گفت :

    salam ,kheili dooset daram va kheili delam mikhad too webloge ghashanget be man lاink bedi …yadet bashe ke khoda yaro poshto panahete …baraye manam doa kon


  8. هيلا در 04/25/02 گفت :

    هوووووورا بالاخره تونستم بيام تو وبلاگت !