1عشق

مي خوام بنويسم،مي خوام در مورد عشق بنويسم پيشاپيش از هم فکري و راهنمائي هايه همه عزيزان متشکرم.
هرچه که اينجا نوشته ميشه فقط بر گرفته از احساس و تجربه شخصي منه و هيچ الزامي به درست بودن آن نيست.(آقاي silent Bird عزيز اين نوشته ها را بخون شايد از لابلاش چيزي دستگيرت شد.)
وقتي 24 سالم بود ازدواج کردم ،ازدواجي سراسر عشق و محبت البته بگم اگه قيد و بندهايه جامعه نبود هيچوقت اينکار را نمي کردم و يک زندگي آزاد را انتخاب مي کردم،اين زندگي با تمام خوبيها و بديهاش 3 سال و نيم طول کشيد از همون روزهايه اول بهم مسجل شد که اين زندگي محکوم به فناست ولي خوب نمي خواستم سريع جا بزنم حداقل مي خواستم بخودم ثابت بشه تمام راههايه ممکنه را رفتم و نشد که بشه.
شايد خنده دار باشه که بگم در نهايت عشق از هم جدا شديم چون هر دو به اين نتيجه رسيديم که دوستان خيلي خوبي براي هم هستيم ولي اونجايي که پاي زندگي و منافع مشترک به ميون مياد نمي تونيم همديگه را حمايت کنيم پس چه بهتر که با بهترين خاطره ها از هم جداشيم.
نمي خوام بگم سختي و زجر نکشيدم ،چرا خيلي بيشتر از توانم و بهاش را با قطره قطره سلامتيم پرداختم ولي مي ارزيد به خدا که مي ارزيد وگرنه الان ديگه اين من ،من نبود.
تو زندگي بيشتر از اينکه از همسرم بکشم از دست خانواده اش کشيدم از کساني که تا خره خره سنتي بودند ولي اداي آدمهايه متجدد و روشنفکر را در مي آوردند و روزي از روزهايه زندگي ما بدون حضور سايه تاريک و سنگين اونها نمي گذشت.
يادمه من و همسرم تمام حرفهامون را براي جدايي زده بوديم يک جلسه گذاشتيم که بزرگترها هم حرفها و دلايل ما را بشنوند که بعد نگن چي بود چي بود چطور شد.(اينم بگم من سر ازدواجم خودم تصميم گرفتم با وجود مخالفت ديگران اينکار را کردم براي جدائيم هم همينطور و الان اصلا پشيمون نيستم چون اگه تقصيري هم باشه همش متوجه خودمه نه فرد ديگه اي) خلاصه در کوران بحث و جدلهايه اون شب يکهو مادر شوهرم بر گشت گفت:پسر ما خيلي دلش بچه مي خواد ولي چون مي دونه ويولت جون نمي تونه بچه دار شه از اين خواسته اش گذشته!!!!!!.من:Shockmg
در صورتيکه از همون روز اول ما با هم شرط گذاشته بوديم به هيچ عنوان تا تثبيت وضعيت ماليمون بچه دار نشيم و همه هم اينو مي دونستند.
حالا ببنيد يکي چقدر مي تونه نامرد باشه فقط واسه اينکه خودش را از تک و تا نندازه عيب و انگ بذاره رويه دختر مردم.
نميخوام ياد اوري چيزهايه تلخ گذشته را اينجا بيارم چون چشيدن طمع شيرين عشق و چند صباحي با اون زندگي کردن اونقدر جذاب هست که يادآوري اين چيزها نمي ارزه بهش.
وقتي مي خواستيم جدا شيم همسرم مخالف بود و دليلش هم اين بود که مي گفت حالا همه فکر مي کنند من بخاطر مريضيت ازت جدا شدم (من بعد از ازدواج بيماريم تشخيص داده شد)درصورتيکه خدا شاهده اين مسئله ذره اي برام اهميت نداره جواب من هم اين بود: اگه تو رويه خودم بگن که بهشون توضيح ميدم اگه هم نه که اصلا اهميت نداره مگه چند بار ميخواهيم زندگي کنيم که يکبارش بخاطر حرف مردم باشه چيزي که مهم اينه که من مي دونم به اين خاطر نبوده.
نمي گم سخت نبود ،وحشتناک بود کاري بود که خودم خواستم ولي نا خودآگاه اين احساس طرد شدگي داشت خفه ام ميکرد.طلاق گرفتن و حذف يک فرد و زندگي به خودي خودش سخت هست چه برسه که مريض هم باشي ترس از آينده………………
مثل سريال هايه هيجان انگيز تلويزيون لاريجاني!!! ادامه دارد:teeth


نظرات شما


  1. violet در 04/05/02 گفت :

    به رهگذر ثانی عزیز:
    کاملا با حرفاتون موافقم اتفاقا نوشته هایه بامداد عزیز را خوندم و بعضی جاهاش اینقدر برام جذاب بود که فکر میکردم میشه دو تا زندگی اینقدر شبیه هم باشه!!و همیشه هم تحسینش کردم میدونید من یه فرق کوچیک با ایشون دارم که خواندن اظهار نظر هایه نا مربوط و زشت کاملا رویه اعصابم اثر میگذاره .برای همینه که دست به عصا مینویسم.
    چرتینکوف عزیز:
    مرسی از راهنمایی های چون همیشه سودمندت،راستی من عضو انجمن هایه ام-اس در آمریکا و انگلیس هستم و مجلات و آخرین تحقیقات را از طریق ایمیل میگیرم گفته بودی با هم همکاری کنیم؟چه پیشنهادی داری؟خوشحال میشم بخونمش.
    نازنین عزیز:
    خیلی ناراحت شدم از خوندن چکیده ای از سرگذشتت ولی جز صبر و استقامت چیز دیگه ای بنظرم نمی رسه از خدا برات بخوام.
    هر جا هستی پیروز و موفق باشی


  2. یار آشنا در 04/05/02 گفت :

    خوشحالم که میبینم که خوب و واقع بین با مشکلاتتت کنار میای .هر چند که واقع بینی ممکنه بعضی وقتها دردناک باشه اما در دراز مدت اجازه نمیده که کسی از پا بیفته.


  3. saeed در 04/05/02 گفت :

    سلام میدونی این مطلبتو که خوندم به واقع بینیت حسودیم شد! خیلی آدما نمیتونن واقعیت رو اونجوری که هست قبول کنن! برای همین ازش فرار میکنن! به جفتتون تبریک میگم


  4. میترا در 04/05/02 گفت :

    امان از دست این خانواده ها. مگر اینها اسمشون رو مادر و پدر نمی زارن؟ آیا مادر و پدر خواهان بدی برای فرزندشه؟ آیا از اینکه زندگی شما رو به هم زدن خوشحالن ؟ کسی نیست بگه آخه مگه بیکارین… می دونی ویولت جون هر چی بگم کم گفتم چون منم با اینکه دور و بری هام مخاف بودن ازدواج کردم و شدیدا از خانواده شوهرم ناراضی ولی این امیدوارم باعث جدائی ما نشه.


  5. unknown man در 04/05/02 گفت :

    چه خوگشله اینجا


  6. مهاب در 04/05/02 گفت :

    ويوليت عزيز، ممنونم كه مي نويسي…مطمئنم كه تأثيرات مثبتي اين نوشته ها خواهد داشت، خانم سابق بنده كه مبتلا بود، و بعد از ازدواج تشخيص داده شد، گرچه علائمش را داشت، به دليل غلبه تفكر سنتي خود و خانواده اش، عليرغم پرستاريهايي كه مي كردم، و مايل به جدايي نبودم، مشتاقانه متاركه كرد به بهانه بچه خواستن، و زدن انگ بچه دار نشدنه من!!! سالها اين انگها را تحمل كردن، تا قبول نمودم جدا شدنش را… تا او هرگز بيماري اش را قبول نكند و …
    تجربيات تلخ و شيرينت را بنويس تا ياد بگيريم و ياد بگيرند، عشق را… و پرواز را … اف اگر ديوار عشقي را به بهانه اي اين چنين ارزان، ويران كنيم… حق يارت


  7. avan در 04/05/02 گفت :

    از فرهنگ غلط دخالت توي كار مردم و دوست و نزديك تا حد ايجاد مزاحمت كه توي ايران كاملا جا افتاده ريشه اش واقعا متاسفم… ازينكه تو هم به نوعي آزرده شدي … اما خوشحالم كه اجازه نميدي چيزي زمين ات بزنه!
    (لبخند)


  8. سلام بالاخره منم اینجا کامنت گذاشتم ! ساده نوشتن و ساده فکر کردن و بی ÷رده گی تو افکرا مهمترین ویژگیه متنایه اینجاس یه جورایی نه خب کاملن یه چیزای فهمیدم! ….. زندگی فراز و نسیب زیاد داره ولی ره رو آنست که مثله شما پیوسته رود!{قسمته آهستش رو قبول ندارم!} نه گهی تند و گهی خسته! امیدوارم بقیه روزا رو هم با روحیه ای به همین شادی و امیدوار ادامه بدیم هممون! برایه همه یه خودمون!!! آروزیه موفقیت دارم فعلن خدافز


  9. زیتون در 04/06/02 گفت :

    ویولت عزیزم.. خوندم این تجربه تو.. خوندنش برای من تلخ بود ولی تو جوری نوشتنی که آدم نمی تونه عکس العمل بدی نشون بده.. نمی دونم چرا تو ایران اینقدر خانواده ها دخالت می کنن؟ خانواده ها باید خوشحال باشن که زن و شوهر از زندگیشون رضایت دارن.. نمی دونم وجود یا عدم وجود بچه چه تاثیری رو خوشبختی می تونه داشته باشه!
    راستی ویولت جان.. بهت لینک دادم ولی هر چه کردم با اسم من و ام اس ( البته ام اس رو به انگیسی نوشتم) ثبت نشد ولی تا نوشتم ویولت ثبت شد.. اگه ناراضی هستی بگو یه بار دیگه امتحان کنم.. من همیشه به اسمی که نویسنده وبلاگ روی وبلاگش می ذاره احترام می ذارم..
    نوشته هات همیشه سرشار از انرژیه عزیزم!Smile
    خوشحالم که تجربه عشق داشتیSmileهنوز هم می بینیش؟


  10. زیتون در 04/06/02 گفت :

    راستی یادم رفت بگم که خیلی برای مهاب عزیز احترام قائلم که اینطور صادقانه ماجراشو با خانمش اینجا نوشت… من تازه متوجه شدم که ایشون قصد متارکه نداشته.. متاسفانه همه مثل ویولت عزیز نیستن که درد رو بپذیرن و به دنبال درمان باشن.. اگه آدم قبول نکنه که فلان بیماری رو داره به سختی می تونه به خودش کمک کنه و کمک و همدردی دیگران رو جلب کنه.. پاک کردن صورت مسئله، مسئله رو حادتر می کنه!
    بی دودر واسی بگم.اینجا شده یکی از دوست داشتنی ترین وبلاگایی که می خونمSmile
    عمو رهگذر ثانی مگه دستم بهتون نرسهSmile
    حالا که اینطوره اصلا…
    هیچیBig Smile حتی نمی تونم تهدید الکی بکنمBig Smile
    نوید جان مژده: این نظرخواهی هم مثل نظرخواهی خودت که الزایمر داره! مشخصات آدمو به خاطر نمیسپره!


  11. سلام … از بلاگ دخترک شيطان اومدم اينجا …. ايشالا بقيه نوشته هاتون رو می خونم … شاد باشيد و استوار .


  12. راستی … اين قسمت رو خوندم ، هنوز برای نظر دادن زوده ؟ موافقيد ؟ (; … پس فعلا .


  13. كاوه در 04/07/02 گفت :

    سلام…حالم خيلي گرفته ميشه وقتي ميبينم كه متن قصه(منظورم زندگيه) آدمارو غصه تشكيل ميده….فقط ميتونم بگم كه اميدوار باش …آره اميدوار باش…بمن يه سري بزن


  14. رهگذر ثانی در 04/07/02 گفت :

    ویولت عزیز!
    اینجایی که من هستم الان ساعت چهارونیم صبحه. من ساعت ۳ از یک کار سنگین که ساعت ۱۰ صبح روز قبل شروع کرده بودم برگشتم. با همه‌یِ خستگی به وبلاگ چندتا عزیز سر زدم.
    خوندن وبلاگای عزیزانی مثل تو، خستگی رو از تن آدم بیرون میاره. می‌بینی چه زود آدمای اهل دل این‌جا رو پیدا کردن؟ (من و زیتون البته راهمونو گم کرده بودیم از این‌جا سر درآوردیمBig Smile


  15. غزال در 04/07/02 گفت :

    سلام ! ویولت جان ! روحیه ات قابل تحسینه ! یکی ازدوستان من یک ساله که متوجه شده ام اس داره . یک ماهه گذشته بیمارستان بستری بود برای کورتن درمانی .ولی به شدت روحیه اش روباخته.می تونی راهنماییم کنی که چه جوری کمکش کنم . خودم به فکرانجمن ام اس تهران افتادم… دیگه نمی دونم لطفا کمک … مرسی Smile


  16. DOKHI در 04/07/02 گفت :

    منتظر بقیه اش هستیم. خوشم میاد از اینهمه انرژی و رو راستی ات.


  17. EsmamRoNaminevisam در 04/09/02 گفت :

    سلام
    داستانت رو خوندم . به نظر من کار اشتباهي بود. اگر عشق بين شما بود عشق چه بود؟ شماها از بين تمام راهها سهل ترينش رو انتخاب کرديد. اگر مشکلي در زندگي شما وجود داشت. اين روشنفکري نيست که تا تقي به توقي خورد طلاق(با اين عنوان که هر دومون با عشق از هم جدا شديم). به هر حال يا شما ها عاشق نبوديد يا تعريفتون از عشق چيز ديگه اس.يکجا نوشتي “،ازدواجی سراسر عشق و محبت البته بگم اگه قيد و بندهايه جامعه نبود هيچوقت اينکار را نمی کردم و يک زندگی آزاد را انتخاب می کردم”. عجب