عشق 3

خوب ميرسيم به اينکه چه جوري اين روزهايه سخت گذشت،اول اينکه اصلا انتظار نداشته باشيد شب تصميم بگيريد صبح پاشيد ببينيد همه چيز حله،نه اينطوري ها هم نيست من حدودا دوسال با خودم سر و کله زدم تا تونستم با موقعيت جديد کنار بيام.
اول از همه خودتون را همونطور که هستيد بپذيريد با تمام خوبيها و کم و کاستيهاتون ،حتما خودتون را دوست داشته باشيد(عاشق خودتون نباشيد که اون وقت مي رويد بسوي خود شيفتگي)تا احساستون نسبت به خودتون مثبت نباشه مطمئن باشيد ديگران نمي تونند به شما مثبت نگاه کنند ،هيچوقت به خودتون به ديده ترحم نگاه نکنيد چون اگه اينکاررا بکنيد به ديگران اجازه داديد که اونها هم همين ديد را به شما داشته باشند .از احساسات منفيتون فرار نکنيد اين احساسات هم زماني را براي فوران کردن لازم دارند ولي با آگاهي اينکار را بکنيد تا نا خواسته توش غرق نشيد اگه دلتون مي خواد گريه کنيد اينکار را بکنيد و از هيچي نترسيد .من يادمه تا مدتها عکسهايه زمان تاهلم را هر شب نگاه ميکردم و بعضي وقتها با ديدنشون گريه هم مي کردم ،مادرم مي خواست پاره شون کنه که من نگذاشتم،خوب اون نياز اون موقعم بود الان شايد بيشتر از دو ساله که نيگاشون هم نکردم پس به نظر من خودسانسوري نکنيد.
از نظر من چيزي که تموم شده ديگه تموم شده پس توش گير نکنيد و بدنبال در جديد باشيد يک مثال از خودم ميزنم من اگه يک رابطه دوستي با جنس مخالف بر قرار کنم و به هر دليلي که براي خودم قابل قبول باشه بهم بخوره زانويه غم به بغل نمي گيرم و وقتم را هدر نمي دهم ميگردم دنبال يک دوست جديد(من اينطوريم براي شما نسخه پيچي نمي کنم شايد کار من هم درست نباشه که زمان به خودم نمي دهم براي فکر کردن و فوري يک جايگزين پيدا مي کنمwho knows!) هميشه ببينيد يه اتفاق چقدر ارزش ناراحتي و غم خوردن داره يک روز،سه روز،يک هفته؟هر چي هست همون زمان را براش بگذاريد نه بيشتر.
من برايه مقابله با مشکلات تا حد زيادي خودخواهيم را بالا بردم تا اعتماد بنفسم هر چه بيشتر تقويت بشه(هيچ وقت فکر نکنيد چيزي از ديگران کم داريد به حسنهاتون فکر کنيد)،شما زيباييد شما خوبيد شما مهربانيد شما فهيميد پس اينقدر فضائل خوب و نيکو در خودتان داريد که فردي که آمده طرفتان توقع مسابقه دو ازتون نداشته باشه(اگه همچين توقعي داره يک تيپا بزنيد زير کو…مطمئن باشيد بهتر از اون فراونه).
والسلام نامه تمام:teeth
(من را از موفقيت هاتون بيخبر نگذاريد هميشه بهترين موقعيتها در لحظه ايي که اصلا انتظارش را نداريد در خونه اتون رو مي زنه)
ويولت


نظرات شما


  1. ویولت در 04/08/02 گفت :

    سلام به همه دوستان من چون خیلی آدم کم حرفی هستم نصف مطالبی هم که می خوام بگم اینجا می نویسمGrin
    به زیتون عزیز:
    خوشگلم کاملا هم نمی شه گفت من از خود گذشتگی کردم چون از لحاظ منطقی روشن بود که این زندگی،زندگی بشو نیست من فقط پا روی احساسم گذاشتم و الان به هیچ عنوان پشیمون نیستم از کاری که کردم اون زمان زمان عاشقی بود و الان زمان زندگی است.
    به مهاب عزیز:
    میدونی رویه نوشتهات خیلی فکر می کنم یه نظر دارم که نمی دونم تا چه حد می تونه درست باشه،به نظر من تو آدمی هستی که بیش از اندازه به خانمت سرویس دادی و این شاید توقع اون را بالا برده اگه اون بچه می خواسته با توجه به مریضیش و تو قبول نکردی با توجه به انگی که بهت چسبونده شده،چرا؟مگه دایه مهربان تر از مادری؟در درجه اول شخص باید متوجه مریضیش باشه حالا اگه با توجه به تذکرات تو و شاید پزشکش قبول نکرده دیگه اصرار تو به نداشتن بچه به نظرم بی دلیل میاد.به نظرم توو اطرافیانش با رفتارتون نگذاشتین خود واقعیش را بشناسه و تصوری که از خودش داره اصلا اون چیزی نیست که در دنیا واقعی حقیقت داره اگه اشتباه میکنم خواهش میکنم بهم بگو.
    به هاله عزیز:
    بابا من از ترس اینکه کتک نیاد تند تند می نویسم،یادت رفته تهدیدت راGrin
    به صبا عزیز:
    آره عزیزم فکر کنم یک 24 ساعت همه چیز ریخته بود بهم که نوید گل درستش کرد.
    به مش رجب(با ترس و لرز):
    والله من همین طور که کامنت را میخوندم از ترسم صلوات می فرستادمBig Smile


  2. darya در 04/08/02 گفت :

    salaam
    …..to cheghadr shabihe mani dokhtar


  3. زهرا در 04/08/02 گفت :

    سلام ويولت جون خوشگل خودم خوبی؟Smile
    من رفته بودم شمال جاتم خالیSmile


  4. سلام. اولين باره دارم اينجا نظر ميدم. خواستم بگم از اين نوشته شما خيلی خوشم اومد. همين(ببخشيد که خوب نمی تونم نظرم را بگم آخه من معتقدم وقتی چيزی کامله حتی نميشه تعريفش کرد!خب اين نوشته شما هم کامل بود.) همين Smile


  5. مهستا در 04/09/02 گفت :

    زندگی آبی فقط بايد خودت رو قبول کنی


  6. مرمر در 04/09/02 گفت :

    سلام
    می دونی شايد اينی که نوشتی خيلی هم ايده آل باشه اما در عمل خيلی سخته و طول می کشه… واسه بعضی چيزها نمی شه مدت گذاشت که توی همون مدت هم تموم شه و بره.می شه؟!
    موفق باشي


  7. روبي در 04/09/02 گفت :

    خيلي وقتا به اين توانايي‌هات غبطه ميخورم…. محسن ( كه قبلا به اسم y-dalton تو بلاگ دالتونها مطلب مي‌نوشت هم اينجا پيشمه) هم مثل من منقلب شده و احساساتي…. از تجاربت هم ايشالله استفاده ميكنيم و برات از ته دل آرزوي خوشبختي داريم


  8. محسن در 04/09/02 گفت :

    سلام ويولت جان .همين الان روبي كه دوست و همكارمه يه نظر برات پست كرد .من مي خوا يه چيزي بهش اضافه كنم و اون اينكه از ته دل دوست دارم يه عشق پاك و زيباي جديد پيدا كني و هميشه باهاش خوشبخت باشي. در ضمن من رو مثل برادرت بدون و افتخار ميكنم اگر خواهري مثل تو داشته باشم .هر كاري هم از دستم بر بياد براي خوشبختي خواهرم انجام ميدم .


  9. سارا در 04/10/02 گفت :

    من هميشهاز يه احساس تنفر شديد نسبت به خودم در اذابم حالا چرا واسه شما ميگم نميدونم من اولين بار که به شما سر ميزنم اميدوارم دوستهايه خوبی ئاسه هم باشيم


  10. مهاب در 04/10/02 گفت :

    سلام عزيز، … توي اعياد معمولا جشنهاي وصل انجام ميشه، ولي عصر 2شنبه(شب عيد غدير) جشن فصل من و همسرم بود، گفتم جشن بخاطر خوشحالي همه مون بود. جالبه كه خانم سابقم حتي نتوانست به چشمهام نگاه كنه، بخاطر تمام بيصداقتيهايي كه داشته، شايد هم… ويوليت مهربان، فكر نمي كنم قضاوتت درست باشه، آخه نميخوام فضاي كامنتها رو زياد اشغال كنم، والا با جزئيات بيشتر مي نوشتم. اصلاً بچه نخواستنم در اصل بخاطر بيماري خانمم نبود، من در 2 ساله اخير اطلاعاتم در مورد ام اس، كم و بيش زياد و زياد تر شده، ضمناً بيش از حد هم سرويس ندادم، در حد آنچه وظيفه معمولي انساني، همسري،… ايجاب مي كرد، بود. من به زندگي با او اعتماد نداشتم، هرگز عشق و اعتماد برايم ايجاد نكرد. شايد منهم مقصر باشم، ولي چون همسرم بود، دوستش داشتم، به او اعتماد داشتم، ولي به زندگي مطمئن از آينده با او، هرگز اعتماد پيدا نكردم. او بچه را بخاطر استحكام پايه اقتصادي اش براي بعد از مرگ من مي خواست، و با اشاره به زندگي مادرش، از همان اول زندگيمون، برايم مي گفت. استدلالهاي اون براي زندگي و بچه دار شدن خيلي بچه گانه و ذليلانه بود، بقول زيتون عزيز « مگه بچه خوشبختي مياره؟» چند بار در دادگاه گفتم : اگه بچه دار بوديم، بچه بيگناه، پشت درهاي اين دادگاههاي كثيف ويلان و سر گردان مي شد و بر شمار بچه هاي طلاق اضافه، اصلاً ميدوني، تفكر سنتي حاكم بر بعضيا اينه كه، به غلط بچه رو موجب استحكام و دوام زندگي ميدونن، اونايي كه اختلاف دارند بهشون توصيه ميشه اگه بچه دار بشين، اوضاعتون روبراه ميشه و…ولي خيلي سراغ داريم كه بهتر نشده بلكه بحراني تر هم شده و آخرش طلاق… همسرم از بچگي طعم تلخ بي پدري و نداري را كشيده بود و من با توجه به خصلتها و استدلالهايش منتظر همچين روزي بودم، او نيز از همون روزاي اول زندگي يه جورايي به مادرم اظهار مي كرد: اگه يه روز طلاق بگيره، ديگه ازدواج نميكنه و زندگي مجردي ميكنه و …. زماني اينا رو مي گفت كه هنوز باصطلاح دوران شيرين زندگيمون بود Frown ويوليت عزيز از ترحم كردن نسبت بخودم و همينطور به ديگران متنفرم، حتي اگه مستحقش باشند. كاملاً با نظراتت در مورد ترحم نكردن و رفتار معمولي و انساني داشتن موافقم، و هميشه با همگان و همسر سابقم نيز، اينجوري رفتار كردم. او هرگز خودش نبود و هميشه متأثر از اطرافيانش بود، انگار گماشته يا بلا تشبيه، جاسوسي بود از طرف اونا در منزل و بين خانواده ام. البته شايد كمي هم سياست قاطي بشه. دايي اون كانديداي فعلي، و نماينده شكست خورده دوره هاي پيشين مجلس بود و از اصلي ترين افراد دخالت كننده در زندگي خصوصي ما، كه براي همسرم و خانواده اش، نقش خدايگان را بازي مي كرد، عنصر چند چهره دنياي سياست، كه كثيفش كردند، قدرت طلبي كه نون آخوندا رو ميخوره، پز مؤتلفه ميده، در پشت پرده با حجتيه و نهضت آزادي بده بستان داره، چند ماهي قبل از انقلاب باتهام سمپاتي مجاهدين خلق، هم بند هاشمي رفسنجاني بوده، و حالا ميراث خوار اين مِلك و مردم اهورايي شده… و همين آدم ليدر خانواده نديد بديد همسر سابقم هست و عامل اصلي متلاشي شدن زندگي من و اون. با اينكه يدك كش جراحي طب هست، وليكن بيگانه با اطلاعات روز پزشكي …. پس با ام اس نيز بيگانه بود … وقتي زيادي مي نويسم، شرمنده ميشم. ولي چون مخاطبينت را در تجربيات تلخ و شيرينت شريك ميكني، من بر خلاف عادت وبلاگ خواني ام، فقط به خاطر تو، نظر مي نويسم، شايد كه استفاده نا چيزي براي تو داشته باشه…. راستي، گفته بودي در محضر طلاق، اجازه خلوت كردن براي زوجين سابق فراهم ميشه تا آخرين حرفها رو بگن، مال ما اينجوري نشد Frown و كلي حرف و حديث توي دلم موند. البته سؤال كردند كه : حرفي نداريد؟ و ما پاسخ منفي داديم. دلم ميخواست همه اطلاعاتي كه از ام اس دارم و بسياري را نيز مديون تو و شماهاي مبتلا، كه براي عشق به آدما، مي نويسين، دارم، به او تقديم كنم شايد كه براي آينده اش مفيد باشه … يه ذرّه از خودم بگم، آدمي احساساتي، خيلي رئوف و علاقمند به همه آدما هستم، نفر اول پذيرفته شده دكتراي اعزام به خارج در رشته برنامه ريزي بودم، از محل بورس يكي از دانشگاههاي معتبر، موقعيتهاي شغلي خيلي خوبي داشتم ولي بخاطر او، ادامه تحصيلم نا ممكن شد…ضمناً يه آدم خيلي معمولي و بي ادعا بودم و هستم، ضمناً دوستاني دارم كه عاشقانه دوستم دارند و از ماجراي زندگي من و همسر سابقم باخبرند، و از نظر روحي – رواني بسيار ياري ام كرده اند. همچنانكه از نوشته هاي تو و زيتون و رهگذر و بسياري از وبلاگ نويسهاي عاشق، انرژي هاي مثبت گرفته ام. ديگه بس كنم، اگه خواستي باز مي نويسم. خدا نيارد روزي را كه تو را، كم اميد ببينم، كه با تو اميدواريهايم به زندگي بيشتر مي شود، و آرزو ميكنم او – همسر سابقم- نيز متحول شود و مثل تو عاشق زندگي باشد و با شناخت درست خود و اطرافيان، و بيماري اش، زندگي جديد توأم با خوشي و خوشبختي را آغاز كند. دوستتان دارم اي آدما…..


  11. Shann در 04/09/08 گفت :

    I’m just browsing around your site for the first time, interesting read