عشق 2

يکم خسته ام ازبس که تويه اين بيمارستان بالا و پايين شدم ،مجبورم همينجور stand byبمونم تا تخت خالي شه خبرم کنند برم بستري شم اين بلا تکليفي آدم را خل ميکنه هر عصر با همکارام خداحافظي ميکنم ميگم شايد فردا بستري شم صبح با گوشهايه آويزون نشستم سر جام .تقصير خودمه خسيس بازي در آوردم نرفتم بيمارستان خصوصي حالا دندم نرم بايد بکشم:tounge.
ولي باور کنيد اگه به عشق اين وبلاگ و شما دوستهايه خوبم نبود نمي آمدم و مي موندم خونه (ببينيد اينطوري بايد آدم واسه خودش انگيزه ايجاد کنه اگه بخواهيد حتي ترک ديوار هم ميشه انگيزه.)
خوب برگرديم سر بقيه ماجرا، طالاقمون با همه مشکلات روحي و عاطفي انجام شد خودتون بهتر مي دانيد هر چقدر هم تو اين امر توافق داشته باشيد وقتي به مرحله عمل ميرسه مشکلات و عدم همکاري ها شروع ميشه مثلا ما حکم طلاق توافقي را گرفته بوديم ولي من هر چه تلاش ميکردم که پيداش کنم براي روز محضر خودش را آفتابي نمي کرد و من مجبور شدم دوبار احظاريه بفرستم دم خونه شون (لازم به توضيح براي افرادي که نمي دانند ،حکم دادگاه يک تا سه ماه اعتبار داره و بعد از اون روز از نو ميشه،اگه تا سه بار اخطار نياد چون حکم صادر شده طلاق غيابي صادر ميشه) تا بالاخره خودش تماس گرفت و روز محضر را معلوم کرد.
اونروز به جرات ميتونم بگم بد ترين روز زندگيم بود مثل ابر بهار گريه ميکردم اصلا دست خودم نبود طوريکه رييس دفتر فکر کرد من و مجبوري آوردن آنجا!!! قبل از اينکه طلاقنامه صادر شه ازمون خواستند آخرين حرفهامون را بزنيم،رفتيم تويه يک اتاق ديگه همسرم همينطور که اشکهام را با دستمال پاک ميکرد گفت من تابع تصميم توام ميخواي اينکار را نکنيم هنوز هيچ اتفاقي نيافتاده اگر هم من قبول کردم بيام براي اين بود که تو بيشتر از اين اذيت نشي.جواب دادم مي دونم و مرسي که همکاري کردي انجام اينکار براي من هم خيلي سخته ولي بايد واقع بين بود پايه زندگي من و تو روي ابرها ست با يک باد همه چيز نابود ميشه ،من جلوي دست و پاي تو رو گرفتم و نمي گذارم به اون جنبه هاي از روحت که برات مهمه برسي چون تو آدمي نيستي که برايه يک زندگي خانوادگي ساخته شده باشي و ميدوني که من بر عکس تو عاشق زندگي خانوادگيم و همين خود خوري ها با توجه به بيماري من روز به روز من را بدتر ميکنه………..
آمديم بيرون از اتاق و مراحل طلاق سير قانونيش را طي کرد.وقتي از در محضر بيرون آمديم و با هم خداحافظي کرديم من سوار ماشين شدم و اون پياده سر در گريبان مي رفت تا مدتها برگشته بودم و عقب را نگاه مي کردم مسيري که اون داشت طي ميکرد…
جدايي هر چقدر که خواسته و با تفکر قبلي باشه احساس بد طرد شدگي را با خودش مياره تويه اين مراحله که ديگه به خودتون غره نشيد که چون هميشه مي تونيد مشکلات را به تنهاي حل کنيد رک و رو راست نمي تونيد.بايد از چيزهايه ديگه کمک بگيريد.
من خودم صحبت با يک روانپزشک را انتخاب کردم و به مدت يکسال گروه درماني شدم(مي دانيد چيه؟) متاسفانه تو جامعه ما هر کي بره پيش روانپزشک انگ ديوانگي ميچسبه رويه پيشانيش ولي مهم نيست هر کاري که فکر ميکنيد راحتتون ميکنه انجام بديد بدون ترس از قضاوت عموم.
حالم خيلي بد بود يک زن مطلقه بودم با بيماري که کسي از آينده اش خبر نداره کارم را گذاشته بودم کنار پس پشتوانه مالي هم نداشتم هنري هم که پولساز باشه نداشتم در عين حال مي خواستم طوري رفتار نکنم که ترحم برانگيز باشه يا خداي نکرده نا خواسته به راهي برم که برگشت نداشته باشه.
اولين کاري که کردم خودم را تحت چتر حمايتي خانواده قرار دادم از لحاظ عاطفي کاملا حمايت اونها را داشتم همسر سابقم هم از لحاظ مالي پشتيبانيم ميکرد،ولي خوب تا کي؟


نظرات شما


  1. ویولت در 04/07/02 گفت :

    به غزال عزیز:
    غزال جان من واقعا نمی دونم چی بگم جز اینکه تا فردی خودش نخواهد خدا هم بیاد زمین نمی تونه به زندگی برش گردونه و امیدوارش کنه تنها توصیه من اینه که شما دوستهای خوبش تنهاش نگذارید و در ضمن مثل یک آدم مریض هم باهاش برخورد نکنید و جاهایی ببریدش که بهش روحیه می دهد منظورم اینه که سعی کنید اوقات بیکاریش را پر کنید تا از تنها موندن و فکر و خیال بیهوده کردن دور باشه.
    به رهگذر ثانی عزیز:
    چون همیشه با کامنتت غرق درشادی و غرورشدم.
    به زیتون عزیزم:
    من فکر میکردم فقط خودم با کامنت گذاشتن مشکل دارم و اطلاعاتم را مجبورم هر دفعه وارد کنم پس مثل اینکه بقیه هم درگیرن،خدا خفه ات نکنه با اون اصطلاح آلزایمرت مردم از خنده.بوس بوس


  2. maryam در 04/07/02 گفت :

    salam violet jan!
    khosh be halet ke inghadr omidvari,vaghean khosh be halet!kash manam mitunestam mese to basham
    har ruz be omide khundane webloget maim tu internet!khahesh mikonam age mituni har ruz benevisi!omidvaram zudtar halet khub she o zud ham az bimarestan morakhas shi
    movafagh bashi azizam
    khodanegahdar


  3. tintin در 04/07/02 گفت :

    اولین بار بود که به وبلاگت آمدم .واقعآ به این روحیه قوی که داری تبریک می گوییم و امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی و از بیمارستان مرخص شی


  4. زیتون در 04/07/02 گفت :

    ویولت جون.. به نظر میاد تو با طلاق خواستنت یه جورایی از خودگذشته گی کردی> آره؟
    وقتی اینو خوندم گفتم کاش یه کم خودخواه تر بودی!
    شاید اگه منم جای تو بودم همین کارو می کردم ولی حالا که دورم میگم: کاش ویولت از خودش نمی گذشتFrown
    تو خیلی مهربونیSmile
    ویولت جان نمی دونم برای چی می خوای بیمارستان بخوابی.. وآیا ارتباطی با بیماری ام اس داره یانه..هر چی که هست آرزوی سلامتیت رو دارم..بدون قلب ما باهاتهSmile دوستت داریم!از قول همه گفتم، چون می دونم من و بقیه همه دوستت داریم!


  5. مهاب در 04/07/02 گفت :

    سلامي به گرمي آفتاب به ويوليت عزيز، كه با تشعشع انرژيهاي مثبتش، اميدواري را تزريق ميكنه… به عنوان كسيكه تا حدّي اطلاعاتي در مورد ام اس داره و با فرد مبتلا چند سالي زندگي كرده و در بدر دنبال داروهاي نايابش بوده، وضعيت احساسي پروسه طلاقت را مي فهمم، با اين تفاوت كه، خانم بنده ( كه فردا نظريه مثبت داوران را براي صدور حكم عدو سازش به قاضي دادگاه مي بريم) احساسش رهايي از دست زندگي بقول خودش بدي است كه با من داشته، و احساس من، ناراحتي از اينكه، او همچنان در جهل خودش دست و پا خواهد زد، و داروهايي كه توسط پزشكش تجويز شده، قناعت خواهد كرد، و هرگز در جهت شناخت واقعيتهاي بيماري اش، و روان درماني خود، و مثبت انديشي، و… هيچ تلاشي نخواهد كرد، و در چنبره خرافاتي و سنتي خانواده اش، اسير خواهد بود… و من، نه از روي عشق، كه مدت زمانيست رخت بر بسته، بلكه از روي احساسات اگر بتوان گفت انساندوستانه، دلم ميخواهد، او نيز چون تو، باشد، منهاي عشق پاك و قشنگي كه تو نسبت به همسر سابقت،( و شايد دوست مورد اعتماد فعلي ات)داري.. راستش سخت در انديشه ام، چگونه او را با تو آشنا كنم؟ عليرغم مدرس خصوصي كامپيوتري كه در منزل برايش آموزش ميداد، هرگز نخواست ياد بگيرد، لذا از اينطريق نميتوانم… بايد راهكاري باشد… فردا توسط دادگاه به محضر معرفي خواهيم شد… و او ديگر همسر من نخواهد بود، چطور كه از 2 سال پيش نبوده…او خوشحال و رضايتمند از متاركه… و من خوشحال از رهايي او، امّا شديداً ناراحت و نگران از آينده مبهم او هستم… شرمنده كه زيادي درديدم… باز هم بنويس، تا عبرت و درس بگيريم. در اميدت پايدار باشي.


  6. صبا در 04/07/02 گفت :

    چند روز پیش که سر زدم نظر خواهی و..نبود الان هم که قالب یه نظرم کمی تغییر کرده..درسته یا اون دفعه کامپیوتر من اشکال داشته؟هر چی که هست خیلی خوشم می اومد و میاد از بلاگت .


  7. صبا در 04/07/02 گفت :

    نازی با انگیزه دادنت .می دونی راست احساسمو میگم …گاهی با خوندن نوشته هات دلم میخواد بغلت کنم . فقط حس میکردم خیلی بزرگی و ماه.با خوندن این نوشته هات میگم خیلی بیشتر . موفق باشی همیشه ..ایشالا


  8. هاله در 04/07/02 گفت :

    سلام خوشگلم. ماشالله تو هم که چونه مثل من اضافه کاری ميکنه. Smile عزيزم به شهامتت از همه جهت آفرين ميگم. مسائل عاطفی که پشت سر گذاشتی واقعا” بی اندازه دشواره … قدر خودتو بدون گلم. قربونت.


  9. کامبیز در 04/07/02 گفت :

    سلام
    خسته نباشی متاسفانه ما خیلی باور های غلط داریم ما تا دست یا پامون درد میکنه یا حتی سرما میخوریم سریع خودمون رو به دکتر میرسونیم و بادقت به داروها و پرهیز ها عمل میکنیم اما اصلا به روح و روان خودمون اهمیت نمیدیم اگه رو ح ما تب کنه یا حتی پاش بشکنه اصلا به اون توجه نمیکنیم ولش میکنیم به امان خدا گاهی قانقاریا میزنه روح طرف رو هم می کشه ولی طرف انگار نه انگار حتی تو تشیع جنازه روح خودشم شرکت نمیکنه اما اگه یکی صدای سرفه های روحش رو بشنوه و اونو به دکتر ببره میگن ببین فلانی هم دیونه شد رفت خلاصه که جامعه مترقی داریم و راستی یه چیز دیگه. چه خوب که شما خانواده رو پناه گاه خوبی میدونید آخه اکثر جوانان کشور ما پدر و مادر و کلا خانواده رو دشمن خودشون میشناسن خوب چه میشه کرد ما در حال ترقی هستیم!!!!!


  10. هیلا در 04/08/02 گفت :

    آدم وقتی میبینه یک گوشه این دنیا هم از خود گذشتگی و مهربونی پیدا میشه .. وقتی میبینه قدرت تو یک چیزی خیلی فراتر از جسم وجود داره … نمی دونم چی بگم؟… حس میکنه زندگی بی دلیل نیست… دوستت دارم


  11. اولا از آدمهایی که مشکلات رو به اونجاشون هم حساب نمیکنن خیلی خوشم میاد
    دوما ماجراهای عاشقانه همیشه منو عصبی میکنه چون یاد یه چیزایی میفتم
    موفق باشی


  12. mash rajab در 04/08/02 گفت :

    hame bara salamati mariza ye salawat.100%masshghole zameye man bashin age salawat nadin hata age khodaro ghabol nadarin! ..


  13. میترا در 04/08/02 گفت :

    ویولت جون, از این واقعه دلم خیلی کباب شد. باور کن خیلی قوی دل و با گذشت هستی. با اینکه او رو دوست داشتی ولی دلت خواست که اون به آرزوهاش برسه.نمی دونم من اگه جای تو بودم می تونستم همچین تصمیمی بگیرم.خیلی سخته… برات از ته قلبم دعا می کنم که روزی خبر سلامتی تو رو از دهان خودت بشنوم. هیچ چیز غیر ممکن نیست. به حرف دکترها هم خیلی گوش نکن چون اونا خدا نیستن. از خدا یاری بخواه حتما کمکت می کنه.