سفرنامه بیمارستان1

ساعت حدود 2:30 بهم زنگ زدن که خودت رو برسون بستري بشي براي بعدازظهر چون بعدش ميخوره به تعطيلات و پيدا کردن دکترها مکافاته، با سختي خودم را ميرسونم سر قرار و راهي ميشم نمي دونم اصلا اين بيمارستان کجاست تا حالا اسمش به گوشم نخورده و کلي اضطراب دارم.ميرسم اونجا، از تلفن داخلي زنگ ميزنم به آقاي که بايد پارتيم بشه، سلام من ويولتم و الان اينجام چيکار کنم؟ ميگه برو اورژانس دکتر ببينتت من سفارش ميکنم بستري کنند با اضطراب ميگم اگه نشه چي ميگه؟ نگران نباش من تا 7:30 هستم قول ميدم بستريت کنن.
با کمک همراهم به سختي از پله ها ميرم بالا و وارد اورژانس ميشم تو اتاق يکي چاقو خورده نشسته، در بدو ورود بايد مثل تازه عروسها پات رو بگذاري رو خونش رد شي:confused احساس ميکنم دارم بالا ميارم همراهم هدايتم ميکنه بيرون اتاق ميگه تو بشين بيرون من کارها را انجام ميدم نوبت معاينه تو که رسيد صدات ميکنم (خدا عمرت بده) تو يک اتاق ديگه پسري خودکشي کرده مي خوان بزور لوله بفرستن تو معده اش که شستشو بشه ولي خودش ميخواد بميره و مقاومت ميکنه نعره پشت نعره، اونجا هم احساس ميکنم دارم بالا ميارم، با همه سختي ها و پارتي بازيها پذيرش ميشم ميرم راديولوژي از قفسه سينه ام عکس بگيرند. مسئولش ميپرسه مشکلتون چيه؟ ميگم: ام-اس مي پرسه چند ساله؟ ميگم 7 سال سري تکون ميده و زير لب ميگه ماشاالله به اين روحيه (نمي دونم رو چه حساب ميگه؟)
براي اينکه برم تو بخش از يک راهرو پوشيده از کاشي هايه آبي را بايد رد کنم پيش خودم ميگم غلط نکنم سردخونه همين وراست:embaressed.
ديد منفي قضيه:
تو اتاقي بستري ميشم 4 تخته 2 تا مريض استراحت مطلقند يکي سکته مغزي يکي شکستگي کمر. اون يکي يک پيرزن ترک که هيچي فارسي حاليش نميشه و پشت کار عجيبي داره در حرف زدن حالا اگه تو حاليت نميشه اون ديگه مشکل خودته:whatchutalkingabout ساعت 12 شب بلند ميشه و شروع ميکنه بلند بلند با خودش حرف زدن. به خاطر دو تايه ديگه هم مجبوري همش منظره سوند (يا سند) و لگن گذاشتن و بر داشتن همراه با بو و برنگش را تحمل کني:confused.شب ساعت 12 چراغها روشن کيسه زباله عوض ميشه، 1 چراغها روشن کف اتاق ضد عفوني ميشه، 3 چراغها روشن براي درجه تب و فشار خون، 5 چراغها روشن واسه زدن آب مقطر تو آنژيو که رگ نبنده (چقدر هم دردناکه)،5:30 چراغها همه روشن براي خوردن صبحانه (خواب خوبي داشته باشيد:embaressed) همه اينها را گفتم ولي حالا ببنيد چطور همه اينها را ميشه مثبت نگاه کرد و از محيط و وقت لذت برد اين زمان را شما بايد بگذرونيد حالا ميتونيد ديدتون را مثبت کنيد و محيط را هيجان انگيز تصور کنيد يا بغ کنيد و حال خودتون و اطرافيانتون را حسابي بگيريد.
ديد کاملا مثبت قضيه، چيزي که من انتخاب کردم: (ميدونم خيلي روده درازي ميشه واسه همين اتفاقات را آيتم وار مينويسم)
وقتي رفتم تو اتاق چون هنوز مريض چهارمي نيومده بود، خدا را شکر کردم که حق انتخاب تختم را دارم براي همين تختي که بغل پنجره بود برداشتم که هر موقع خواستم بتونم بازش کنم و کمي هوا بخورم در ضمن از منظره بيرون هم استفاده کنم. کارهايه بستريم که تمام شد ساعت از ده شب گذشته بود، خانمي که سکته مغزي کرده بود يک خانم کرد بود از سنندج که بعلت سکته خيلي مغشوش حرف ميزد با لهجه کردي شيرين، بايد کلي تلاش ميکردي بفهمي چي ميگه البته روز اول سخت بود، اين خانم يک ملاقات کننده داشت که اينجا اسمش را ميگذاريم زري، اين زري خانم ما ظاهرا مراقب و پرستار خصوصي يک خانمي بود که در بخش i.c.u بستري بود و زري هر وقت ميتونست ولش ميکرد ميامد اتاق ما واسه دلبري از پسر 22 ساله خانم کرده که اسمش را ميگذاريم حسن (لازم به ذکر است زري خودش ميگفت29 سالمه ولي شرط ميبندم از اون خانومهايه که پاشون اونور 30 هيچوقت نميره:wink).
شب هر کاري ميکردم بخوابم نميشد که نميشد، زري هم يک بند ور ميزد و دلبري ميکرد منم که فضول مگه ميشد گوش ندم؟ ديگه قات (يا غات) زده بودم با عصبانيت سرم را بلند کردم گفتم: شما نمي خوايد بخوابيد؟ کورمال ساعت را نگاه کردم گفتم ساعت 20دقيقه به 12 ست حسن گفت نه خانم 20 دقيقه به يکه گفتم ديگه بدتر مثلا اينجا بخش اعصاب ميخوام استراحت کنم لطفا چراغ را خاموش کنيد بريد بيرون(مرسي جذبه:tounge) که همين کار را هم کردن حالا چي ميگفتن؟ خانم داشت آدرس و شماره تلفن حسن را تو سنندج ميگرفت که بره اونجا سراغشون والله من ديگه اين مدلي سريش شدن نديده بودم که نوبر شد. صبح از گلي خانم (مادر حسن) ته و تو قضيه را در آوردم کاشف به عمل آمد که حسن آدرس عوضي داده و حسابي از اين کنه بازي شاکي و با مامانش دعوا داره که اينقدر به اين دختره رو نده بياد اينجا. آبرو منو تو بخش برده پرستار ها همه با يک لبخند معني دار نگاهم ميکنن که يعني بله، ما مي دونيم چه خبره!!! خلاصه تا آخر اين واسه من و هم اتاقيمام سوژه خنده و تفريح بود.
از فردا شبش ياد گرفتم قبل از خواب يک قرص خواب بخورم و دوتا گلوله پنبه بگذارم تو گوشم که صدا اذيتم نکنه.
شب دوم با سلام و صلوات خانمي را آوردند که اسمش را ميگذاريم فاطي، چاه آشپزخانه دهن باز کرده بود و اين بنده خدا پرت شده بود به عمق 25 تا 30 متري چاه!!!!Shockmg عمق را آتشنشاني تخمين زده بود.
کمرش شکسته بود (البته فکر کنم مو برداشته بود چون پاهاش را مي تونست تکون بده) و منع از هر نوع حرکتي، شب هم هيچ همراهي پيشش نموند، من موندم با يک پيرزن فارسي ندون (اومدم بنويسم زبون نفهم ديدم از ديد اون مني که ترکي نمي فهمم زبون نفهمم:wink) با دو تا مريض استراحت مطلقي. اون شب گذشت شد صبح از صداي نعره هاي فاطي از خواب بيدار شدم که التماس ميکرد بهش مرفين بزنن، پرستارها هم ميگفتن تا دکتر اجازه نده نمي تونيم چون در اثر مصرفش معتاد ميشه، فحش هاي بود که ميداد و سرش را ميکوبيد به لبه تخت، آخرش بهش زدن وقتي آروم گرفت از همه معذرت خواهي ميکرد. (ميدونين شخصيتا چه جوري بود؟ از اينهايي که بعد از هر جمله ميگن چي؟ آخر جوادهاي که من ديدم خونشون ته سليمانيه و آذري خونه مادريش حصارک پايين احتمالا زيتون بايد بدونه چه جور جاييه، ملاقاتيهاش که ميومدن من اين همه آدم معتاد و خلاف را تا حالا يک جا نديده بودم:whatchutalkingabout) خلاصه پس فرداصبحش ديدم از بوي ادراري که فاطي تو اين چند روز به خودش و لباس و ملحفه کرده (چون چند روز هم اورژانس بوده) دارم ميارم بالا. بهيار زن هم نبود که بتونم کمک بگيرم ازش ديدم کار کار خودمه بايد به خودم رحم کنم (تو اين مدت هم باهاش ارتباط برقرار کرده بودم) رفتم يک لگن آب گرم آوردم توش از شامپو بدن خودم ريختمو يک حوله تميز هم از پرستاري گرفتم گفتم فاطي جابجا شو ميخوام بشورمت با شرمندگي گفت آخه شما؟ گفتم شما نداره سعي ميکنم زياد تکونت ندم جاهاي که خودت ميتوني بشوري بشور پشت و گردنت اينها را هم من ميشورم لباسات را همه را در بيار خجالت نکش. حسابي تميزش کردم و بد با آب تميز بدون شامپو دوباره با حوله روي بدنش کشيدم. رفتم بهيار آوردم دادم تمام ملافه و لباس نو تنش کردن. آخر کار از دستمال مرطوبم که معطر هم هست دادم صورت و گردنش را تميز کرد و از اسپري خودم به تمام تنش زدم (حالا ديگه ميتونستم نفس بکشم بيشتر از همه از اين راضي بودم که با اولين تزريق پام راه افتاد که بتونم از پس اين همه کار بر بيام).
وقتي کارم تمام شد با لبخندي رضايت آميز گفت: به مولا ،نوکرتم
ادامه دارد چون خيلي روده درازي ميشه اگه حالتون بهم خورده يا حوصله تون سر رفته از وراجيم کافيه بگيد بقيه اش را ادامه ندم.


نظرات شما


  1. saeed در 04/16/02 گفت :

    خيلی کارت درسته به مولاSmile‌ مثبت فکر کردن يه حرفه پيدا کردن سوژه واسه مثبت فکر کردن هم يه حرف ديگه! تو همچين مکانی سوژه پيدا کردن واسه من يکی که غير ممکنه! بازم به شما که اين قدر ديدتون مثبتهSmile


  2. sara در 04/16/02 گفت :

    salam khanomi. ta akharesh ya khandidam ya gerye kardam. kolli ham motaser-
    Ba hame ina piroz bashi khanom gol! Smile


  3. ويولت در 04/16/02 گفت :

    آخه سعيد جون اگه اينکار را نمی کردم خفه ميشدم يا بايد می سوختم و می ساختم يا محيط را واسه خودم و دور و بری ها خوشايند ميکردم من دومی را انتخاب کردم.چقدر هم خوب شد عصرش کلی ملاقات کننده داشت گو اينکه خود سالمشون از اون مريض بو گندو تر بودند با بوی تریاکی و سیگاری که میدادند.بايد اونها را هم ميشستم هاهاها


  4. نويد در 04/16/02 گفت :

    جالب بود


  5. ويولت در 04/16/02 گفت :

    راستی بگم اين فاطی يک زن ۲۱ساله بود با يک پسر ۳ ساله که از دوریش شبها گریه میکرد !!!


  6. پدرام در 04/16/02 گفت :

    خدا میدونه چقدر از دیدن کامنتت خوشحال شدمSmileممنون!


  7. زيتون در 04/16/02 گفت :

    آخ.. چقدر بيمارستان شباش بدهFrown بخصوص بی خوابياش.. و اعصاب خورد کردنیاش.. سروصداهاش.. بوهای بد…خوبه که جنبه مثبت رو ديدی و سعی می کنی از همه چی سوژه ی جالبی پيدا کنیSmile اينجوری زندگی کمی شيرين می شهSmile منتظر بقيه ش هستمSmile منم دو سه مورد خواستگاری اينجوری ديدم.. دختر از پسر بخصوص که دختر از پسر بزرگتر باشه.. خدا رو چه ديدی يه وقت هم ديدی يکی رو خر کردBig Smile))
    حالا بهتری ويولت جون.. البته گفتی آرنولدیSmileيعنی می شه برای هميشه خوب خوب بشی و اين حالت بمونه؟Smile اگه بشه چی می شهSmile


  8. محسن در 04/16/02 گفت :

    سلام آبجی جونSmile خيلی خوشحال شدم که بهتری .ماجرای شستن اون فاطی خانم هم خيلی باحال بودBig Smile در ضمن واسه اون دختر خانمه که دنبال مخ زنيه هم يه آستينی بالا ميزدیSmile


  9. زهرا در 04/17/02 گفت :

    سلام خوشگلکم
    راستی برای اون دختر مخ زنه چرا کاری نکردی SmileSmileSmile


  10. پدرام در 04/17/02 گفت :

    سلام
    علی یارتون


  11. اند پر حرفی ……. وای خدا اين زنارو بکشيا همينطورن زيتون و ويولت نداره همشون يه مطلبو اينقدر بالا ژايين ميکنن که جونت بالا بياد و اکانتت تموم شه ولی آخر سرش نفهمی خوب بلاخره چی شد نتيجه کو Smile ولی خوب جدای اين حرفا منم يه مدت کوتاهی بيمارستان بودم و خيلی از محيطش خوشم نمياد يعنی آدم سالم خوشش نمياد حالا شمارو نميدوونم Big Smile


  12. رهگذر ثانی در 04/17/02 گفت :

    ویولت عزیز!
    یک مدت گرفتار بودم و نتونستم بهت سر بزنم. البته گرفتار بودن من اصله و وقت آزاد داشتن غنیمت، که اینجا و یک چندجای دیگه مثل وبلاگ زیتون سر می‌زنمSmile
    متنت منو برد به سال‌ها پیش. من نزدیک یک‌سال بیمارستان بستری بودم، اونم ماه‌ها به‌صورت استراحت مطلق. همه‌یِ اون چیزایی رو که نوشتی با پوست و گوشتم حس کردم و خوب می‌فهمم چی می‌گی.
    اونقدر به پشت خوابیده بودم که موهای پشت سرم ریخته بود و تمام پشتم زخم شده بود. ولی منم توی همه‌یِ این مدت، به گفت تو، مثبت به داستان فکر کردم. به اندازه‌یِ همه‌یِ عمرم کتاب خوندم. وقتی‌ هم خواستن مرخصم کنن دکتر گفت یادت باشه تو آدم سابق نیستی و کارایی که قبلن می‌کردی دیگه نمی‌تونی بکنی.
    به این حرف هم مثبت نگاه کردم. کوه رفتم. با موتور همه‌یِ ایران رو گشتم. چهار سال آب‌‌خنک خوردم. ده بیست سال دربدری کشیدم. تویِ خیابون خوابیدم. توی فرودگاه کار گِل کردم. رگچه تموم این مدتناراحتی داشتم، ولی هیچ‌وقت مانع کاری که می‌خواست بکنم نذاشتم بشه. یک کم من با اون راه اومدم، یک کمم گفتم تو به من راه بیا وگرنه تحویلت نمی‌گیرم.
    الانم برای خودم سُر و مُر و گنده می‌چرخم، به‌طوری که مهشید که برای پیداکردن من دنبال یک پیرمرد با کمر خم و عصا به دست می‌گشت، می‌بینه یه‌باره یک جوون رعنا صداش می‌زنه.
    خیلی با مزه بود. گفت پدرت کجاست؟ حالش خوب نبود؟ نتونست بیاد سر قرار؟
    بهش گفتم پدرم عمرشو داده به شما. بعدشم او با شما قرار نداشت من خودم با شما قرار داشتم.
    گفت مگه تو پسر رهگذر ثانی نیستی؟
    گفتم نخیر من خود رهگذر ثانی‌ام.
    ناراحت شد و اعتراض که منو دست می‌ندازی. خلاصه کلی قسم‌و‌آیه تا قبول کرد خودمم.
    می‌خواستم بگم باهت صد در صد موافقم. اگه مثبت به یک مشکل نگاه کنیم، نصف اونو حل کردیم.
    پرحرفی کردم فقط برای این‌که به عزیزدُردونه‌یِ بی‌جهت ثابت کنم ما پسرا هم می‌تونیم پُر حرف باشیم!(یکی از وبلاگایی که حالاها مرتب می‌خونم، وبلاگ همین آقاست. مخصوصن اون قسمتایی رو که برای هیجده سال به بالا می‌ذارهBig Smile)
    تازه همه‌یِ حرفامو سانسور کردم. از این چیزایی که ویولت تعریف کرده من می‌تونم یک کتاب ده جلدی بنویسمSmile


  13. مهاب در 04/17/02 گفت :

    سلام عزيز، آرنولد جان خوشحالم كه سر حالي، خيليا شايد از اين تجربه ها داشته باشن، و نوع نگرششون به موضوع، تلخ و شيرين بودن زندگي را براشون رقم ميزنه، تو با شستن فاطي يه تجربه قشنگ را در عشق به سايرين يا كمك به همنوع گذروندي، هر چند توجيه كني كه بخاطر خودت، و رهايي از بوهاي آزار دهنده بود.احساست را وقتي گفت: « به مولا نوكرتم» مي فهمم…. وقتي قاضي دادگاهم، جواني كه شايد تازه درسش را از آزاد تموم كرده، بعد از بيش از 2 سال علافي دادگاهها، و آزار و اذيت همسر سابق مبتلا به ام اس، و خانواده سنتي نادانش، براي خلاصي من؛ عليرغم اينكه مايل نبودم؛ حكم عدم سازش را با طلاق توافقي صادر كرد، با توجه به اينكه انواع و اقسام اعمال نفوذها را در دادگاه بر عليه من كرده بودند، و حتي قاضي را وادار به صدور اجرائيه خلافي كرده بودند كه اگر شاكي مي شدم 6 ماه تعليق مي گرفت … با اين حال بخاطر رها شدنم از بند، از صميم دل از قاضي تشكر كردم… گر چه همسر سابقم موجب «انتحار عشق» در وجودم شده بود، ولي من در اين سايت و از عشق زيباي تو به آدما، و بسياري ديگر از وبلاگها( زيتون، رهگذر، زهرا،…) عشق را دوباره تجربه مي كنم، و سعي مي كنم با ديدي كاملاً مثبت به متاركه فكر كنم و اينكه شايد در روند كنترل بيماري همسر سابقم، مؤثر باشد، هر چند او هرگز بيماري اش را نفهميد و با شناختي كه دارم، مطمئنم هنوز نخواهد فهميد، و اين نگرانم ميكنه … اي كاش درصدي از شناخت و توان بر خورد با بيماري تو، به او( همسر سابق) منتقل مي شد. انگار مسابقه پر حرفي بين آقايون راه انداختي، نكنه اينم از تجربيات مخ زني شبانه بيمارستان باشه؟ راستي اشكالي داره كه خانمها پيشقدم باشن؟ با اصطلاح مخ زني هم مشكل دارم. تنها خواهر يكي از دوستان نزديكم كه مهندس متخصص والايي بود و چند ماه پيش به علت ابتلا به سرطان ريه اين دنياي پلشت را وداع كرد( علت اصلي ابتلايش، شكنجه هاي زندان دهه 60 بود)؛ در دوران دادگاه متاركه با همسرم، از نظر رواني حامي و پشتيبانم بود، و علاقه ويژه اي به من داره…. و من، مار گزيده اي هستم كه از ريسمان سياه و سفيد مي ترسم، با تمامي مثبت انديشي و خوش بيني هايي كه دارم،… نمي دانم چكار كنم؟ و از تجربيات توي عزيز و همه خوبان، استفاده خواهم كرد، و بنا به گفته خودت، اجازه اين زياده نويسي را داده اي تا تسكين آلام دلم باشد، هرچند اعتقادي به انتقال درد هايم به ديگري، و آنهم توي خوب ندارم. بقول خودت، ديگه وقت اداري ام را نگيرم، بجاي رئيس، شايد سرور اداره، مچم را بگيره و عذرم را بخواد… رهگذر جان، قبول كن كه از خانما در پر حرفي كم نمياريم…. ويوليت جان، سفرنامه بيمارستانت مقبول، ولي عشق 4 را هنوز چشم انتظاريم، و شايد فرصتهايي براي اشتراك تجربه ها پيش بياد. قربانت، همگي شاد باشين و پر توان.


  14. قاسم در 04/17/02 گفت :

    ویولت
    تو خیلی قشنگ مینویسی.
    متشکرم


  15. هیلا در 04/17/02 گفت :

    نه قات و نه غات بلکه قاط PGrin: